دوست من بهتره شرو كني به تعريف كردن وقايع مهم زندگي ت شايد سبك تر بشي...اين طوري هم خودت راحت ميشي هم ما ميتونيم از اصل قضيه سر در بياريم و كمكت كنيم...البته اگه تمايل داري...
نمایش نسخه قابل چاپ
دوست من بهتره شرو كني به تعريف كردن وقايع مهم زندگي ت شايد سبك تر بشي...اين طوري هم خودت راحت ميشي هم ما ميتونيم از اصل قضيه سر در بياريم و كمكت كنيم...البته اگه تمايل داري...
سلام علیکم به همه .ممنون ازاینکه وقت گذاشتین.میدونین نمیدونم چی بگم؟چون حس خستگس میکنم.حس میکنم دیگه ناندارم.کشش ندارم.نمیدونم نمیدونم خداکمکم کنه مثل همیشه.ازشمام خواهش میکنم برام دعاکنین
عزيزم چيزي كه ازارت داده و خوردت كرده...چي بوده كه به اين حال و روز انداختت؟راجع به اينها حرف بزن
سلام خانومم. اتفاقا ما شما رو خيلي هم خوب درك ميكنيم. با اين تفات كه ما با منطقمون دركش ميكنيم و شما با احساستون. اگر قرار بود ما هم مثل شما احساساتي فكر كنيم ، نيازي نبود از فكر ما كمك و همدردي بگيريد. چون شما نميدونيد چه اتفاقي داره براتون ميوفته و فقط احساسش ميكنيد. اما ما كه تعداديمون دوره ي شما رو گذرونديم و تجربه داريم و تعداديمون هم مطالعه و شناخت، حالا كه منطقي هستيم بهتر ميتونيم به شما كمك كنيم تا خودتون.
عزيزم شما اون دوران آلزايمر و افسردگي و قرص و دارو رو گذروندين. رفت. تمام. امروز امروزه. آلزايمر داشتين، خب حالا كه ندارين. مريض بودين، حالا كه نيستين. پس حالا بايد زندگي كني. مثل افراد نرمال. ميگيد كلي آرزو دارم. اين كه خيلي خوبه. از اين بهتر نميشه. آرزو نشان دهنده ي اميد به آينده است. چرا آرزو هاتونو عملي نميكنيد؟ آشپزي كنيد، ظرف بشوريد، خونه داري كنيد، مگر اينها آرزوهاتون نبود؟ اونوقت خيلي زود آماده ميشيد تا از بچه هاتونم خودتون مراقبت كنيد. خيلي دوست داريد فرضا به دختر دايي ها سر بزنيد، خب سر بزنيد. منتظر چي هستيد؟ بابا اين بستر بيماري رو جمع كنيد.شما حالا سالمي. آدم سالم هم تو بستر بيماري نميمونه.
يادمه يه مدت بد جور سرما خورده بودم، دكتر گفت: اصلا از جات تكون نخور. گذشت، يك ماه... دو ماه.... من خوب نميشدم. به 4 تا دكتر هم مراجعه كردم. هي رفتم دكتر، هي گرفتم خوابيدم.... يه مدت بعد ديدم اين زندگي نيست. فهميدم آره... تا زماني كه من تو اين بستر بيماريم، از بهبودي خبري نيست. چون اين بستر اميد خوب شدن رو از من گرفته بود. همون موقع داروها و قرص هامو ريختم دور و انگار نه انگار كه مريضم، رفتم پيش دوستام. دو روز هم طول نكشيد كه خوب شدم. اصلا يادم نبود مريضم. شما هم مثل من. بريد تو جمع و همچنين فعاليت كنيد تا فراموش كنيد مريض هستين يا بودين. زمان مشكل شما رو حل ميكنه. قول ميدم. حداقل به خاطر بچه هاتون تلاش كنيد و به حرف ما گوش بدين تا بتونيد چند مدت بعد بيارينشون كنار خودتون. مثل يه مادر واقعي!
ببین عزیزم،میدونم سختی زیادکشیدی که امروزحالت این شده.همینکه الان توجمع مایی یعنی میخوای ازاین حال وروزخلاص بشی.واین خودش خیلی عالیه ودرواقع اولین قدم برای خوب شدن.عجله نکن،توخوب میشی ولی بایداراده کنی.یکماه پیش فکرمیکردم بدبخت ترین آدم دنیام ومشکلم اونقدر بزرگه که حتی خداهم کاری ازدستش برنمیاد.افسرده به تمام معناشده بودم.تااینکه یکی ازدوستام این سایت رومعرفی کردوگفت:خالی میشی حتمایه سری به این سایت بزن.جندروزطول کشیدتابتونم عضوبشم ومشکلم رومطرح کنم.نشستم پای اینترنت ومشکلات بقیه روخوندم.ساعتهاطول کشیدتابه این نتیجه رسیدم که من مشکلی ندارم.چیزی که خودم برای خودم ساختم رومشکل تلقی میکنم.واقعاوقتی آدم توجمع مشکلات مردم قرارمی گیره اونجاست که قدرزندگی خودشومیدونه.
بچه های این تالارواقعاانگیزه بهترزیستن رو تودرون آدمی ایجادمی کنند.یه کم صبرکنی فرشته مهربان حتماراهنماییت میکنه.راستی یه کم وقت بیشتری روصرف خوندن مشکلات بقیه اعضابذار.
دوست داشتی تایپیک«خیلی تنهام»روحتمابخون.
بازم سلام به شمادوستای خوب ومهربون.قربونتون برم من خودم ازهمه بیشترمیخوام پاشم وزندگی کنم.ولی عزیزای من مدام میگن منودرمان نکردن من سرگرم کردن .شب بارونی نازنینم کی گفته اون دوره تموم شده بله من حافظم دارم ولی نمیدونین فراموشیای کشنده داره داقونم میکنه اونم نه عادی که فک کنین یادم رفته چیوکجاگذاشتم و......................
نه.چیزایی که مثل خوره میفته به جونم وخجالت میکشم الانم مطرح کنم.اصلاحالوحوصله جمع ندارم باورکنین به هرکی باورش دارین قسم نمیتونم به هم میریزم حالم خراب میشه.مثلامن دوره یه سلامتم خیلی شکموبودم الان برام عجیبه شایدچیزایی که اون موقع آرزوی خوردنشوداشتم وحالابه هردلیلی غراهم نبودبرام الان اگه فراهم بشه عذرمیخوام اینومیگم حالت تهوع میگیرم اصلاسیستم بدنم همش قاطی شده نمیتونم همه چیوتوضیح بدم ولی بازم مثال میزنم مثلانمیفهمم سردمه یاگرمم نمیدونین چی میکشم شایدبه نظرتون خنده دارباشه ولی برامن ............
هی لباسم زیادمیکنم هی میگم نه شایدگرمم باشه یعنی من مدام درتب وتابم تامتوجه بشم ونمیشم .یانمازم ومیخونم شک مثل خوره میفته به جونم نه یه رکعت بیشترخوندم نه بیشتریا...........................
ونگین ازکنارش ردشوکه نمیتونم ونمیتونم
یااینکه به آرزوهام نمیرسم فک میکنین براچیه ؟تمام وجودم رعشه میگیره کمردردشدید.بدنم یه هوسست سست میشه.گریم میگیره میگم قربونت برم من چیززیادی میخوام ازت؟آرزوی زیاده پیش بچه هام بودن؟آرزوی زیادیه ظرف شستن و..........................؟چشام اونقدتارشدن که اذیتم میکنن وخیلی مسائل دیگه که چی بگم؟
فقط خودم آروم میکنم ومیگم اندکی صبرفرج نزدیکست.همین یه کم امیدبهم میده والاهیچ.بازم ممنون ازهمه شمامهربونا.نمیدونین چقدخوشحالم توجمعتونم .
عزيزم گمان ميكنم شما به راهكار هاي عملي تري نياز داريد. اما تو اين سايت معمولا دوستان از روي مطالعه و تجربه ي شخصي خودشون پاسخ ميدن. پيشنهاد ميكنم به يه روانشناس (نه روانپزشك) مراجعه كنيد تا به شما در اين زمينه كمك كنند. شما فقط يه مقدار شجاعت و اعتماد به نفس ميخواين. همين.
