RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
بله قبول دارم سطح توقعات و حتي نگاه ها فرق ميكنه ما توي دو محيط و فضاي جدا زندگي كرديم! حتي دوران تحصيلمون اون انگار توي يه سياره ديگه آموزش ديده! با وجود اين سليقه هامون خيلي به هم شبيه هه راجع به خيلي چيزا نميدونم شايد من قديمي فكر ميكنم چون اون با يه سري عقايدش بعيده بشه گفت خودشو به روز نگه داشته! ولي از اين نظر تا حالا كه مشكل خاصي نداشتيم!
ولي اينكه كسي كه سي سالشه ميانسال محسوب ميشه راستش اينو زياد قبول ندارم فكر كنم هنوز ده سالي تا ميانسال محسوب شدنش مونده باشه!
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
دوست عزیز
دوستی تعامله نه تعهد شما در حال حاظر تعهد زناشویی که به ایشون نداری که برای شما تعیین تکلیف میکنن! شما اول باید ببینی ایشون به درت می خوره ؟اصلا به درد هم می خورید بعد به فکر ناراحتیش باشی!
بنظرم سلطه پذیری که نمی تونی برخلاف میل اون کاری بکنی
اینا که گفتی خوبه ولی از خارج ماجرا به درون این قضیه نگاه کن،ببین این صفات برای زندگی مشترک کافیه؟بعد از یک مدت ارتباط بین دختر و پسر وابستگی طبیعیه و ادم به توجیه کردن خودش میپردازه چون نمی خواد طرفش رو از دست بده با اینکه میدونه خوب نیست اما نمی خواد باور کنه.
بنظرت اینطوری نشدی؟
دوست من می تونی در استانه ی یک بحران بزرگ باشی،بنظر من حتما به روانشناس مراجعه کن،بازهم می گم حتما !
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط tamas
دوست عزیز
دوستی تعامله نه تعهد شما در حال حاظر تعهد زناشویی که به ایشون نداری که برای شما تعیین تکلیف میکنن! شما اول باید ببینی ایشون به درت می خوره ؟اصلا به درد هم می خورید بعد به فکر ناراحتیش باشی!
بنظرم سلطه پذیری که نمی تونی برخلاف میل اون کاری بکنی
اینا که گفتی خوبه ولی از خارج ماجرا به درون این قضیه نگاه کن،ببین این صفات برای زندگی مشترک کافیه؟بعد از یک مدت ارتباط بین دختر و پسر وابستگی طبیعیه و ادم به توجیه کردن خودش میپردازه چون نمی خواد طرفش رو از دست بده با اینکه میدونه خوب نیست اما نمی خواد باور کنه.
بنظرت اینطوری نشدی؟
دوست من می تونی در استانه ی یک بحران بزرگ باشی،بنظر من حتما به روانشناس مراجعه کن،بازهم می گم حتما !
نميدونم آقاي tamas ممكنه همين باشه كه شما ميگين و من نخوام اصل قضيه رو باور كنم! من اون خصوصيات رو در جواب سوال شما كه پرسيدين خصوصياتش چيه گفتم! ولي واقعا نميدونم در حال توجيه كردن خودم هستم يا نه! واقعا نميدونم...
من تصميم گرفتم امروز بعد از كلاسم برم يه مركز پزشكي كه ميدونم دكترهاي خوبي داره اونجا مشاور هم داره! البته هنوز نفهميدم مشاور با روانشناس باليني فرق داره يا نه ولي ميرم ميگم روانشناس باليني ميخوام!
اگر بشه همين امروز بهم يه وقت بدن خيلي خيلي خوب ميشه! نتيجه شو ميام همينجا ميگم! اگر بخاطر حرفاي دوستاي عزيزي كه اينجا منو راهنمايي كردن نبود امروز كه هيچي تا صد سال ديگه هم ممكن بود جرئتش رو پيدا نكنم! نميدونم بعدش بلايي سر خودم ميارم يا نه ولي فعلا دارم از انرژي اي كه اينجا گرفتم استفاده ميكنم! فكر كنم اينكه اينجا حرفمو بزنم و راهنمايي بشم خيلي به اراده م كمك ميكنه و منو قوي ميكنه!
ممنونم از همه تون از اينكه برام وقت گذاشتين و احيانا ميذارين! :72:
دوستم امروز كامل سركاره و ميدونم كه نمياد از دانشگاه دنبالم و اصلا نميتونيم هم رو ببينيم فقط از تماسش ميترسم كه اونم هنوز نميدونم چي كار كنم يا بايد گوشيمو خاموش كنم و بعدا كه از اون محيط خارج شدم بهش بگم مثلا شارژم تموم شد گوشي خاموش شد (چون اگر اون موقع زنگ بزنه يا ار ترس سكته ميكنم يا نميتونم دروغ بگم و اون مخالفت كنه يا هرچي بگه من تسليم ميشم) يا اينكه از قبلش الكي بگم استاد برامون كلاس اضافه اي گذاشته سر كلاسم كه اينطوري اگرم بخواد باهام در تماس باشه بهم اس ام اس ميزنه و بعدا هم ديگه نميپرسه كجا بودي! (ميدونم دروغ خيلي كار بديه ها ولي خيلي ميترسم الان كه دارم اينارو ميگم بدنم يخ كرده دارم ميلرزم!) دارم اينجا مينويسمش كه جرئت يكي از اين كارهارو كردن رو پيدا كنم! :203: نميدونم بعدش هم چه اتفاقي بيفته!
اگر تونستم و موفق شدم قبل اينكه از ترس سكته كنم برم اونجا و نتيجه بخش هم بود اينجا بهم آفرين بگين (شوخي كردم بخاطر استرسه خيلي ميترسم)
اگر ميشه برام دعا كنين بتونم بدون ترس برم اونجا و هيچ اتفاق بدي هم نيفته! :323:
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
سلام خيلي دلم گرفته اگر اشكالي نداره اينجا درد دل كنم
تونستم اون روز برم براي مشاور و اونجا هم براي اين سه شنبه بعدازظهر بهم وقت مشاوره دادن... مشكل اينه كه بعد اون شديدا احساس عذاب وجدان ميكنم به رضا به دروغ گفتم سركلاسم و ديروزم كه اومد دنبالم هم خيلي تو خودم بودم هم خيلي ترسيده بودم طوري كه خودش گفت بگو چي شده و نهايتا گفت ميدوني كه وقتي كاري ميكني نميتوني بهم نگي و من بالاخره ميفهمم بهتره همين الان بگيييييييييي كه منم جرئت نكردم هيچي بگم! راست ميگه من همه چيز رو بالاخره بهش ميگم حتي اگر همون لحظه نباشه!
از دست خودم ناراحتم... از اين وابستگي و احساس نياز مداوم و يك طرفه بدم مياد!
دارم با خودم ميجنگم كه بهش اس ام اس نزنم و نگم و از طرفي ديروز خودش براي يه مسئله ديگه كه بهش دير گفته بودم از دستم عصباني بود تازه اون ديروز حل شد كه اين يكي!
هيچ علاجي براي وابستگيم ندارم فكر نميكنم حتي مرگ هم بتونه منو از اين حالت دربياره
ازم ميخواد حتي آب خوردنم رو بهش بگم ولي خودش اصلا اينطوري نيست اين احساس من يه حس كاملا يك طرفه س!!
ديروز ازش پرسيدم تو به من احساس وابستگي ميكني؟ اونم گفت اگر احساس وابستگي نميكردم به محضي كه از ماشين پياده ميشدي بري دلم برات تنگ نميشد و تا ميرفتي تو خونه بهت زنگ نميزدم اينو راست ميگه همين كه من ميرم تو خونه ميگه رفتي تو بيا لب پنجره ببينمت و تا نيم ساعت بعدش هم كه توي راهه باهام تلفني حرف ميزنه
ولي رضا خودش واقعا اينطوري نيست اصلا اينطور رفتار نميكنه.... من ركوردار اس ام اس زدنم هر پونزده دقيقه يكبار بايد بدونم حالش خوبه يا نه به من فكر ميكنه يا نه كي پيشم مياد گاهي انقدر سوالاي تكراري ميكنم به بهانه در تماس بودن كه عصباني ميشه اون اينطوري نيست حتي ميگه از اس ام اس زدن خوشم نمياد اس هاي منو معمولا جواب نميده هر ده تا يكي جواب ميده! گاهي براي اينكه بهم جواب بده يه چيزي مخصوصا ميگم كه خيلي عصبانيش بكنه كه بعدش يا زنگ بزنه يا جواب اس ام اس بده حتي اگر باهام دعوا بكنه فقط در تماس باهام باشه!!
