فقط دو سال... فقط دو سال دیگه مونده رضا!
برات دعا می کنم که موفق بشی...:323:
نمایش نسخه قابل چاپ
فقط دو سال... فقط دو سال دیگه مونده رضا!
برات دعا می کنم که موفق بشی...:323:
سلام برادر عزیز و خوبم آقا رضا
همدردی مرا هم بپذیر و صد البته تبریک مرا به خاطر این پشتکار وهمت عالی که داری و ایمانی که در تمام وجودت موج میزنه:72:
میدونی چیه ؟ زندگی پدر ومادر من هم شباهتهای زیادی به زندگی شما داشته که البته الان همه به این زندگی عادت کردن و در واقع پذیرفتنش و با تمام وجودم احساست رو و هدفی رو که دنبال میکنی درک میکنم و یاد دوران نوجوانی خودم افتادم ، من هم همه ی عزمم رو جزم کردم که وارد دانشگاه بشم و اینده ی متفاوتی رو برای خودم رقم بزنم و خدارو شکر موفق شدم و الان به خاطر موقعیتی که دارم خدارا شاکرم.
دوست خوبم
مطمین باش خدا نتیجه ی این سختیها رو در آینده ای خیلی نزدیک و خیلی درخشان تر از اونی که فکر کنی بهت خواهد داد
اما برادر عزیزم درسته که پدرت اشتباهات زیادی داره اما سعی کن حتی در ذهنت هم براش احترام قایل شی و بپذیری که ایشون هم شاید اگه به گونه ی دیگری بزرگ میشد این اشتباهات را نداشت
بازهم بیا و برای ما بگو آنچه میخواهد دل تنگ و صد البته دل دریاییت بگو:72:
سلام آقا رضاي گل! عجب پسر خوبي هستي مي دونستي؟ انقدر ديدم پسرهايي كه توي خانواده هاي بدكاركرد بودن خودشونم سراغ خلاف رفتن!! چرا جاي دور بريم. انقدري هم هستن كه توي خانواده هاي خوب بودن باز بخاطر رفيق بد سمت خلاف رفتن!! من بهت افتخار مي كنم... درس خوندن يكي از بهترين كارهايي هست كه يك جوون توي اين سن مي تونه انجام بده. يادمه خودم بچه بودم اصلا تابستونا رو دوست نداشتم. به تعداد روزهاي تابستون توي دفترم خط مي كشيدم و هر روز كه مي گذشت يه ضربدر مي زدم كه زودتر برم مدرسه! منم مثل تو معدلم بالا بود اما درس توي خانواده ما زياد ارج و قرب نداشت. يعني كسي فكر نمي كرد من بتونم انقدر موفق بشم! دقيقا روزهاي خوشي زندگيم بعد از اولين موفقيت من آغاز شد. اون موقع بود كه همه رو من يه حساب ديگه باز كردن.
كم كم ديگه براي خودت مردي مي شي. يه چند تا نكته بهت ميگم اونا رو هيچوقت يادت نره. اول اينكه پدر تو هم زياد تقصير نداره. همونطور كه گفتي پدربزرگت خيلي بد با پدرت برخورد مي كرده. خب بنده خدا الگوي خوبي براي يادگيري نداشته! سرزنشش نكن. بهتر از اين نمي تونسته. استاد رياضيات بودن لزوما به معني انسان خوب بودن نيست. از اين به بعد هروقت به پدرت نگاه مي كني با اين چشم بهش نگاه كن كه اونم چقدر بحران داشته و چقدر بهش فشار اومده كه به چنين روزي گرفتار شده.
دوم اينكه با بالارفتن سن پدرت، احتمالا اخلاقش بهتر مي شه چون يك هورموني در بدنشون زياد مي شه كه باعث مي شه مردها در پيري مهربون بشن. اون موقع تو سعي نكن از ضعفش استفاده كني يا خداي نكرده انتقام بگيري. تو سعي كن بزرگوار باشي.
سوم، ايشاالله وقتي خودت داماد شدي و خواستي بچه دار بشي حتما سعي كن مطالعه ات رو زياد كني و شيوه هاي محبت كردن به فرزند رو ياد بگيري چون خود شما هم الگوي مناسبي نداشتي.
هواي مادرت رو هم داشته باش. اما يادت باشه بين محبت مادر و همسر يك تعادل ايجاد كني و به هركدوم در جايگاه خودش توجه كني. براي همين موضوع هم بايد مطالعه كني و اطلاعاتت رو زياد كني.
آينده درخشاني داري پسر جون!:104:
سلام آقارضا!
واقعااااا آفرين! من وقتي بعضي افراد مثل شما و شيداحاتمي و ... رو ميبينم از خودم خجالت ميكشم! :302:
تو ناز و نعمت بدون كوچكترين مشكلي، با پدري كه بعضي اوقات منو با پسوند "خانم " صدا ميزنه و هميشه پشت و پناهم بوده ... بارها شده ميخواستم از بچگي و ... تصميم اشتباه بگيرم و ايشون نذاشته ... گرچه كمي بي احساسه يا بهتره بگم احساساتش رو بروز نميده اما هميشه به ما احترام ميذاره ...