يه خواهش از شما دارم: لغت نميتونم رو از فرهنگ لغت ذهنتون حذف كنيد. به معجزه ايمان داشته باشين، ولي به نميتونم نه! بعد از خداوند قدرتمند ترين موجود جهان انسانه. به شرطي كه شجاع باشه و نفسش ضعيف نباشه. پس سزاوار نيست انسان از لغت نميتونم استفاده كنه.
شب بارونی عزیزچشم.من سعی میکنم دیگه این کلمه روتوذهنم پاک کنم وبه زبونمم نیارم.برام دعاکنین.
سلام دوست عزیز:72:
به جمع دوستانه همدردی خوش اومدی:72:
من کارشناس نیستم و حرف کارشناسانه ای هم در زمینه بلد نیستم که بگم.
فقط اومدم که بگم درکت می کنم که خیلی سختی کشیدی. شوهرت رو عاشقانه دوست داشتی و پاسخ عشقت رو اونجور که دوست داشتی ندیدی. دوتا عزیز دلت ظاهرا بیمارن و تو دلت می خواد بهترینها رو براشون بکنی و توان مالیش رو ندارین...
خوب واقعا سخته و باید بسیار توانا بود که تونست مثل شیر در مقابل این مشکلات ایستاد و شد تکیه گاه بچه ها.
هرچند که با همه سختیش از نوشته هات برداشت کردم که می تونی. فقط نیاز داری یه مدت تجدید قوا کنی.
بابا کامیون 18 چرخ هم یه بند که بره سوختش تموم میشه و نیاز به سوخت گیری داره، آدم که سهله!
اما عزیزم به چیزای مثبت هم فکر کن.
ببین شوهرت الان دوستت داره و فهمیده اشتباه کرده.
اونقدر برای فامیل عزیزی که پسر دسته گلت رو مثل بچه خودشون نگهداری می کنن.
خواهر و خواهرشوهر گلی داری که می تونی یه هفته یه هفته مهمونشون باشی، وا.. من اگه قرار باشه 2 روز بمونه خونه خواهر خودم، فکر کنم روز سوم جوابم کنه! :302:
البته که تمام این رفتارای اطرافیانت انعکاس رفتار مهربون خودت تو گذشته بوده ولی عزیزم اونام تو ذاتشون مثل خودت مهربونی هست.
یکم به داشته هات فکر کن و بذار فراموشیت شامل حال نداشته هات بشه.:46:
سلام خانومی
نگران نباش به همه ی خواسته هات می رسی، اونقدر ظرف میشوری که خودت خسته شی، آشپزی می کنی و غذاهای خوشمزه درست می کنی برای بچه های نازت، فقط به زمان احتیاج داری، الان هم که تو خونه خواهرتی خونه غریبه که نیست، ار فرصت استفاده کن و استراحت کن، نمی دونم به روانپزشک مراجعه کردی یا نه، فکر می کنم بهتر باشه از هر دو روانشناس و روانپزشک یک جا کمک بگیری، بعضی وقت ها به ما داروهایی میدن که کمک می کنه که سریعتر بهبود پیدا کنیم، بعد به مرور این دارو ها قطع میشه
من همسرم افسرده هست، خیلی اذیت کشیدم از دستش ، الان 2 ساله، می دونی چی بیشتر اذیتم میکنه؟ این که با دکترش و روانشناسش مرتب در ارتباط نیست، اینکه دکترش می گه برو ورزش این نمیره، اینکه مراقب خودش نیست
پس شما هم الان بزرگترین کمکی که به بچه ها و شوهرتون می کنید مواظبت از خودتون هست، اینکه از دکتر کمک بگیرید، به توصیه هاش عمل کنید ، ورزش و تفریح کنید
اینم بگم که شوهر من دو بار بخاطر افسردگیش بستری شده بود، تپش قلب شدید و احساس خفگی داشت به قدری که فکر می کردن بیمار قلبی هست، ولی الان خوشبختانه با چند تا دارو این موارد رفع شده ، و مطمئنم اگر خودش بخواد بقیه موارد هم به مرور میتونه مرتفع بشه
پس ناامید نباشیم که ناامیدی شیطان است !