RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
ممنونم از همه دوستای خوبی که بهم کمک کردن
sci عزیز خیلی بهم کمک کردی ممنونم
همینطور که گفته بودی شبش بهش زنگ زدم خیلی سرد برخورد کرد ترسیدم گفتم کی می یای دنبالمون گفت من دنبال شما نمی یام
جا خوردم و ترسیدم ولی به روم نیاوردم خیلی قاطع گفتم خیلی خوب اشکالی نداره پس این حرف اخرته که نمی یاس دنبال ما
یهو حا خورد و گفن می خوام باهات صحبت کنم
منم همه حرفامو بهش گفتم
گفت این مساله ملک و املاک یک مساله کاریه و تو بی خود حساسی
گفت مادرم دلسوزه
....
خلاصه مثل همیشه این من بودم که مقصر شناخته شدم
دوستش دارم ولی هنوز وقتی یادم می یاد از حرفش قلبم یه جوری می شه
عید زنگ زدم مادرشوهرم عیدو بهش تبریک گفتم سرد صحبت کرد و وقتی گفتم دخترم مدام اسمشونو صدا می زنه و دلتنگشه حتی کلمه ای نگفت بیاین خونه
کمی عذاب وجدان دارم
مادرشوهرم انصافا زن خوبیه فقط تنها چیزی که منو ناراحت می کنه اینه که واقعا انتظار داره شوهرم درست مثل قبل از ازدواج عمل کنه
شوهرم هر روز باهاش صحبت می کنه...حتی اوایل ازدواج از خواب که پا می شد قبل از شستن صورتش اول به ماما نش زنگ می زد الان هم می دونم اگه زنگ صبح به تاخیر بیفته ناراحت می شه و تذکر می ده... شوهرم هفته ای حداقل 3 الی 4 بار بدون ما بهش سر می زنه و هفته یک تا دو بارهم با ما بهش سر می زنه...
از تمام حزئیات و تصمیمات زندگیمون هم همشون خبر دارن
یعنی اینطور بگم علیرغم تمام خوبی هاشون من واقعا حس نمی کنم یک زندگی کاملا مستقل دارم...
و دیگه اینکه من اشکالات زیادی دارم
بزرگترین اشکالم هم متاسفانه عاطفی و احساساتی بودنمه که خیلی دارم تلاش می کنم متعادل تر بشم
شوهرم برخلاف من اصلا اهل بروز احساساتش نیست در عمل نشون می ده ولی تا الان یکبار هم خودش به من نگفته منو دوست داره همسشه ازش پرسیدم و البته بارها و بارها براش توضیح دادم که نیاز خانم ها و بخصوص من شنیدن ....
نگار عزیز ممنونم
به نکته خوبی اشاره کردی
منم قلبا معتقدم کلا ادم نباید به هیج چیزو هیچ کس حز خدا وابسته باشه
اما من متاسفانه واقعا به همسرم وابسته ام
من در حامعه نمونه یک زن موفقم و در بیرون از احترام فوق العاده ای برخوردارم
4 تا کتاب علمی نوشتم
و تعداد زیادی مقاله معتبر علمی پژ وهشی...
سخنرانی های علمی زیادی در مجامع داخلی و خارحی داشتم همین پارسال در حالیکه دخترم 6 ماهه بودم 3 تا از مقالاتم بصورت سخنرانی در دانشگاه اکسفورد انگلیس پذیرفته شد...
