شما تاپیک
اختلافات خانوادگی رو خوندی؟
ا
لان خوندم. ممنون. حرفایی خوبی اونجا زده شده بود. منم فکر میکنم مشکل جوریه که راه حل خاصی براش نیست. آخرِ آخرش همین کارایی که ما میکنیم. اهمیت ندادن. تحمل کردن. صبر کردن. از خدا کمک خواستن... چاره ی دیگه ای نمونده برامون.
به نظر من از این به بعد تا دیدی شروع به دعوا می کنند، ازشون دور شو. شاید حتی یکطوری که متوجه شوند باعث ناراحتی تو شدند. البته نه اینکه بی احترامی کنی. و بعد هم یک کاری کن که صداشون رو نشنوی.
میرم تو اتاق و در رو میبندم (آروم میبندم. نه اینکه در رو بکوبم.). اما براشون مهم نیست. ادامه میدن.
من نمی دونم اختلافاتشون سر چی هست و تا چه حد با هم مشکل دارند. چقدر وقته که این وضع اینطوریه؟
چند ماه؟ چند سال؟
هر چند روز یکبار دعوا می کنند؟
مواقعی هم هست که با هم خوب باشند؟
از همون اول ازدواجشون اینجوری اند.وقتی برادر بزرگم حدود 1 سالش بود پدرم چندین بار به مادرم گفته بیا بریم دوستانه جدا بشیم. مادرم میگه "من اصلا نمیفهمیدم برای چی داره اینو میگه. با هم دعوا میکردیم. ولی همیشه اون به یه چیزه پیله میکرد. اوایل ازدواج همیشه سعی میکردم همونی باشم که اون میخواد. اما هر کاری میکردم، هر جور که رفتار میکردم بازم بهونه برای دعوا پیدا میکرد."
پدرم شخصیت خیلی عجیبی داره. مثلا مسلمونه. مثلا به خدا و دستوراتش ایمان داره. اما برای خودش یه سری قانون و مقررات جدا گونه داره که توی هیچ کتاب دینی ای پیدا نمیشه. تعصب زیاد، بدبینی در حد مرگ!!! و متاسفانه بد دهنی!!
من پیش مشاورم که میرم، اصلا روم نمیشه اینا رو بگم. نمیتونم پدرم رو برای هیچ کس تعریف کنم تا بتونه درکم کنه که توی چه شرایطی هستم. پدرم رو سانسور میکنم. بارها پیش اومده که با خوندن مشکلاتِ بچه ها توی سایت، یه حسی بهم دست داده. مثلا دوستی از پدرش میگه که اینجوریه و اونجوریه و من ناراحت میشم و توی دلم میگم "بنده خدا چجوری تحمل میکنه." اما بعدش که فکر میکنم میبینم وضعیت پدر خودم صد برابر بد تره. ولی انگار که بخوام قبول نکنم هی این فکر رو از خودم دور میکنم.
این که گفتی چند وقت یکبار و اینا، سر هر موضوعی پدرم شروع میکنه به جنگ و جدال. بستگی داره چند وقت یه بار موضوعی پیش بیاد توی خونه. اگه منظورتون از خوب بودن اینه که باهم بگن و بخندن و شاد باشن، نه اصلا. اگه منظورتون اینه که بی تفوت باشن به هم، آره. میشه. کلا 2 حالت داره. یا دعوا، یا بی تفوتی. که پدرم بارها گفته "وقتی من ساکتم معنیش این نیس که ازتون راضی ام. دارم تحمل میکنم. هیچی نمیگم ولی یه وقت دیگه تحملم تموم میشه" آخه یکی نیس بگه ما داریم اخلاقای شما رو تحمل میکنیم یا شما!!!!
تو خودت اگر بی طرف قضاوت کنی، فکر می کنی هر دو مقصر هستند یا اینکه یکی از دو طرف بیشتر از دیگری باعث ایجاد اختلاف می شه؟
پدرم مقصره.
فامیل و دوستان هم با خبرند؟
خانواده ما از بیرون، با خانواده ما از درون، زمین تا آسمون فرق داره. از درون رو که تقریبا براتون گفتم. از بیرون ما از این خانواده هایی هستیم که همه حسرت داشتنش رو دارن. یه خونواده آروم، همه پسرا دکتر مهندس، پدر مادر خوب... حالم بهم میخوره از این ظاهر سازیِ مسخره..