به مادرم كه ديگه نگو ... مادر من يه كمي غرغروئه مخصوصا با بابام. اما واااااقعا بهش احترام ميذاره. هميشه باهاش شوخي ميكنه و نميذاره آب تو دلش تكون بخوره ...
تاپيك شيداحاتمي رو كه لينكشو بي دل گذاشته بخون!
گرچه خودم هيچ وقت نتونستم كامل بخونم ... گاهي گريز ميزدم اما وقتي ميديدم تمام كساني كه تو اون تاپيك نظر ميدن خودشون شرايط بدي داشتند اما با اين حال موفق بودند از خودم خجالت ميكشيدم و براي همين با بغض تاپيك رو ترك ميكردم ... هيچ وقت دلم نخواست تا ته تاپيكشو بخونم ... مي ترسيدم ...
اما حالا جرات كردم كه بگم خوش به حالت!!!! تو و تمام كساني كه مثل تواند! مسخره نميكنم . كاملا جدي ميگم . بهت غبطه ميخورم . به شما به شيدا ...
اگر باور كني كه كسي مثل من غبطه ميخوره كاش جاي شما باشه هيچ وقت نميگي "اي خدا ... واقعا وجود داري؟؟!!"
من روزي صد بار به خدا ميگم خدايا واقعا وجود داري؟ به خاطر اينكه احساس ميكنم خدا منو رها كرده ... ولم كرده ...
دوست عزيز من سوادم اونقدر بالا نيست كه بخوام كمكت كنم اما دلم ميخواد ايميل دوستم رو برات بذارم :
سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و
در دیگری قهوه ریختیم و پس از
۱۵ دقیقه
هویج که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد
تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد
دانههای قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است
حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل
مشکلات چگونه اید؟
مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات میشوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید
امیدتان را از دست داده وتسلیم میشوید...!
هیچ وقت مثل هویج نباشید
با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید
از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید…!
هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید
در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را
تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!
پس در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم
مشکلات ما را تغییر دهد! :305:
سلام آقا رضا من یه شوهر خاله دارم که اونم خیلی خانوادشو اذیت می کنه.مخصوصا خاله و پسر بزرگشو.بدون دلیل خالم رو کتک میزنه .تا دلت بخواد پسرشو چزونده.البته پسر خالم مثل شما بزرگوارنبود گاهی جواب می داد . باورت می شه یه بار چاقو خریده بود پدرشو بکشه.(اگه از فعل گذشته استفاده می کنم چون پسر خالم ازدواج کرده ومستقل)اما بی چاره خالم مونده و دمدمی مزاج بودن شوهرش .یه وقت می بینی خوش اخلاقه یه ساعت بعد ورق بر می گرده.آقا رضا برو خدا رو شکر کن پسری می تونی گلیم خودت و حتی مادرت رو از آب بیرون بکشی اما دختر خالم چی.شهر کوچیکی داریم همه همدیگرو می شناسن. بارها دختر خالم مورد پسند پسری یا خانوادهایی قرار گرفته اما وقتی فهمیدن باباش کیه منصرف شدن.حالا اون باید تاوان پس بده؟؟امیدوارم نا امید نشی به راهت ادامه بدی.
اقا رضاي گل
از اراده و ايمان و پشتكارت خوشم اومد تا ميتوني تلاش كن اميدوارم از نفرات اول كنكور باشي و به ارزوهات برسي موفق باشي دوست من
حال و هواي مادرت را هم داشته باش كه شكي نيست كه فقط به خاطر تو اين همه سختيها را تحمل ميكنه وگرنه تا حالا طلاق گرفته بود
رضا جان من هم خواستم باهات همدردی کنم،منم مثل یاسا تو ناز ونعمت بزرگ شدم همیشه بابا ومامانم تمام امکاناتو واسه درس وتحصیل بچه ها فراهم کردن البته خدا رو شکر داداشام موفق بودن ولی من خیلی نه:302:
هیشکدوم این کارایی که بابات میکنه رو بابای من نکرده،فقط یکم تو خرج کردن احساسات و عواطف برا خونوادش خساست میکنه،که اونم بخاطر این هستش که خودش پدر مادرشو خیلی خیلی زود از دست داده،واسه همین بچگی نکرده،هم درس خونده هم کار کرده،من بهش افتخار میکنم:43:
و همین فکر باعث میشه دیگه از بابام وقتایی که اروم هستم و عصبانی نیستم و عاقلانه فک میکنم دلگیر نشم بخاطر بی احساس بودنش.
پدر تو هم بیچاره تقصیر نداره،راستش دلم برا اونم میسوزه،اونم محبت ندیده،ولی با وجود سختی هایی که کشیده خودشو تونسته به مدارج عالی علمی برسونه،واین کار بزرگیه.
فک نمیکنم کسی بتونه همچین پدری رو دوست داشته باشه ولی سعی کن احترامشو نگه داری اگه میبینی اوقات تلخی میکنه و فحش و دعوا راه میندازه،اونجا نمون و اون محیطو ترک کن،ذکر بگو،برو دو رکعت نماز بخون برا ارامش خودت و از خدا برای بابات طلب مغفرت کن.
راستش همیشه از ادمایی که با وجود سختی های زیادی که تو زندگی کشیدن،فقر ونداری و..
ولی خودشونو به یه جایی رسوندن،فوق العاده خوشم میومده و احترام خاصی براشون قائلم،واز خودم خجالت میکشم.
امیدوارم دو سال دیگه تو شریف ببینمت داداش رضا،شاید اونموقع خدا رو چه دیدی منم سال اول ارشدم باشه:D
تو هم رضا جان امتحاناتتو بسلامتی بده و تموم کن و بیا اینجا برامون بیشتر بنویس.
:72:
از همه ي شما به خاطر اينکه به من توجه داشتيد و برام پست ارسال کرديد و وقت با ارزشتون رو به من و مشکلاتم اخصاص داديد ممنونم ،
راستش وقتی من اولین پستم رو توی این تاپیک نوشتم ، احساس میکردم غم و غصه هام چندین و چند برابر شده ! چون وقتی اصلا به مشکلاتم و چیزهایی که پیرامونم میگذشت فکر نمیکردم و فقط به اهدافم فکر میکردم خیلی آسوده خاطرتر بودم ! اما اون شب وقتی تمام مشکلاتم یکجا اومدن جلوی چشمام ، خیلی دلم سنگین تر شدش ... اما ، وقتی پست های شمارو میخونم انگار یه داروی آرامش بخش در تمام رگ هام جریان پیدا میکنه ، شاید به خاطر این باشه که تا حالا با کسی درد و دل نکردم ! به قول معروف : این خوبه که دردِ دلت رو به دوستت بگی ، ولی وای به روزی که دوستت بشه دردِ دلت !
راستش هیچوقت فکر نمیکردم جایی مثل اینجا رو پیدا کنم ، اعضایی با ظرفیت بالا ، کسایی شبیه به خودم و ... این بهم انرژی میده !
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Hamed65
رابطه ام با مادرم نسبت به رابطه ام با پدرم خيلي بهتر هست ...
اما خب ، مادرم 18 سال با همچين مردي زندگي کرده ، ديگه اون دختر 20 ساله نيست که هميشه لبخند روي لبش بود و حوصله ي هرچيزي رو داشتش ، در واقع ، مادرم در حال حاظر هميشه عصبي هست ! حوصله ي هيچ چيزي رو نداره ، خيلي زود عصباني ميشه و شروع ميکنه داد و بيداد کردن ، گاهي اوقات انقدر از دست پدرم و بي مهري هاش ناراحت هست که با من صحبت ميکنه .
اما خب ، طبق گفته هاي مادرم ، مادرم سال هاي اوليه ي زندگي من تا ميتونست براي رشد و نمو من زحمت کشيد تا مثل پدرم نشم ، طبق گفته هاي خودش من در بچگي وقتي 3-4 سالم بود ، به مادرم ميگفتم اسم من رو بنويسه و من در حالي که خواندن و نوشتن بلد نبودم ، با حفظ کردن خطوط مورب و نقطه ها اسم خودم رو همه جا مينوشتم ! ( البته همه جا منظورم هرچی ورق سفید هست که گیرم میومد ) ...
يک خاطره ي ديگه هم به وضوح يادمه ، طوري که هر چند سال يکبار به يادش ميوفتم و هر دفعه احساس خاصی بهم دست میده ! یادم میاد وقتی 4 سالم بود و مادرم خوندن ساعت رو بهم یاد داده بود ، یک روز توی یکی از مهمونی های فامیلی ، تمام فامیل ها جمع شده بودند و داشتند صحبت میکردند که بحث رسید سر کل کل و پز دادن ! بعد مادرم گفت پسر من بلده ساعت بخونه و من هر موقع میخوام ساعت رو بدونم از پسرم سوال میکنم ! یهو همه ساکت شدند و نگاهاشون چرخید سمتِ من ! من مونده بودم که چی شده یهو اینا دارن چهار چشمی من رو نگاه میکنن ! بعد یکی از پیرمرد های فامیل گفت : رضا جان ، الان ساعت چنده ؟ من هرچند توی ساعت خوندن استاد بودم اما اون لحظه انقدر هول شده بودم که یادم رفته بود چیجوری ساعت میخونن ! برگشتم ساعت رو دیدم ، اون لحظه احساس میکردم نگاه های خیلی سنگینی روی منه ! حتی اون لحظه فرق عقربه کوچیکه و عقربه بزرگه رو فراموش کرده بودم !! هر لحظه هم سکوت سنگین تر میشد ! با زحمت فراوون و با کلی شک و دودلی ساعت رو گفتم ، یهو همه زدن زیر خنده !! هنوز علت خندشون رو نمیدونم چون نمیدونم که ساعت رو درست گفتم یا نه !
به نظر خودم هرچیزی که تا الان دارم به خاطر زحمات مادرم بوده ، حتی با اینکه شغل خیلی کم در آمدی داره ( شاید 500 تومان توی 3-4 ماه ) چند بار بهم گفت که برای سال سوم و پیش دانشگاهی هر پولی خواستی میتونی روی من حساب کنی ، من حاظرم هر پولی برای تحصیلت بدم . اما من خودم سختمه که از مادرم پول بگیرم ، میخوام احساس کنم پدرم دارم ، احساس کنم سایه ی بالای سر دارم ، احساس کنم که اگه جایی به مشکلی برخوردم پدرم پشتم باشه و مشکلاتم رو برطرف کنه ، یک حامی داشته باشم ، یک کسی که به وجودش پناه ببرم ، ولی ندارم ... !!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سرافراز
اما من تابستون رو خیلی دوست دارم ! میتونم توی تابستون درس های تخصصیم رو مفهومی تر بخونم و تمام اشکالاتم رو توش برطرف کنم ، همینطور میتونم برم یه جایی کار کنم و با ماهی 50-60 تومن بتونم کمی پولم رو پس انداز کنم ، همینطور میتونم بفهمم که زندگی بدون درس خوندن چقدر سخته ، پس بیشتر درس بخونم تا در آینده مجبور نشم همچین کارهایی ( آپاراتی ، یخچال سازی و ... ) انجام بدم !!
یحتمل میتونم به همدردی هم بیشتر سر بزنم چون حداقل دستم توی جیب خودمه !!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سرافراز
خب ، الان من هم مثل پدرم توی بحران هستم ، البته نه به اون شدیدی اما باز هم توی بحران هستم ...
اما من سعی میکنم همیشه آرامشم رو حفظ کنم و خونسرد باشم ، و تا میتونم گره از مشکلات دوستام بردارم ، اما فکر نکنم تا حالا پدرم به همچین چیزاهایی فکر کرده باشه ! به تنها چیزی که فکر میکنه خودشه ! کاملا خود محور هست ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط yasa
حتما خدا شمارو دوست داشته که به شما همچین پدری داده که با عناوینی مثل خانم و ... شمارو صدا میزده ، اما من تا جایی که حافظم یاریم میکنه ، پدرم من رو با القابی چون : حیوون ، آشغال ، حروم لقمه و ... صدا میکرده !
همینطور اگر چیزی برای خونه بخره ، یا همش به مادرم میگه پولش رو باید بهم بدی ، یا اگه چیزی هم برای من میخره پولش رو حتما از من میگیره !
نقل قول:
نوشته اصلی توسط yasa
من نمیتونم تمام تاپیک شیدا حاتمی عزیز رو بخونم ، اما فقط 3 پست اولش رو خوندم و واقعا غبطه خوردم ، احسنت به ایشون که هم در تحصیل و هم در رشته های ورزشی موفق بوده و شرح حال ایشون هم کمی قریب به من هست ، امیدوارم با قرار دادن ایشون به عنوان الگو ام ، بتونم مثل ایشون بشم
( سعی میکنم در اسرع وقت تاپیک ایشون رو کامل بخونم )
نقل قول:
نوشته اصلی توسط yasa
شما اگه یک روز هم نه ، فقط یک ساعت جای من بودین ، برای همیشه از زندگیتون متنفر میشدید !
کسی مثل من ، هرچقدر سعی میکنه در مقابل مشکلات کمرش رو خم نمیکنه ، به قول معروف : زانو نمیزنم حتی اگر سقف آسمان کوتاه تر از قد من باشد . اما باز هم انقدر گره توی کارهای من وجود داره که گاهی اوقات از همه ناامید میشم و دوست دارم این عصبانیت رو سر یکی خالی کنم ! من ، یک پسر 17 ساله ، پسری که به جای کار کردن و درس خوندن ، باید از جوونیش لذت ببره ، بره پارک های تفریحی ، بره گردش و تفریح و دلش باز بشه ، طبیعت رو ببینه و هوای تازه استشمام کنه ... همش باید 4 کنج خونه رو ببینه و سرش رو با چیزهای دیگه مشغول کنه تا یاد بدبختی هاش نیوفته .
شما که میفرمایین دوست داشتین جای من یا امثال من باشین ، تا حالا شده وقتی کتاب و دفتر جلوتون باز هست و دارین درس میخونین ، یک عنکبوت بیاد جلوتون و از این ور به اون ور بپره و بعدش شما با دستتون اون رو بکشین ؟ فکر به همچین چیزی برای شما مشمئز کننده هست ، اما من باید با این چیزها زندگی کنم ... !
11 سال هست که اومدیم به خونه ی جدیدمون توی مازندران ، اما هنوز نه مبل داریم ، نه تابلوهای قشنگ روی دیوارمونه نه خیلی از چیزهای دیگه که مردم دارن ، گاهی تعجب میکنم وقتی میبینم که مردم دارن از سِت کردن رنگ مبل و پرده و فرش و ... صحبت میکنن ! به نظرم نشستن روی مبل و کتاب خوندن باید خیلی لذت بخش باشه ولی من همیشه از این لذت محروم بودم ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Arame jan
برفرض ، 10 سال بعد که من برسم به سن ازدواج و دنبال همسر بگردم ، کی حاظر میشه که همسر کسی مثل من بشه ؟ البته ، من از نظر ظاهر نه زیبا هستم نه زشت ، در حد متوسط رو به بالا هستم اما خانواده ی طرف مقابل میگه پدرِ این پسر رو ببین ، این پسر هم باید مثل پدرش باشه ، مگه از جونمون سیر شدیم که دخترمون رو بدیم به این پسر تا بدبختش کنه ؟!
تنها کاری که من میتونم بکنم اینه که ببینم پدرم چه رفتار هایی داره و من هیچوقت این رفتار هارو تکرار نکنم ...
دیشب ساعت 4 نصفه شب پدرم داشت با خودش صحبت میکرد ، من با حالت گیج و منگ از خواب بیدار شدم و گفتم با منی ؟ گفت : تو خفه شو زر نزن آشغال ! خیلی دلم شکست و ناراحت شدم ، اما تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پتو رو بکشم روی سرم و خودم رو بزنم به خواب ! در صورتی که از اعماق وجودم نفرت موج میزد ، اگه هرکسی با من اینجوری صحبت کنه ، نمیزارم بتونه جمله ی دوم رو هم بگه ، ولی چون این فرد پدرم هست هیچکاری نمیتونم بکنم ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پاييز خزان2
نفر اول کنکور کجا و من کجا !
افرادی که در ناز و نعمت هستند ، نخبه هستند ، کتاب های کمکی متنوع مطالعه میکنن و روزی چندین و چند تست میزنن و خودشون رو برای کنکور آماده میکنن ، افرادی که معلم خصوصی میگیرن و سالی چند میلیون فقط پول معلم خصوصی برای درس های مختلف میدن ، با من که مجبورم در تنهایی انقدر یک مطلب رو بخونم و برای خودم توجیهش کنم تا بتونم بفهممش یکسان هستند ؟
به خاطر مافیای آموزشی ، کمبود معلم خوب در مدرسه و ... مجبورم تمام درس هارو یا خودم بخونم یا برم کلاس خصوصی تا متوجه بشم ! مورد دوم که برای من به هیچ وجه امکان پذیر نیست ، فقط مورد اول هست که باید با افکاری که هر لحظه به ذهنم هجوم میارن مبارزه کنم و درس بخونم ! بعد همه هم فکر میکنن که من نابغه هستم و بدون هیچ معلم خصوصی و ... درس هارو 20 میشم !! در صورتی که از هیچی خبر ندارن ... به قول میکل آنژ : اگر مردم میفهمیدند که من چقدر در زندگی مشکل داشتم و سختی کشیدم ، هیچ وقت از اثرهای هنری من تعجب نمیکردند !
مادرم میگه من اکثر چیزهارو مفهومی یاد میگیرم ، مثلا در بچگی وقتی میخواستم شعری رو حفظ کنم ، به جای بعضی از کلمه ها مترادف اون کلمه رو میگفتم ، یا بعضی از مصراع هارو با کلمات دیگه بیان میکردم اما معنی رو میرسوندم ، و یا در سر کلاس درس فیزیک ، معلم مسئله میگه و ما باید حل کنیم ، در اکثر وقت ها وقتی معلم مسئله رو تا آخر نگفته من به جواب میرسم و جواب رو با صدای رسا توی کلاس میگم و داد بچه ها در میاد که صبر کن ما مسئله رو بنویسیم بعد تو جواب بده !! یا گاهی اوقات احساس میکنم که در گوشه ای از ذهن من محاسبات ریاضی به صورت خودکار انجام میشن و یهو به جواب میرسم !
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پاييز خزان2
بله واقعا ، مادرم به خاطر بزرگ شدن من خیلی زحمت کشیده ، هرچند که الان بعد از این همه سال رنج و مصیبت خسته و کوفته شده و همیشه در حال انفجار هست ! اما روزگاری مادری دلسوز و مهربون بوده برام و کمبود هامو پر کرده برام ... هم برام مادر بوده و هم پدر
اما پدر کثیفم ، در بچکی ( 7-8 سالگی ) وقتی مادرم میرفت سرِکار ، پدرم یک ضرب زیر گوشه من میخوند که مادر تو یک زن فاسد هست ، معلوم نیست الان با چند تا مرد هست و ... ( اینارو به یک بچه ی 7-8 ساله میگفت ! ) و من هم که اون موقع عقلم دست خودم نبود همه ی اینهارو باور میکردم و میرفتم سمت مادرم و اذیتش میکردم و پدرم هم اون گوشه غش غش میخندید !
حتی گاهی اوقات برای سرگرمی بیشتر من و مادرم رو به جون هم مینداخت و بعد با لذت مینشست هندونه میخورد ! تک تک سلول های بدنم از پدرم متنفرن ! اما مجبورم هر روز پدرم رو ببینم ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shayana
پدرم اونجور که فکر میکنید با موفقیت به مدارج علمی بالا نرسیده ...
پدرم با کتک پدربزرگم درس میخونده و وقتی دانشگاه بود ( 23 سالگی ) از دانشگاه به خاطر دختر بازی و تجاوز و ... اخراج شدش ! بعدش در دانشگاه آزاد به تحصیل ادامه داد ...
اینهارو به مادرم نگفته بود جز در روزی که مادرم بله رو گفته بود ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shayana
شما شریف درس میخونید ؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط shayana
اتفاقا امروز امتحان هندسه داشتم ، گاهی اوقات آدم جاهایی رو غلط مینویسه که دوست داره هزار بار کتاب رو از اول بخونه ولی همچین سوتی هایی نداده ! سوتی های که فقط سر امتحان هستند ! مثلا ده تقسیم بر 2 شدش 100 !! خودم هم موندم چیجوری همچین تقسیمی انجام دادم !!
دیشب داشتم هندسه میخوندم ، دلم طاقت نیاورد و این رو برای شما کشیدم ، تقدیم به همه ی دوستانم در همدردی :
برای گرفتن این عکس از گوشی پدرم در نصفه شب استفاده کردم ، یک سر هم به اینباکس گوشی پدرم زدم ، میدونم که کار درستی نیست ولی در خونه ی ما هیچ چیزی به اسم حریم شخصی وجود نداره !
پدرم : سلام خوشگل خانوم
شماره ناشناس : شما ؟
پدرم : سوزان تورو به من معرفی کرد
و ...
همین 3 تارو خوندم و بعد گوشی رو قفل کردم و برگردوندم سر جاش ، نمیدونم پدرم چرا دست به همچین کارهایی میزنه !!
خب ، تا حالا فقط جواب شما دوستان گلم رو دادم ، البته با کمی پرگویی که امیدوارم به بزرگی خودتون من رو ببخشید ! اما ، بخشی دیگه از زندگی من :
من به خاطر این همه فحش های رکیکی که پدرم بهم داده و هر روزه میده ، تقریبا دیگه میتونم خیلی راحت خشمم رو کنترل کنم و ذهنم رو متمرکز چیزهای دیگه کنم ... یکی از سودهایی که از این کار پدرم بردم اینه فهمیدم من توی صحبت کردن توی جمع خیلی ریلکس هستم و هیچ مشکلی ندارم و از این تمایز برای کنفرانس هایی که داشتم استفاده کردم ،
برای مثال ، امسال ما در مدرسه ساعتی به نام ساعت پرورشی داشتیم ، معلم پرورشی همون اول سال گفته بود که هر زنگ یک نفر باید بیاد جلو و صحبت کنه ، موضوع آزاد هست ، فقط باید صحبت کنین و ترستون بریزه تا تو دانشگاه دچار مشکل نشین ... من برای کنفرانس از چند هفته قبل شروع به گردآوری مطالب کرده بودم و واقعا زحمت کشیدم ، موضوع کنفرانسم هم در رابطه با شیوه های صحیح مطالعه ، شرح حال افراد موفق و اینکه چیجوری ما هم مثل اونا موفق بشیم بود . البته بگم که مطالبی که تهیه کرده بودم فقط چیزهای خشک و خالی نبودن ، مطالبم پر از داستان های کوتاه و فوق العاده انرژی زا بودند ، طوری که وقتی داشتم کنفرانس میدادم و به چشم های بچه ها نگاه میکردم میدیدم که توی چشم هاشون پر از سوال هست و بی صبرانه منتظر هستن که بقیه ی مطلب رو بشنون ... کنفرانس من طولانی ترین کنفرانس بود ، یک ساعت و 10 دقیقه طول کشید ، بعد از کنفرانس همه بلند شدند و برام دست زدند ، چند ماه بعد در 22 بهمن که به دانش اموز های نخبه ی مدرسه جاییزه میدادند من توسط معلم پرورشی به مدیر مدرسه معرفی شدم که به مدت 20 دقیقه در مراسم 22 بهمن صحبت کنم ، اونجا هم با موفقیت صحبت کردم و تمام دانش آموزان مدرسه برام دست زدند و چندین بار هم در جلسه های دیدار اولیا و مربیان و دانش آموزان من صحبت کردم ، دفعه ی اول فقط به مدت 10 دقیقه مجاز بودم در جلسه صحبت کنم اما در جلسه های بعد با دعوت ولی دانش آموز ها صحبت میکردم ...