نياز دارم هر روز ببينمش هفته اي يك بار نهايت دوبار الان مياد اونم تازگي ها به همين حد رسيده!
سال نو ميخواستم پيشم باشه رفت مسافرت البته مسافرت تفريحي نبود ولي براي مريضي فاميلش رفته بود و شب تحويل سال ميخواستم باهاش در تماس باشم باهام بداخلاقي كرد كه نميتونم باهات حرف بزنم توي بيمارستانم يه ربع بعد تحويل بهش زنگ زدم قطع كرد گريه م قطع نميشد كه براش اس زدم كه يه چيزي بگو دلم خوش بشه دلم برات تنگ شده امسالم مثل دوتا عيد پيش كه پيشم نبودي نيستي همزمان كه اس رو فرستادم يه اس ازش گرفتم كه براي چي زنگ ميزني مگه نميگم نميتونم حرف بزنم همه سيستم اينجارو بهم ريختي و... قلبم درد گرفته بود حتي درست نميتونستم نفس بكشم ديگه مزاحمش نشدم بعد كه اس ام اسم رو خوند شايد دلش برام سوخت يه اس زد كه شارژ كمي دارم و نميتونم باهات حرف بزنم!
تا يك هفته بعدش كه برگشت كار هر روز و شبم توي عيد كه همه خوشحالن گريه بود.... فقط وقت هايي كه ميخواد بياد ديدنم باهام خيلي مهربون ميشه اونم تازه اگر شانس بيارم وقتي هست از چيزي عصباني نشه!
ميگه از نديدنم عذاب ميكشه ولي دوست نداره زود به زود بياد پيشم! ميگه از فكرش خارج نميشم ولي اس ام اس بزنم ممكنه جواب بده ممكنه جواب نده! ميگه از هر فرصتي براي ديدن من و اومدن پيشم استفاده ميكنه ولي اين فرصت هاي خالي هر هفته اي پيش ميان و هميشه سرش شلوغه!
مدام با خودم در كلنجارم از طرفي نميخوام وابسته باشم يا حداقل دائم نشونش ندم از طرفي نميتونم مثلا جلوي خودمو بگيرم بيتابي ميكنم وقتي در تماس نيست وقتي محلم نميذاره كارم گريه كردن و غصه خوردنه تمركز روي چيزي ندارم! ميدونم اينارو نوشتم همه ميگين ولش كن برو پي زندگي خودت ولي دست خودم نيست و نميتونم ازش دست بكشم!
هر لحظه انتظار تماس يا اومدنش رو ميكشم (اين حالت از زماني كه رفت زندان براي من شكل گرفته كه ميرفتم لب پنجره و ساعت ها منتظر مينشستم كه بياد در حاليكه هييييييييچ خبري ازش نداشتم)
از اينكه بهش دروغ گفتم احساس عذاب وجدان ميكنم ميدونم تا زماني كه بهش نگم اتفاقي نمي افته ولي انگار مدام منتظر اينم كه برم بگم و از بعدش خيلي ميترسم!!!:316:
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
دوست من
بنظرت زیادی شخصیت وابسته نداری؟با همه اینطوری هستی؟
پیش روانشناس رفتی؟
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط tamas
دوست من
بنظرت زیادی شخصیت وابسته نداری؟با همه اینطوری هستی؟
پیش روانشناس رفتی؟
وقت گرفتم براي اين سه شنبه وقت مشاوره گرفتم كه برم
نه آقاي tamas با همه اينطوري نيستم؛ چون اصلا با كسي انقدر صميمي نيستم وقتي با رضا دوست شدم كم كم روابطم رو با ديگران كم كرد دوستي هاي خيلي ساده دارم ولي همونارو هم الان حتي نميذاره خونه شون برم يا با دوستام برم بيرون وقتي هم بدون هماهنگيش ميرم بعدش باهام دعوا ميكنه نتيجه اينكه دوست آنچناني ندارم كه بخوام بهش وابسته هم باشم!
با خانواده م هم صميمي نيستم و رابطه م خيلي سطحيه فقط يه خواهر دارم كه گاهي باهاش درد دل ميكنم اونم نه اينكه همه چيزو بهش بگم ولي با دوستام اصلا! به كس ديگه اي وابستگي ندارم!
يه جرياني اون زمان كه ما با هم دوست شديم پيش اومد كه رضا نسبت به دوست هاي من شديدا حساس شد منم براي اينكه خيالش راحت بشه و ديگه هم باهام سرش دعوا نكنه دوستي هامو كم كردم البته خودش اينو مستقيما ميخواست! ولي الانم حتي نسبت به اينكه من با دوست هاي دخترم رابطه در حد چت داشته باشم حساسه!
فعاليت و عضويت منو توي هيچ گروهي حاضر نيست قبول كنه و تنها چيزي كه تا حالا مخالفت نكرده درس خوندنم بوده!!!!!!
نميخوام وابسته باشم نميخوام تحت كنترل و سلطه كسي باشم كه حتي به خودش زحمت نميده از وقتش با ديگران، براي من كم كنه! خيلي ناراحتم آرامش ندارم دائم در ترس و نگرانيم كه نكنه ازم ناراحت باشه نكنه ازم عصباني باشه!!
وقتايي هم كه ميگم خب منم حق دارم ناراحتي هامو بيان كنم مجبورم با درد عذاب وجدان و درد قفسه سينه م كنار بيام!
وقتي رفت زندان تا مدت ها بي اشتهايي گرفته بودم و با اينكه خودمم لاغرم مرتب وزن كم ميكردم هيچ كاري براي خودم نميتونستم بكنم و مريض شده بودم حالا هم اوضاعم كماكان همينطوره فقط چون با وجودي كه برگشته مدام در استرس و نگراني هستم كه چرا به من بي محلي ميكنه چرا سراغم رو نميگيره چرا از كارش براي من نميزنه و... كه دست كم نود درصدش ميدونم هم نادرسته هم بي فايده!
من اقيانوس اقيانوس هم روز و شب اشك بريزم هيچ فرقي نميكنه نه رضا آدم قبلي ميشه نه حتي متوجه ميشه كه داره به من چي ميگذره!
از سفر عيدش كه برگشت وقتي اومد پيشم فقط يه جمله گفت الناز لاغر شدي! همين!!! من خون دل خوردم ده روزي كه رفته بود و اون وقتي اومد فقط همينو ديد كه من چند كيلوي ديگه وزن كم كردم همين!!! چند كيلو وزن و چندساعت و چند روز و چند ماه گريه كردن در برابر حال و اوضاع روحيم و اونچيزي كه واقعا بهم ميگذره هيچي نيست!
ديشب گوشيمو خاموش كردم تا همين الان گوشيم خاموشه از اين وابستگي خسته شدم
ديروز از ساعت سه بعدازظهر تا يازده شب براش اس ام اس زدم بدون اينكه حتي يكيش رو جواب بده! تا يازده شب صبر كردم و بعد هم كه زنگ زدم ببينم اصلا گوشيش روشنه يا نه با اولين زنگ، تلفنمو قطع كرد و بعدشم من اس زدم كه دارم گوشيمو خاموش ميكنم كه ديگه مزاحمت نباشم (ولي اين خودم بودم كه داشتم عذاب ميكشم) و اونم همزمان اس زد كه ببخشيد گوشيم شارژش تموم شده بود همين الان رسيدم خونه و گذاشتم شارژ بشه نميتونم باهات حرف بزنم الان!!!!!!!!!!!
حتي يك كلمه از حرفاشو نميتونم باور كنم
منم اس ام اسش رو كه خوندم گوشي رو خاموش كردم ديگه نميدونم جواب اينكه گفتم خاموش ميكنم رو چي داده!!! تا الان اين تنها كاريه كه تونستم بكنم بار اوليه كه اين كارو در اين سطح دارم ميكنم!
يك بار ديگه چند وقت پيش جرئت كردم اين كارو كنم ولي اون فقط سه ساعت بود و دلم نيومد كه سر همين سه ساعت كلي باهام دعوا كرد و نگران شده بود كه كجا رفتم!