فامیلامون میدونن که یه سری اختلافاتی هست اما خب توی ریز جریان نیستن. از اون اول که پدرم رفته بود خواستگاری مادرم، خانواده مادرم میدونستن که پدرم اخلاق خیلی خاصی داره.یه مدتی هم با مادربزرگم اینا (مادر مادرم) زندگی میکردن اون اوایل. خب حتما اون موقع ها دعواها و بحثاشون رو دیدن. آخرین باری هم که کسی مداخله کرد، سالِ کنکور من بود. که دعواشون شد و پدرم رفت پایین خودش رو با باغچه سر گرم کرد. مادرم هم تو خونه اشک میریخت. تا اینکه به داییم زنگ زد و گفت بیا منو ببر خونه خودتون. داییم هم اومد و پا در میونی کرد. پدرم خیلی حواسش به همه چی هست. گفت "اگه میخوای الان بری خونه داداشت برو ولی قبلش یه برگه بنویس امضا کن که من دیگه به خودم اجازه نمیدم برگردم خونه و شوهرم هر تصمیمی راجع به طلاق بگیره قبول دارم." داییم هم به مادرم گفت "این که داره اینجوری میگه. حالا چیکار میخوای بکنی؟ اگه واقعا تصمیمت جدیه، قدمت سر چشم بیا خونه ما. اما فکراتو بکن."
پدرم میدونست چیکار کنه که مادرم بعنوان طلبکار از خونه بیرون نره. همیشه بلده یه کاری کنه که دستش پر باشه. مادرم هم دلش سوخت و نرفت.
تازه جالبیش اینجاست که پدرم میگه من دارم بخاطر بچه ها تحملت میکنم!!!! اینا برن دنبال زندگیشون میدونم باهات چیکار کنم!! دیگه تکرار حرفاشون آزارم میده...
خیلی مهمه که دعواها حالا هرچقدر هم که هست، از یک حدی نگذرد. یعنی یک سری حرمت ها اگر شکسته شوند، و یک سری حرفها اگر زده شوند، دیگر خیلی جمع کردن قضیه سخت می شود.
خیلی حرفهایی که نباید زده بشه زده شده. دیگه گذشته. خیلی وقته گذشته.
پدر مادر من در آخر به جایی رسیده بودند که هیـــــچ اعتمادی به هم نداشتند. آنقدر نسبت به هم بدبین بودند که هیچ کاری نمی شد کرد. تصمیم به جدایی هم عجله ای نبود. روند جدایی اونها شاید 3-4 سال طول کشید.
من متاسفم برای شما هم خیلی سخت بوده بخصوص که به هر دوی اونها علاقه دارید. اما من هیچ علاقه ای به پدرم ندارم. حتی اون طرف تر...
اون اواخر ما راضی شده بودیم به جدایی. هرچند که مادرم الآن می گوید که خیلی راحت شده و زندگی اش بعد از جدایی بهتر شده. ولی باور کن جدایی آخرین راه باید باشه. خیلی فکر می کنم که چطور می شد جلوی این قضیه رو گرفت، ولی دیگه از دست من کاری بر نمیومد.
من حرفم اینه اگه میخوان جدا شن، جدا شن. اگه هم نمیخوان یا جراتش رو ندارن یا از ریختن آبروی ظاهری ای که سالها پشت اون قایم شدن میترسن، دیگه حرفشو نزنن. اینا خطاب به پدرمه. چون میدونم بخاطر حرف مردم خیلی کارا رو نکرده که همش حرفش رو میزنه.
اینها در جواب این حرفت بود:
نقل قول:
نمیدونم جدا شدن چه مشکلاتی داره اما زندگی ای که همه توش دارن عذاب میکشن، چه فایده ای داره!!!
خیلی می تونم راجع به مشکلات جدایی بنویسم. ولی به نظر من بهتر راجع به این اصلاً فکر نکنی.