ولی تا دلتان بخواهد در زندگی شخصی ناموفقم
اصلا بلد نیستم احساساتم را درست مهار کنم
شاید هم ادم پرتوقعی هستم
بهرحال جیزی که مسلمه اینه که من خودمو دوست ندارم
شاید همه عیب ها متوجه منن
شاید من انتظارم زیاده
نمی دونم
از خودم بدم می یاد
کاش می مردم
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
تو الان خسته و ناراحتی، یه غذای حسابی بخور و یک استراحت حسابی بکن. نبینم اینجوری حرف بزنی، اصلا با دخترت دوتایی جشن بگیرین:122:، برین آتلیه عکس بگیرین برای خودت چیزی رو که دوست داری بخر :72:
من وقتی خیلی ناراحت هستم با خودم فکر می کنم چه اتفاقی می تونست شرایط رو از این که هست بدتر کنه. بعدش از اینکه اون اتفاق نیافتاده خوشحال می شم و کلی انرژی می گیرم :)
شنیدی یک استادی یک لیوان رو می گیره دستش و می پرسه دست من چیه؟ شاگرداش میگن یک لیوان آب. استاد می پرسه آیا این لیوان آب سنگینه؟ شاگرداش میگن نه. استاد می پرسه اگر این لیوان آب رو چند ساعت توی دستم نگه دارم چی؟ شاگرداش میگن دستتون خسته می شه.... موقعیت شما هم همینجوریه، این لیوان رو چند دقیقه زمین بذار و استراحت کن وقتی خستگیت در رفت و نیروی تازه گرفتی می تونی به حل مشکلاتت بپردازی. "Take it easy" :82:
RE: بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
هلینای عزیز
اینقدر خودت رو سرزنش نکن .از اینکه به شوهرت واسته هستی اصلا نگران نباش این خیلی حس قشنگی هست که داری .اگر مثل من به جایی می رسیدی که سالها هیچ احساسی از بودن و نبودن همسرت نداشتی اون موقع بود که باید نگران می شدی و عذاب می کشیدی.عزیزم تحصیلات بالا و موفقیت در کار و تحصیل هیچ ارتباطی به مهارت های زندگی زناشویی ندارن .توی شغلت خبره ای چون براش سالها وقت گذاشتی تلاش کردی مدام دنبال بدست آوردن تجربه های جدید و به روز بودن توی این زمینه خاص بودی ولی خودت با خودت صادق باش آیا واقعا ذره ای به همون اندازه برای زندگی مشترکت وقت گذاشتی و دنبال به روز بودن توش بودی؟؟؟؟ مسلما نه و تازه می شه گفت که وقت و توان و تلاشی که توی این راه گذاشتی یه جورایی نیروی تو رو برای زندگی مشترکت گرفته.این مشکل تو تنها نیست عزیزم مشکل همه زنهایی هست که دنبال درس و کار بیرون می رن به نوعی .خود من دوستانی دارم که خونه دارن و اصلا دنبال درسم نرفتن ولی طوری همسر داری می کنن و طوری به زندگیشون می رسن که منی که سالها درس خوندم و اینهمه بار ادعا هستم که تحصیلکرده هستم همیشه به زندگیشون غبطه می خورم..پس هیچوقت دیر نیست و خدا رو شکر که تو هم زمینه پیشرفت توی این زمینه رو داری.همینکه نگران هستی و دلتنگی نشون می ده که علاقه به کسبش داری ولی هنوز تجربه اش رو نداری.
عزیزم من مشکلت رو واقعا درک می کنم.وابستگی یه مرد توی این سن و سال و اونم به این شدت اصلا چیز قشنگی نیست و همه خانم ها این مساله براشون به نوعی عذاب آوره چون احساس استقلالشون توی چهار چوب خونه شون زیر سوال می ره و حس اعتمادشون رو به شوهرشون خدشه دار می کنه اما مسلما روش برخورد با این مساله هم راهی نیست که تو پیش گرفتی ..راهش خیلی اسونه ولی خیلی تمرین و تجربه می خواد.راهش برعکس کاری که می کنی در افتادن با خانواده شوهرت و به نوعی نشون دادن موضع مخالفت با این رابطه نیست .درست بالعکس راهش نزدیکی بیشتر به اوناست ..به عنوان نمونه مدام برو خونشون و مدام دعوتشون کن و طوری وانمود کن که شوهرت فکر کنه تو بیشتر از خودش مشتاق ه این روابط نزدیکی ..توی این دوره که ممکنه یکی دو سالی هم طول بکشه کم کم اعتماد شوهرت رو به خودت جلب کن و بعد از اینکه مطمین شدی که شوهرت صد در صد تو رو و زندگیشو به همه چیز توی این دنیا ترجیح می ده کم کم و با مرور زمان می تونی این رابطه رو با احترام متقابل کمتر و کمتر کنی..به قول معروف باید یاد بگیری که توی زندگیت با پنبه سر ببری..عجول نباش عزیزم این پروسه خیلی زمانبر هست و شاید سالها هم زمان ببره ولی بهت قول می دم صد در صد موفق می شی چون من وضعم از تو بدتر بود و لی صد در صد نتیجه گرفتم.شوهر من هم زمان ازدواج ما چون بعد از 9 سال دارو و درمان به دنیا اومده بود و تک فرزند بود و پدرش هم فوت شده بود همین وضع رو داشت شاید خیلی بدتر تا جاییکه ما چند سال اول هیچوقت نمی شد توی هیچ سفری با هم تنها باشیم .نگران نباش و کمی خودت رو آروم و ریلکس کن.موفق باشی