امروز صبح كه بيدار شدم به خودم گفتم نهايتش پنجاه سال ديگه ميخوام زندگي كنم و بعدش ميميرم و همه چيز تموم ميشه اون دنيا هم اگر برم جهنم اونجا خبري از عشق نيست و نتيجه ديگه به رضا فكر نميكنم و اگرم برم بهشت اونجام خبري از غصه و گريه نيست و نتيجه ديگه براي رضا و رابطه مون گريه نميكنم و همه چيز تموم ميشه!!! نهايت پنجاه سال بايد صبر كنم و امروز يك روز از اين پنجاه سال كم ميشه و به اين اميد از جام بلند شدم!
ميدونم حرفم مسخره س ولي من انقدر ترسو هستم كه شجاعت خودكشي كردن رو ندارم و همه چيزي كه تونست به ذهنم برسه كه بتونه كمي آرومم كنه همين بود
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
حماقت كردم ديروز تا بعدازظهر گوشيمو روشن نكردم از نگراني كارش به بيمارستان كشيده... قلبش درد گرفته بوده فكر كرده بلايي سرم اومده خاموش كردم! ميگفت آخه تو جرئت اين كارارو نداشتي كه فكر كنم خودت خاموش كردي!!! حالا من چي كار كنم؟ :316:چرا هر كاري ميكنم اشتباه از آب درمياد... :302:سعي كردم از مقاله هايي كه راجع به وابستگي و فرقش با دلبستگيه و تجربه هاي ديگران راجع به وابستگي استفاده كنم اومدم هر روز اينجا و سعي كردم يه چيزي ياد بگيرم ولي انگار هيچي ياد نگرفتم!!! :325:
حتي نميتونم الان پيشش باشم و ازش پرستاري كنم... هرچند همه ش تقصيره منه فكر كنم منو نبينه براي قلبش بهتر باشه! خيلي حس بدي دارم اين ديگه عذاب وجدان بيخودي گرفتن نيست تقصير من بود كه اينطوري شد...
خودمم ديشب كه خبرشو شنيدم بازم چند ساعت رفتم زير سرم نميدونم بايد چي كار كنم ديگه فقط به خودم ضربه نميزنم به اونم دارم ضرر ميزنم!! خيلي ناراحتم نميتونم جلوي اشكامو بگيرم خيلي نگرانشم و حتي نميتونم كنارش باشم....
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
دوست من
اخه مگه ایشون پسر 15 ساله است که با یک بار جواب ندادن کارش به بیمارستان بکشه؟پس اگر واقعا اینطوریه ادم ضعیفیه؟مطمئنی به درد زندگی میخوره همچین ادمی؟
نگاه کن چقدر در ماجرا غرق شدی؟متاسفانه در رابطه غرق شدی و این نشان میده دارای مشکل در این رابطه هستی.
ایشون به چه علتی تا این حد برای شما تعیین تکلیف می کنن؟
اصلا برای چی رفته زندان؟شما ها چندسالتونه؟
فکر نمی کنی همش خودت را داری توجیه می کنی؟
فکر نمی کنی به خاطر فرار از تنهایه که به این رابطه رو اوردی نه نیاز به عشق؟اگر اینطور باشه از اون جمله روابطیه که سرانجامی نداره.حتما کتاب ایا تو نیمه ی من هستی رو بخون
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
آقاي tamas ممنون از توجهتون ولي مشكل قلبي پيدا كردن كه ربطي به نابالغ بودن نداره! تقصير منه وقتي گوشيمو روشن كردم نزديك سي تا اس ام اس ازش رسيد كه محتواي همشون نگراني بود تازه مثل اينكه يه تعداديش هم طبق عادت هميشگيِ مخابرات، گوشي خاموش بوده نيومده چون ميگفت بيشتر از سي تا بوده!... كلي زنگ زده بوده خب ديده من خاموشم اونم براي بار اول هركس باشه خب نگران ميشه خودمم ميدونستم نگران ميشه ولي فكر نميكردم اينطوري بشه يعني نميخواستم كه اصلا اينطوري بشه!!!! زنگ زده به خواهرم ديده اونم جواب نميده خب فكر كرده اتفاقي براي من افتاده من اينارو از نابالغي يه مرد 32 ساله نميدونم ولي اگر باز دارم اشتباه ميكنم لطفا بهم گوشزد كنين!
قبل از اينكه باهاش دوست بشم با دوست هاي دخترم روابطم خيلي بيشتر بود اگر از روي تنهايي باهاش دوست شده بودم هرگز روابطم رو كم نميكردم! اگر تنهايي واقعا تنها مشكلي بود كه در نبودش حس ميكردم دوسال نبودش رو تنها نميموندم كه خودش برگرده خيلي راحت ميتونستم براي تنها نموندن برم سراغ روابط با ديگران چه دخترش چه پسر... ولي هرگز به فكرم هم نرسيد كه بخوام اينطوري رفع نياز تنهايي بكنم خيلي هم از اين جهت اون روزا توصيه ميشدم ولي بنظر ديگران چه خوب چه بد من اينكارو نكردم!
مرسي از تذكرتون ولي هنوز كه راهي براي از اين غرق شدن در اومدن پيدا نكردم حالا كه اين اتفاق هم افتاده به خودم و راهي كه دنبالش هستم هم شك كردم! من فقط ميخواستم وابستگي هامو كم كنم... چطور اين كارو بايد بكنم كه ضرري به من يا اون وارد نشه؟؟؟؟؟؟؟
ديگه ميترسم بيگدار به آب بزنم!!!
من نميدونم چرا اون علاقه داره براي من تعيين تكليف كنه اينو بايد از خودش بپرسم!
مرسي از كتابي كه معرفي كردين سعي ميكنم بعد از پايان امتحانات ميان ترمم بگيرم بخونم! ممنون
مرسي شما حداقل به تاپيك من سر ميزنين منو راهنمايي ميكنيد! ممنون :72:
RE: وابستگي شديد من و عدم پاسخگويي از دوستم داره عذابم ميده!
elnaz_fa جان
شما روحیه سلطه پذیر داری و ایشون هم جزء شخصیتهای " وابسته ساز " هست . تمام رفتارهای ایشون برای وابسته تر کردن شماست و از این روند لذت می بره و .... اینها هم از سوی ایشون طبیعی نیست ، برای همین گفتم نزد روانشناس بره .
روانشناس بالینی هم ریشه یابی و حتی در صورت نیاز روانکاوی و دارو درمانی میکنه و مشاور فقط تکنیکهای عملیاتی ارائه میده . شما به چیزی بیش از تکنیک های عملیاتی احتیاج داری ، ریشه وابسته بودن و سلطه پذیری شما باید روشن بشه تا متناسب با آن راهکار داده بشه ، استرس زدایی هم نیاز داری .
اونچه من به شما توصیه اکید دارم اینه که نترسی ، بهتره بگم با اونچه می ترسی مواجه شو . نمونه رفتاری مثل خاموش کردن گوشی رو ادامه بده . خیلی محکم و قاطع بهش بگو از خودت و رفتارات خسته شدم ، یا میایی خواستگاری بطور رسمی تازه بعد از اون چه بخواهی چه نخواهی باید زیر نظر یک مشاور بررسی بشیم که به درد هم می خوریم یا خیر . یا اینکه دیگه تموم ، و بهش بگید که من دیگه خطمو عوض می کنم و هیچ تماسی نمیخوام داشته باشم . اگر خواهانی با منزل و خانواده تماس بگیر و وقت برای خواستگاری بگیر .
از سوی ایشان حرف آماده کردن یک زندگی ایده آل فقط بهانه هست.
محکم باش ممحکم باش ، محکم باش ،
نترس ، نترس ، نترس ، نترس
ذلیل نباش ، ذلیل نباش ، ذلیل نباش .
منتظرم از قاطعیت و اراده و اقداماتت در جهت قطع این رابطه سراسر آسیب و استرس بشنوم .
روانشناس رو حتماً دنبال کن . اگر او فهمید و اعتراض کرد خیلی محکم و جدی بگو به شما ربطی نداره ، شما برای من تصمیم گیرنده نیستی ، من یه آدم مستقل و آزادم ، تا حالا هم اشتباه کردم که تحت سلطه شما خودمو قرار دادم .
یه چیزی هم خودمونی بهت میگم >>> علت مخالفت شدید وی برای رفتن شما نزد مشاور ترسه ، ترس از لو رفتن بازیهاش با شما و از سلطه در اومدن شما . اینو مطمئن باش .
.