همچین من چند ترمی هست که به کلاس زبان انگلیسی که مختلط هست ( تقریبا 10 دختر و 10 پسر ) میرم ، هر ترم جدید که شروع میشه و معلم جدید میاد به دانش آموزا میگه بیایین جلو و خودتون رو معرفی کنید . اما ترم قبلی در جلسه اول معلمِ جدید اومد و گفت همتون باید دونه دونه بیایین جلو و در مورد هر موضوعی که میخواین انگلیسی صحبت کنین . نوبت به من رسید ، خیلی سختم بود که جلوی دختر ها صحبت کنم ، به هر حال توی ذهنم از اونها پسر ساختم و خیلی ریلکس رفتم جلو و توی چشم همه نگاه کردم و با یک موضوع کاملا ابتکاری اما کوتاه برایشون انگلیسی صحبت کردم و بعد از اتمام اون سخنرانی هم تمام افراد اون کلاس برام دست زدند ( جالب اینه که در اول کنفرانس همه دختر ها پوزخند زده بودند ! اما در پایان دختر ها از پسرها محکم تر کف زدند ! )
و همینطور تا حالا از خیلی ها شنیدم که بهم گفتن برق چشم هات خیلی قویه ، آدم رو میترسونه ...
دیگه به نظرم خیلی زیاد نوشتم ، منتظر پست های زیباتون هستم ...
یه سری از پست های شما عزیزان که جدا کردم که در آخر جواب بدم :
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Hamed65
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سبزه
چرا شما همش میگید که باید احترام پدرم رو نگه دارم ؟نقل قول:
نوشته اصلی توسط shayana
چرا همه جا نوشته و گفته شده که باید به پدر و مادر نیکی کرد ؟
چرا هیچ جا نمیگن که پدر و مادر هم وظایفی دارن ؟
قصه چه کنم دراز بس باشد – چون نیست گشایشی ز گفتارم ...
چه عکس قشنگی گذاشتی پسر. چقد دلم برای دبیرستان و هندسه تنگ شده.
رضا جان جواب به این قسمت تخصص خودمه :)نقل قول:
نفر اول کنکور کجا و من کجا !
افرادی که در ناز و نعمت هستند ، نخبه هستند ، کتاب های کمکی متنوع مطالعه میکنن و روزی چندین و چند تست میزنن و خودشون رو برای کنکور آماده میکنن ، افرادی که معلم خصوصی میگیرن و سالی چند میلیون فقط پول معلم خصوصی برای درس های مختلف میدن ، با من که مجبورم در تنهایی انقدر یک مطلب رو بخونم و برای خودم توجیهش کنم تا بتونم بفهممش یکسان هستند ؟
داستان کنکور من برای خیلی ها توی فامیل و دوستان شده یک الگو. تا به این نتیجه برسی که می تونی با کمترین امکانات بهترین نتیجه رو بگیری.
اول اینو بگم که می تونی من رو هم یکی مثل خودت بدونی. البته نه به شدت شما. پدر من هم از این دست کم نصیب مادرم و ما نکرد. البته پدر من محبت بیشتری نسبت به پدر تو داشت ولی خب کم آبروی خونواده رو توی در و همسایه نبرد. به خاطر فرهنگش بود که بعضی داد و بیدادها و حرفها رو عادی و لازمه خونواده می دونست.
خب حالا داستان کنکور من: (این دومین باره که این داستانو تو تالار میگم :311: )
سال اول کنکور من آرومترین سال بود. (البته آروم به نسبت سالهای دیگه ). مدرسه ای که می رفتم خیلی بد نبود ولی به پای خیلی از مدارس دیگه نمی رسید.
سال اول یکم مغرور شدم. انتظارم از خودم یه رشته مهندسی تو یه دانشگاه خیلی خوب بود. به دلیل غرورم اون سال همش پای کامپیوتر گذشت و رتبه من شد 7000 :163:
7000 کجا و انتظار من کجا.
همه گفتن برو یه رشته پایین ترو بزن بیخیال سال بعد شو. چون رتبه ات کمتر میشه . مثلا میشی 20000 :163:
ولی من تصمیم خودم رو گرفتم.
سال آینده اش بدترین سال عمرم بود. سالی که همراه بود با بیمار شدن و در نهایت فوت شوهر خواهرم. بی محبتی و حتی چاقو کشی خانواده شوهرش به روی دامادمون و خواهرم و بچه هاش. هر چی بگم بازم کم گفتم. تمام روزها دعوا بود و گریه. با دو تا بچه خواهرم که 3 و 4 ساله بودن و وحشت زده و همش گریه می کردند. بچه ها 24 ساعته پیش ما بودن تا خواهرم پی گیر دوا و درمون شوهرش باشه. پول دوا و درمون شوهرشو نداشت حتی پول نداشت که داروهاشو بخره. عجب روزایی بودن.
بگذریم اون سال یه برنامه ریزی خوب کردم. کل پولی که داشتم 1500 تومن بود که باهاش تو یه کتابخونه برای امانت گرفتن کتاب ثبت نام کردم.
تمام کتابایی که خوندم کتابای درسی خودم بود بعلاوه کتابای تستی که از کتابخونه به امانت می گرفتم(خودم جز دو تا کتاب تست که به زور معلما خریده بودم چیزی نداشتم)
هیچ کلاس کنکور و آزمونی شرکت نکردم (پولشم نداشتم خب). اما واقعا تلاش کردم. برنامه هفتگی ریختم. و برنامه هر هفته با توجه به نتایج هفته قبل ریخته میشد.
رتبه سال آینده ام شد 900. بد نبود. و دقیقا همون رشته و دانشگاهی که می خواستم قبول شدم.
به نظر خودم در مقایسه با همونایی که میگی میلیونی خرج می کنن و تو ناز و نعمت هستن خیلی عالی عمل کرده بودم. به خودم هم افتخار می کنم.
پس بدون تو می تونی خیلی بهتر از من و دیگرون نتیجه بگیری. فقط ایمان داشته باش.:72::72::72:
در مورد احترام به پدر و مادر : اینو یه وظیفه بدون حتی اگه اونا وظیفه خودشون رو در قبال تو انجام نداده باشن. هم اینکه به خاطر آرامش خودت این کارو بکن. حتی الامکان از درگیری با پدرت دوری کن تا خودت به آرامش برسی.
به خاطر خودت
ببخش که خیلی حرف زدم
سلام آقا رضا. من جواب این سوالت رو بدم. معلومه که یکسان نیستید با هم. و معلومه که تو بالاتری از اونا. میدونی ارزش مطلبی که به هزار تلاش، خودت متوجه میشی چقدر زیاده؟ اگه همین جوری ادامه بدی به درس خوندن، حتماً توی کنکور یه رتبه ی عالی میاری.نقل قول:
نفر اول کنکور کجا و من کجا !
افرادی که در ناز و نعمت هستند ، نخبه هستند ، کتاب های کمکی متنوع مطالعه میکنن و روزی چندین و چند تست میزنن و خودشون رو برای کنکور آماده میکنن ، افرادی که معلم خصوصی میگیرن و سالی چند میلیون فقط پول معلم خصوصی برای درس های مختلف میدن ، با من که مجبورم در تنهایی انقدر یک مطلب رو بخونم و برای خودم توجیهش کنم تا بتونم بفهممش یکسان هستند ؟
برای کنکور هم باید فهمید هم باید تست زد. نگران قسمت فهمیدنش نیستم. چون خودت حسابی واردی.
اما برای کتاب های تست و ... میتونی عضو کتابخونه بشی. یا اینکه با کسی که یکی دو سال ازت بزرگتره توی مدرسه دوست بشی و هم ازش توی درس خوندن کمک بگیری هم کتابایی که بعد از کنکورش نیاز نداره رو ازش امانت بگیری.
آقا رضا، گفتی که:
برادر عزیزم، مگه همه ی خونه هایی که اینجور چیزا رو دارن، توش خوشبختی موج میزنه؟نقل قول:
11 سال هست که اومدیم به خونه ی جدیدمون توی مازندران ، اما هنوز نه مبل داریم ، نه تابلوهای قشنگ روی دیوارمونه نه خیلی از چیزهای دیگه که مردم دارن ، گاهی تعجب میکنم وقتی میبینم که مردم دارن از سِت کردن رنگ مبل و پرده و فرش و ... صحبت میکنن ! به نظرم نشستن روی مبل و کتاب خوندن باید خیلی لذت بخش باشه ولی من همیشه از این لذت محروم بودم ...
مگه خونواده هایی نیستن که اینا رو ندارن ولی خوشبخت در کنار هم زندگی میکنن؟
خوشبخت زندگی کردن به وجود یا عدم وجود اینها هیچ ارتباطی نداره.
آدم باید توی دل خودش خوشبخت باشه. هر چند از لحاظ مادی وضع خوبی نداشته باشه. حتی اگه پدر مادر خوبی نداشته باشه. خوشبختی یه حس درونیه. که هیچ کس حق نداره بهت اجازه نده که حسش نکنی. مگر اینکه خودت نخوای داشته باشیش.
میدونم شرایطی که برامون توصیف کردی رو حتی خیلی ها ممکنه نتونن تصور یا درک کنن. میدونم خیلی چیزا هست که هنوز به ما نگفتی، اما باور کن توی هر شرایطی میشه خوشبخت بود.
چون ما خدا رو داریم.
وظایف دارن. درسته. اما وقتی اونا بلد نیستن به وظایفشون عمل کنن، ما هم عمل نکنیم؟ اینجوری که میشیم مثل خودشون!!!نقل قول:
چرا هیچ جا نمیگن که پدر و مادر هم وظایفی دارن ؟