-
RE: فغان از دست دل!
همچـو نِـی می نالـم از سودای دل
آتـشـی در سـیـنه دارم جـای دل
مـن که با هر داغ پیـدا سـاخـته ام
ســوخـتـم از داغ نــا پـیـدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بس که طوفان زا بود دریای دل
دل اگـر از مـن گـریـزد وای مــن
غـم اگـر از دل گــریـزد وای دل
مــا ز رســوایـی بـلـنـد آوازه ایــم
نامور شد هر که شد رسوای دل
در میان اشک نومیدی رهـیـسـت
خـنـدم از امـیــدواری هـــای دل
-
RE: فغان از دست دل!
وااااااااااااااي از دل
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
. . .
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم