RE: به همدیگه کمک کنیم تا این حس قشنگ رو داشته باشیم
جمعه که مراسم بله برون برادرم بود، بخاطر اخلاقای خاص پدرم خیلی میترسیدم که نکنه اتفاقی بیافته و مشکلی پیش بیاد و به هم بخوره.
اما بالاخره تموم شد.
اونروز، دست برادرم رو که میدیدم تو دست عروسمونه، لبخند رضایت رو که روی لباشون میدیدم، برق چشماشون رو که میدیدم، آرامش رو که توی صورت برادرم میدیدم (که بالاخره به اونی که میخواسته رسیده)، همه ی اینا فقط یه حس بهم میداد...
که از خوشحالی و خوشبختی عزیزترین کسانم، من هم حس خوشبختی دارم.
این چند روز بوی خوشبختی تمام فضای خونمون رو پر کرده. منم تا میتونم نفسهام رو عمیق تر میکشم تا روحم سرشار از خوشبختی بشه...
RE: به همدیگه کمک کنیم تا این حس قشنگ رو داشته باشیم
اینجا زندگی درجریان است
می خواهی خوب ببین
می خواهی بد ببین
انتخاب با توست
به هر حال اینجا..... زندگی در جریان است:72:
خوشبختی...
تاجری پسرش را برای اموختن " راز خوشبختی " به نزد خردمندترین انسانها فرستاد
پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا برفراز کوهی رسید .
مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی می کرد
بجای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در ان به چشم می
خورد .فروشندگان وارد و خارج می شدند .مردم در گوشه ای گفتگو می کردند .
ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیهای لذیذ ان منطقه چیده شده شده بود
خردمند با این و ان در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختی" را برایش فاش کند .
پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد
مرد خردمند اضافه کرد : معذالک می خواهم از شما خواهشی بکنم
انوقت یک قاشق کوچک بدست پسر جوان داد و دو قطره روغن در ان ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن ان نریزد
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق برنمی داشت
دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت
مرد خردمند از او پرسید : ایا فرشهای ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟
ایا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است دیدید ؟
ایا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست اهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است .
تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند . خوب پس برگرد و شگفتیهای دنیای مرا بشناس .
ادم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در ان ساکن است بشناسد
مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت .
در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود می نگریست
او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را . ظرافت گلها و دقتی را که در نصب اثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد
وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد
خردمند پرسید : پس ان دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها را ریخته است
انوقت مرد خردمند به او گفت
تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست
راز خوشبختی اینست که
همه شگفتگیهای جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی
RE: به همدیگه کمک کنیم تا این حس قشنگ رو داشته باشیم
تا به حال شده یه بچه ی دو ماهه (مثلاً بچه ی برادرت) چند ثانیه توی چشمات زل بزنه و بعد یهو بدون هیچ دلیلی، یه لبخند مهربونانه بهت بزنه؟
نگاه بچه هایی که انقدر کوچیکن، برام از هر نگاهی با معنا تره. انگار اصلا داره با نگاهش باهام حرف میزنه.
آخه تازه اومدن توی دنیای ما، نگاهشون و حرفاشون این دنیایی نیست.
امروز من خیلی خوشبخت بودم که یه وجود پاک و معصوم، چشماش به چشمای من بود و بهم لبخند هدیه میداد...
RE: به همدیگه کمک کنیم تا این حس قشنگ رو داشته باشیم
واییییییییییییییییییییییی ی منم میخوام :43:
من حدود پنچ هفته دیگه عمو میشم
یه خرده طول میکشه که بهم عادت کنه ولبخند بزنه شاید چند هفته
پس حدودا دو ماه دیگه منم به این حس قشنگ میرسم:46: