RE: چرا بی توجهی می کند؟!
دلجوی عزیزم ممنونم
فکر کنم خیلی خوب شمارو درک می کنم. راست می گی منم فکر کنم به خاطر همین بی توجهی ها جذب این آدم شدم.چون دوروبرم همیشه آدمای به قول شما گیر بودن که آدمو کلافه می کردن.
ولی در کل مغرور تر از اینم که بتونم این طور که شما می گی با یه همچین ادمی زندگی کنم.واقعا سخته.من اصراری به ازدواج و اینا ندارم. می خوام تکلیف این موضوع معلوم شه فقط.
راستش من فکر نمی کنم این آقای سی ساله تردیدی در مورد من داشته باشه. اگرم داشته باشه می تونه خیلی منطقی تردیدشو حل کنه. مثلا حرف بزنه یا چه می دونم مثل یه سایه دوردست دوروبر زندگی من نچرخه تا مشکلش حل شه. نمی دونم شاید داره منو بازی می ده که این هم نشونه بیماریه.
کلا با مردا مشکل ندارم ولی خوب فکر می کنم خیلی از مردا این جوری اند که تا می بینن کسی جدیشون گرفته این طور می شن. مخصوصا آدم از خود متشکری مثل این طرف من.
واقعا چرا این طوره؟ چون خیلی این مشکلو توی این سایت هم دیدم. شاید لازمه یک نفر روانشناس که از این موضوع سر درمیاره بیاد در این زمینه به ما دختر ها توضیح بده که باید چطور رفتار کنیم که گرفتار نشیم یااین که اون چیزی رو که می خایم به دست بیاریم.چون واقعا خود من اگر بخوام برای اطرافیانم تعریف کنم هیچ کس باورش نمی شه که آدم مغروری مثل من ذهنش مشغول این آدم شده.
همه اش توی این سایت دیدم که به دختر ها گفتن ذهنتو درگیر نکن. فراموش کن. صبر کن اون اگه بخوادت می آد سراغت. فکر می کنم ایین چیزا رو دیگه همه مون بارها شنیدیم. نمی دونم شاید من خوب نگشتم اینجارو.
من به صورت تلویحی و توی یه موقعیت دیگه ای بهش فهموندم که از اون دسته دخترا نیستم که به قول تو بخوام توی زندگی از کسی محبت گدایی کنم. یعنی اگه بدونم که کلا اخلاقش انقدر بی توجه و سر به هواس باهاش ازدواج نمی کنم. خودشم قشنگ تو محیط کار اخلاقم دستش اومده که چجور دختری ام. آخه دورو برش پر از دخترایی هستن که برای به دست آوردنش حاضرن خیلی لوس بازی ها هم بکنن. من تنها کسی هستم که جدی برخورد می کنم باهاش.
با اون آقای جدید هم اصلا نمی تونم صحبت کنم. چون اصلا انرژیشو ندارم. ترجیح می دم اول تکلیف این ماجرا رو روشن کنم. بعد برم سراغ یه رابطه جدید. حواسم اصلا جمع اون نمی تونه بشه فعلا.تازه از این طور موقعیت ها همیشه برای آدم فراهمه
RE: چرا بی توجهی می کند؟!
عزیزم نمی خوام ذهنتو نسبت به این اقا بد کنم اما 3 نکته رو در نظر بگیر:
1- این اقا 30 سال داره. شاید تردیدی در مورد شما نداشته باشه اما در مورد زندگی خودش شاید داشته باشه. و با خودش نتونه کنار بیاد. منظورم وسواس در انتخابه که بعضی افایون که سنشون به 30 می رسه پیدا میکنن.
2- دوم اینکه اقایی که الان دخترا هی دورش می گردن ممکنه (مطمئنا) بعد از ازدواجم دخترا دست از سرش بر نمی دارن.
3- بعضی اقایونی که دخترا بهشون زیاد توجه می کنن براش خیلی سخته که دختری بهشون توجه نکنه. برا همینم تلاش خودشونو می کنن تا اونو منوجه خودشون بکنن و بعد که خیالشون راحت شد که ذهن اون دختر رو هم درگیر کردن دیگه کاری نمی کنن.
RE: چرا بی توجهی می کند؟!
سلام mahsa khanum
با توجه به اینکه این رابطه برای شما مهم هست، باید براش انرژی بذارید، وگرنه نباید انتظار داشته باشید که اتفاق خاصی بیفته!
اگر مجاری ارتباطی رو باز بگذارید یا مثلا یک کادویی برای مناسبت خاصی به ایشون بدید یا کاری بکنید که متوجه بشه برای شما خاص هست، ایشون متوجه میشه که نه! انگار خبریه و باید یه تکونی به خودش بده!
اگر میخواید تکلیفتون با ایشون روشن بشه(البته با توجه به اینکه میگید مغرورید این راه کار رو به شما میدم) میتونید به شکل غیر مستقیم بهش برسونید که در آستانه ی انتخاب مهمی هستید(ازدواج) و به ایشون ضرب العجل اعلام کنید. اون موقع هست که نشون میده باهاتون هست یا نیست! چجوری انجام دادن اینکار رو میگذارم به عهده خلاقیت خودتون!
نکته دوم اینکه شما از کجا میگید(حدس میزنید) ایشون بیماره؟! :311:
والله از نظر روانشناسی اصولا هنجار مطلقی وجود نداره ولی درباره ی اینکه فرمودید به نظر زیاد اجتماعی میاد تا اونجایی که این مورد در زندگی عادیش مشکل آفرین نباشه اختلال نیست.(هرچند که تمامی انسان ها ی زمین در دوره های مختلف زندگیشون به اختلال های شخصیت دچار میشن و باز دوباره به حالت عادی برمیگردن)
موفق باشید :72:
RE: چرا بی توجهی می کند؟!
دوستان ممنونم
واقعا سپاس گذارم بابت پاسخ گفتن
راستش در مورد خودم می دونم که دیگه بیش از این نمی تونم برای این آدم پیام بفرستم...نمی دونم کارم درسته یا نه ولی در حال حاضر نیاز دارم که اون حرکتی بکنه.
تردیدش خیلی عجیبه. من نمی گم که بیماره. اصلا نمی دونم. ولی مثلا یه بار که باهام تماس می گیره دفعه بعد که با هم حرف می زنیم بهم می گه حس می کنم نمی خوای من بهت زنگ بزنم.نمی دونم این رفتارش چه معنی داره ولی درست هم نمی دونم که من حرکتی بکنم. باید بدونم که واقعا بهم تمایلی داره. نمی دونم چطور مطمئن شم. حس می کنم این طوری حرف زدنش به خاطر اینه که منو مجبور کنه اعتراف کنم که دوست دارم هی بهم زنگ بزنه. این طوری که درست نیست. کسی تا حالا با من این طور رفتار نکرده. واقعا چرا این کارو می کنه؟ در صورتی که من تحقیق کردم آدم سالمیه. آدم می تونه بشینه خیلی منطقی حرف بزنه به نتیجه برسه. این قایم باشک ها چه معنی داره؟
آدم هم می تونه انقدر دیگه خونسرد باشه؟ بعد از چند ماه. این بلا تکلیفی اذیتم می کنه. می تونه خیلی راحت دیگه باهام تماس نگیره منم می ذارمش کنار. اصلا کار دشواری نیست. ولی نمی دونم چرا این طور برنامه می ریزه برای زندگی من و خودش.
دوستان باز هم ممنونم. از صحبت هاتون استفاده کردم
RE: چرا بی توجهی می کند؟!
خب چرا استعفا دادی؟
از قدیم گفتن از دل رود هر آنکه از دیده رود
الان هم که تو شرکتشون نیستی که همش نمیتونی باهاش قرار بگذاری یا به بهانه کار همش شما به ایشون زنگ بزنی
آن موقع که همکار بودید باید قدر همکاریتون را میدونستید و شرکتتون را عوض نمیکردید و سر کار قبلیتون میموندید
سریال مجردها را دیدید و یا در آرزوی ازدواج
دخترانی که به خاطر موقعیت شغلی بهتر یارشون را ترک میکنند و از کارشون که با کسی که دوستش داشتند و مشترک بود استعفا میدهند و سراغ موقعیت شغلی دیگری میروند
یارشون را از دست دادند
ولی شخص بهتری را پیدا کردند
البته مطمئن باشید اگر قسمت هم باشید هر چقدر هم ایشون فراموش کنند با شما تماس بگیرند و یا بی احساس باشند به هم خواهید رسید
و خیلی از آشناییها هم شده تا سفره عقد پیش رفته و بعد به هم خورده
توکل به خدا
صبر کنید و بهش زنگ نزنید تا مدتها حتا به دلایل کاری ببینید ایشون بعد از یکماه یا دو ماه اگر با شما تماس نگرفت بدانید که امکانش هست که از دلش رفته باشید
خدا بهتر از اون را سر راهتون قرار میدهد(انشاءلله)
RE: چرا بی توجهی می کند؟!
سلام دوستان
بعد از مدت ها
می خواستم بگم من برام ثابت شد که او آدم تعهدی به من نداره به خاطر همین فراموشش کردم. برام خیلی سخت بود و لی با اون ادم سومی که برام پیغام می داد شروع کردم به رابطه.
البته بهش گفتم بیا با هم یه پروژه مشترک برداریم تا هم کسی فکر نکنه ما به توافق ازدواج رسیدیم و هم فرصت داشته باشیم با هم آشنا شیم.
همه چی خوب بود. تا این که چند روز پیش فهمیدم که اون آدمه داره می ره پشت سر من یه حرفایی می زنه. انگار که مثلا من با اون بودم و ولش کردم رفتم با دوستش. در صورتی که به خدا هیچی بین ما نبود. فقط هفته ای دو هفته ای یه بار حرف کاری. مثلا بر می داره زنگ می زنه به دوست صمیمی من درددل می کنه. انگار که من هرزه بودم. در صورتی که اصلا اصلا این طور نیست. خودش نخواست و واقعا با یک سری کاراش دلمو از خودش زد.
این آدمی که باهاش هستم از توجه قبلی دوستش به من خبر داره ولی یه اعتمادی بین ما شکل گرفته که اصلا به روی من نمی آره. من این حرکتشو خیلی دوست دارم ولی در عین حال هم بهم این اجازه رو نمی ده در این مورد باهاش حرف بزنم و کمک بخوام. اصلا یه جوری رفتار می کنه که حتی اسم اون آدمی که یه زمانی همکار مشترک ما بود وسط نیاد.
از طرفی هم یکی دیگه از همکارای دور این روزا همه اش میاد در گوش من وز وز می کنه که فلانی خیلی خوب بود و از دستت رفت. از این رفتارش حالم به هم می خوره ولی نمی تونم به روش بیارم چون درست نیست که من بشینم برای اون توضیح بدم که چی گذشته بین ما. اونم می ره به همه می گه. من واقعا یه جوری رفتار نکردم که کسی بفهمه. حتی وقتی پدرش فوت کرده بود مثل همه دوستان زنگ زدم تسلیت گفتم و اصلا دعوایی چیزی بین ما نبود.
از طرفی هم اینا سه تا دوست و همکار قدیمی هستن. اون نفر سومشون باهام خیلی صمیمیه. یعنی من با نامزدش دوستم و یه جورایی مثل برادر می مونه برام. گفتم می رم می شینم همه چیو از سیر تا پیاز به سیامک می گم چون واقعا دیگه هیچ راهی ندارم. ولی پریروز که جلوی این آدم تازه اسم دوستشو آوردم برای یه مورد کاری دیدم اصلا دوست نداره با اون هم رفت آمد کنم. منم گفتم لابد یه چیزی می دونه.بعدشم درست نیست این اعتمادی که بینمون هست از بین بره. بالاخره اونا دوستای قدیمی ان. حتی هر شب کلی پول کافه و رستوران می ده ولی جلسات گروهو تو دفتر شرکتی که قبلا بودیم برگزار نمی کنه. که اونام هستن.
اصلا نیم دونم باید چه کار کنم دیگه. نمی دونم باید به کی مراجعه کنم. حتی تصمیم گرفتم همکاریمو باهاش قطع کنم به خواستگاریشم جواب رد بدم. چون دوست ندارم کسی فکر کنه من یه دختره هرزه ام. بهش گفتم بیا امتیاز طرحو از من بخر. چون طرح این پروژه رو خودم با زحمت نوشتم. ولی اون گفت که به نظرت کارت منطقیه؟ دیدم راست می گه چون ما هفته ای حد اقل 10 ساعت جلسه داریم.درسته اون از نظر فنی کارو پیش می بره ولی از نظر فکری به همکاری من نیاز داره. حتی منو برد با پدرش آشنا کرد. پدرش توی دانشگاهی که فوق گرفتم استاده. خیلی همه چی داشت خوب پیش می رفت و منم با این که اولش اصلا امیدی به این رابطه نداشتم داشتم کم کم کنار میومدم.
نمی دونم دیگه چه کار کنم. اون آدم با این کاراش بدتر دلمو از خودش زده و ازش متنفر شدم.
چرا پسرها این جوری اند؟
باید چه کار کنم