سلام دل عزیز
خدا پدرشوهرتون رو رحمت کنه
یه سوال :الان دقیقا مشکل شما چیه؟
ناراحتی همسرتان؟
کنار نیومدن همسرتان با مساله فوت پدر؟
اومدن مادرشوهرت پیش شما برای زندگی؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام دل عزیز
خدا پدرشوهرتون رو رحمت کنه
یه سوال :الان دقیقا مشکل شما چیه؟
ناراحتی همسرتان؟
کنار نیومدن همسرتان با مساله فوت پدر؟
اومدن مادرشوهرت پیش شما برای زندگی؟
راستش مشکل من هر سه تا مساله ست!
1. همسرم احساس می کنم که داره به خودش تلقین می کنه که نباید هیچ وقت پدرش و اون صحنه ای رو که دیده رو فراموش کنه؛ بنابراین بی تابی ها و بی قراریهاش آزارم میده!
2. خودم و تمام آرزوهایی که داشتم و حالا باید یه جورایی همه رو فراموش کنم و به یه زندگی سه نفره فکر کنم؛ و همین طور بی توجهی هایی که همسرم توی این مدت نسبت به من داره!
راستش شاید من هم به اون مساله ی رهایی و عاشق خود همسرم بودن باید فکر کنم؛ نه عاشق عشقش بودن!
نمی دونم خیلی داغونم!
دل عزیزنقل قول:
نوشته اصلی توسط del
سلام و متاسفم از رخدادهای این چند روزه.
یادتون باشه قرار شد برا اینکه بتونید همسرتون رو آروم کنید ، بایستی خودتون آروم باشید. این بهترین کار بوده و هست. اینکه شما داد زدید یعنی اینکه شما آروم نیستید.
اما برگردیم به شروع این قصه :
چی شد که بهتون گفت "گفت دست بردار از این رفتارهای بچه گانه توی این شرایط""
شما چی گفتید؟؟
البته اینو هم بگم ، ما مجاز نیستیم بخاطر ناراحتیها و استرسهای خودمون زندگی رو به نزدیکامون تلخ کنیم (اشاره به رفتارهای قابل تشخیص همسرتون تو این برهه ) ،
یه جمله قصار هست مردان بزرگ به خودشون سخت میگیرن ، مردان کوچک به بقیه.
به همسرت از روی خیرخواهی بگو خوبه برا تغییر روحیه مادر تون ، مثلا اونو ببریم شام رستوران ...، یا ببریمش پارک ، خلاصه پیشنهاد یه برنامه تفریحی رو بذار . (البته چند روز دیگه این پیشنهاد رو بده) ، با دو هدف یکی همون تغییر روحیه عزا دیده ، دوم اینکه کلا از این پیله تنیده به دور خودشون بیرون بیان و همسرتون زودتر فعالیتهای عادیشو از سر بگیره.
فعلا به تغییر مکان فکر نکن. هرچی بیشتر به این قضیه فکر کنی بیشتر ذهنیت سازی میکنی و....
بعد از چهلم پدر شوهرتون مقدمات نشستی رو با بقیه برادران و خواهران همسرت تدارک ببین (اجرا با همسرتون باشه) که با همفکری همدیگه بتونید تنهائی مادر همسرتون رو پر کنید.
شاید نتیجه اون جلسه این باشه که دخترشون بجای شما تو طبقه این خونه مستقر بشه.
سعی کنیم از محدودیتها و تهدیدها برا خودمون فرصت بسازیم.:104:
سلام دوست عزيز
كارت درست نبود...نبايد داد و بيداد ميكردي اما نتيجه اش به نظرم بد نشده...باعث شدي خودشو خالي كنه و از ناراحتي و غصه اش باهات حرف بزنه...بهش نزديك تر شو و توقعاتت رو ازش به حداقل برسون...اون حق داره كه ناراحت باشه...هر كسي هم جاي اون بود به همين حال و روز ميفتاد...صبور باش و بذار كم كم به زندگي عادي برگرده....با عجله و جيغ و داد چيزي درست نميشه...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
من جاي تو بودم توي اين موقعيت حتي فكر فروش خونه و ....رو هم نميكردم چون برام گرون تموم ميشد!!!
ميفهمم كه چه حالي داري اما بهتره به فكر همسرت هم باشي كه زپدرش رو از دست داده و داغداره و در حال حاضر امور مادي و دنيوي براش هيچ ارزشي نداره...پس بهتره خودتو سبك نكني و به هيچ وجه تا ارووم تر شدنش راجع به برنامه هاي زندگي و خونه و ...حرفي نزني...مادرش هم الان ناراحته و نميتونه علاوه بر داغ همسرش غم جدا شدن پسرش رو (حتي دو كوچه بالاتر و....)تحمل كنه....سعي كن عاقلانه قدم برداري تا هر چي رشتي پنبه نشه....اين اتفاق يه امتحان بزرگ براي صبر و تحمل خودته كه ببيني ميتوني يه سال ديگه هم اين خونه و اين مدل زندگي رو تحمل كني يا نه...
در كل به نظر من تا روزي كه حال همسرت بهتر بشه كنارش باش اما بهش گير نده...روي مخش نرو...مثل يه بچه باهاش رفتار كن يعني بهش محبت كن ولي توقع تشكر و محبت از اون نداشته باش...
دوستان خوبم سلام
راستش از راهنمایی هاتون ممنونم.
با مطالعه نظراتتون و همین طور صحبتی که با آقای سنگ تراشان داشتم در این خصوص به نتایج زیر رسیدم
1. همسر من به یک زمان 3 الی 6 ماهه احتیاج داره که خودش رو به زندگی عادی برگردونه و این زمان برای منی که این قدر دوسش دارم و عاشقشم؛ خیلی زیاده! پس باید بتونم این محبت رو بهش ثابت کنم؛ حالا چه جوری؟
می خوام یه برنامه ریزی 24 ساعته ی دقیق داشته باشم واسه ی روزهایی که قراره سپری بشه توی زندگی مون؛ این برنامه ریزی هم نیازمنده اینه که من ساعاتی از روز رو به کارهایی که بهشون علاقه دارم بگذرونم؛ حالا من همیشه دوست داشتم که چه کارهایی رو انجام بدم بعد از اتمام درسم؟ چون توی این مورد هم سرگردان بودم و همین طور باید کاری رو انتخاب کنم که بهم انرژِی مثبت بده؛ نه اینکه انرژِیم رو ازم بگیره؛ بنابراین باز هم با مشورت با یه مشاور به این نتیجه رسیدم که میتونم تست وکسلر رو انجام بدم و اطلاعات خوبی از خودم به دست بیارم! حالا از شما می خوام که اگر در این زمینه اطلاعاتی دارید برام رو کنید و همین طور اینکه خود این تست رو از کجا می تونم تهیه کنم؟ آیا می تونم دانلود کنم؟
2. توی تموم این مدت؛ فکر دیگه ای که خیلی آزارم میداد این بود که احساس می کردم تمام آرزوهام و قشنگی زندگیم و برنامه ریزیهام از دست رفت و من دیگه نمی تونم احساس خوشبختی کنم؟! چون فکر می کردم حالا که مسئولیت مادرشوهرم به گردن ما افتاد و همین طور اینکه ما مجبوریم و محکوم به این هستیم که تا آخر عمر با مادرشوهرم زندگی کنیم همه ی این افکار آزارم میداد و نمی ذاشت به خوبی تمام محبتم رو نصیب همسر مهربونم بکنم؛ ولی آقای سنگ تراشان برام یادآوری کرد که همه ی هستی و همه ی انسانها آرزوهایی دارن و این آرزوها می تونه با یه اتفاق کوچیک به هم بریزه؛ مثل اینکه آرزوی همسرت این بود که پدرش باشه و مثل همیشه تکیه گاهش باشه! اما با مرگ پدرش این آرزوش از بین رفت! ازم پرسید: دوست داری که هیچ وقت بیوه بشی؟ گفتم: به هیچ وجه! گفت: می تونست اون آهن روی سر شوهر تو بیافته و الان این تو بودی که بیوه بودی و همه ی آرزوهات رو باز هم یه جور دیگه ای از دست می دادی؟!
پس ما انسانها حتی توی آروزهامون هم باید منعطف باشیم و خوشبختی خودمون رو به یه آرزو محدودش نکنیم؛ باید منعطف باشیم!
گفتن این حرفها برام آسونه ولی دوست دارم اون قدر روشون فکر کنم که بشن ملکه ی ذهنم و امروز داشتم به این فکر می کردم که من چه آروزیه دیگه ای می تونم بکنم که باز هم امید و انگیزه و هدف بیاد توی زندگیم و احساس خوشبختی کنم؟
بنابراین باید یه برنامه ریزی جدید بکنم برای رسیدن به لیست آروزهای جدید!:43:
راستش فرشته جان اگه جواب سوال اولم رو پیدا کنم؛ دیگه شما می تونید این تاپیک رو قفل کنید! چون فکر می کنم اون نتیجه ای رو که باید ازش می گرفتم رو گرفتم.
دوست خوبم
من سال گذشته متاسفانه خواهرم دامادمون و دو نوگل شگفته اش(كل اعضاي خانواده ) رو طي يك حادثه رانندگي از دست دادم . يه روز بهم تلفن كردند كه خواهرت اينها تصادف كردند من هم راه افتادم از تهران به سمت مشهد تازه وسط راه بود كه فهميدم كل اعضاي خونواده از بين رفتن. اون موقع بود كه انگاري دنيا رو سرم خراب شد چه جوري بايد به پدر و مادرم و ساير برادرام خبر ميدادم كه بياييد تنها خواهرم از دنيا رفته و... و من بودم كه توي يه شهر غريب بايد تا ژاسي از شب از اين ور به اون ور ميرفتم تا شايد جنازه هه رو تحويلم بدن هيچگاه اون لحظات از جلوي چشام محو نميش و..
بنابراين حق بده به همسرت كه دچار چنين حال و هوايي بشه
البته من احساس ميكنم همسرت بيش از همه از رفتار خونواده ات دلگيره
ولي صبور باش
نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
دوست عزيز يه موردي كه شايد به تاپيكت مربوط نباشه به نظرم رسيد كه لازم دونستم ياداوري كنم....
ببين اين كه ادم با برنامه ريزي و اصول از پيش تعيين شده زندگي رو اداره كنه خيلي خوبه اما وقتي بيش از حد روي همه چي برنامه ريزي كني و بخواي همه چي موبه مو طبق برنامه پيش بره نه تنها هيچ وقت به اين هدف نميرسي بلكه به نظرم سرخورده هم ميشي چون هميشه توي زندگي برنامه هاي هستن كه غير قابل پيش بيني هستن و ما نميتونيم اونارو جز برنامه مون بياريم...پس به جاي اينكه براي خودت محدوديت و اسارتي به اسم برنامه ريزي طراحي كني سعي كن يه كم منعطف تر براي اينده ات تصميم بگيري...برنامه ات انقدر بايد انعطاف داشته باشه كه با اتفاقات گوناگون نشكنه....توي همين متن چند خطي چندين بار از كلمه برنامه ريزي استفاده كردي به همين دليل حدس زدم كه برنامه ريزي هاي سفت و سختي داري كه باعث محدوديت زندگي ات ميشه و البته به تبع اين محدوديت ها باعث ناراختي و غمگيني ات....به همين دليل اين حرف رو گفتم البته شايد هم حدسم غلط بوده باشه...
به هر حال تاكيد زيادي روي اينكه حتما همه چي طبق روال و برنامه باشه نداشته باش...
الان كه پست خودت رو تا اخر خوندم ديدم خودت هم به يه شكل ديگه همين حرف من رو زدي...
پس احتمالا حدس بيراه نبوده:303:
شیفته ی عزیز؛ برای اتفاقی که براتون افتاده واقعا متاسف شدم؛ امیدوارم که خداوند روح خواهرت و عزیزانش رو قرین رحمت خودش قرار بده!
راستش حدس شما درسته و همسرم همچنان روی موضع خودش ایستاده و تاکید کرده که به هیچ عنوان حاضر نیست دیگه نه با دامادهامون رابطه ای داشته باشه نه بخواد ببینتشون! راستش بعد از مراسم هم از مادرم خواسته بود که اگر زنگ زدند و خواستند بیان؛ خیلی محترمانه بگه که به اومدن اونها هیچ نیازی نداره و بهتره که نیان! و البته برای مراسم قرآن خوانی و شام اولین پنج شنبه پدرش که هفته ی پیش بود هم دعوتشون نکرد و فقط از پدر و مادرم و عموم دعوت کرد که بیان!
درسته که من از این رفتارش ناراحت شدم و البته هنوز هم که هنوزه دلگیرم؛ اما یه جورایی به همسرم حق میدم و دوست ندارم که دیگه بخوام سر این موضوع باهاش بحث کنم؛ بنابراین این موضوع رو به دست زمان سپردم.
غزاله جان با حرفات کاملا موافقم؛ و می پذیرم که توی زندگی یه سری اتفاقات غیرقابل پیش بینی وجود داره و ما انسانها همیشه باید آمادگی روبرو شدن با این مسائل رو داشته باشیم. اما
دوست خوبم؛ راستش وجود این برنامه ریزیها توی زندگی من؛ بهم انگیزه و آرامش و هدف رو میده! جوری که اگر همین امروز به گذشته ام برگردم و به این فکر کنم که آیا از گذشته ی خودم راضی هستم یا نه؟ به خودم پاسخ مثبت می دم که تونستم همیشه از وقت خودم بهترین استفاده رو ببرم!
البته با این مساله کاملا موافقم که انعطاف در زندگی بشر باعث رشد و خلاقیت میشه! به همین دلیل چند وقتی بعد از مرگ پدرشوهرم به دنبال پیدا کردن آرزوها و هدفهای جدید هستم که همیشه رشد و پیشرفت رو توی زندگی داشته باشم! راستی این برنامه ریزیها به عنوان زندگی قانونمند و خشک و بیروح نیست، فقط یه نقشه است که توی زندگی؛ راه رو گم نکنم و به درستی قدم بردام.:72:
بابت تذکرت هم ازت ممنونم:46:
تسلیت واژه کوچکیست دربرابر غم بزرگ شما
ازخداوندصبربرای شماوهمسرگرامی خواهانم
امیدوارم که غم آخرزندگیتان باشد.
می بخشیدکه من دیر متوجه شدم.