خواهر و برادر هم داری؟ بزرگتر یا کوچکتر؟
سه تا برادر دارم که بزرگترن. (جالبه مثل sara20، سه تا برادر دارم) یکیشون که ازدواج کرد و واقعا راحت شد از این وضعیت. (هر چند بنده خدا سرِ ازدواجش که آخرین وقتایی بود که توی این خونه بود هم زجر کشید. از اون اول زجر کشید تا این آخر . ولی الان خدا رو شکر راحته و داره آروم زندگیشو میکنه. اون دو تای دیگه هم همین روزا راحت میشن. سومیه که تقریبا انتخابشو کرده و به احتمال 95% تمومه. دومیه هم دنبالشه تا ببینیم کجا قسمتش میشه. من موندم این وسط که دارم دق میکنم از تنهایی...
من فکر می کنم اگر سعی کنی وقتی که پدر و مادرت حوصله دارند، تک تک با اونها صحبت کنی، فایده داشته باشه. نه اینکه در کارشون دخالت کنی. اول ازشون تشکر کن به خاطر زحماتی که برایت می کشند. بعد سعی کن کمی دلداریشون بدی. و بعد بگو چرا این قدر با هم دعوا می کنید؟ بگو که این دعواها فایده ندارد که هیچ، با هر دعوا پایه های این خانواده می لرزد و اوضاع بدتر می شود. و بعد بگو که چقدر به تو فشار میاد و زندگی برایت سخت شده. بگو که آرزوت هست که اونها رو شاد در کنار هم ببینی و محتاج این هستی که در خانه ای آرام باشی. فکر می کنم روی هر دوی اونها می تونی از این طریق تاثیر مثبت بگذاری.
مادرم که مقصر نیست. اینا رو به مادرم بگم، فقط غصش رو زیادتر کردم. با پدرم هم اصلا نمیشه حرف زد.
ولی اگر بری وسط دعواشون، یا اینکه سر یک موضوع خاص طرف یکی از اونها رو بگیری، اصلاً خوب نیست. چون طرف مقابل نسبت به تو بی اعتماد می شه. باید نشون بدی که هر دو رو دوست داری. باید ازشون بخوای که به خاطر تو هم که شده، کمی منطقی تر فکر کنند و نسبت به زندگیشون تصمیم بگیرند.
بله. هیچ وقت دخالت نمیکنم.
بخاطرمن؟ مگه اصلا من براشون اهمیتی دارم؟ تنها چیزی که توی این خونه بی اهمیته منم...
نمی شه راضی شون کنی مشاوره بروند؟
نه. برادرم یه بار برای مشکل خودش(که میخواست بره خواستگاری و یه سری مشکلات بین اون و پدرم پیش اومده بود) رفته بود مشاوره. مشاور گفته بود که با همه خانواده باید بیاین. پدرم هم گفت" مشاور کیه که حالا من برم پیشش بگم بیا مشکل ما رو حل کن. اصلا ما مگه مشکلی داریم توی زندگیمون!!!!!!! تو هم نمیخواد بری. پس فردا برات حرف در میارن که پسره دیوونه بوده!!!!!" دیدگاههای خیلی عجیبی داره. منم پنهونی میرم مشاوره. هیچ کس از افراد خونه نمیدونن که میرم.
خیلی خوبه که سعی می کنی روحیت رو شاد نگه داری. سعی کن بیشتر وقت با دوستهای خوبت بگذرونی تا اینکه افکار منفی کمتر به سراغت بیایند. هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نباش. این مشکلات آدم رو می سازه. خود تو الآن می تونی از خیلی از اشتباهات پدر مادرت درس بگیری. بالاخره آدم هر مشکل و مانع بر سر راه رو باید پلی برای پیشرفت ببینه.
اینو راست میگی. اشتباههای اونا باعث میشه حداقل ما بتونیم پدر مادرای بهتری برای بچه هامون باشیم.
بودنِ با دوستام با تموم شدن دانشگاه تموم میشه. دیگه نمیتونم برم پیششون. حتی الانم که درس بعضیاشون تموم شده خیلی تنها شدم. اگه بخوام برم خونشون، اگه بگم که میخوام برم نمیذارن برم. یعنی مادرم که حرفی نداره. میگه "حداقل بری حال و حوات عوش میشه ولی به پدرت بگم کجا داری میری؟" منم که دیدم اینجوریه، به مادرم هم قبل رفتن نمیگم. میگم میرم دانشگاه. بعدش که اومدم به مادرم میگم پیش کدوم دوستم بودم. مادرم هم به پدرم چیزی نمیگه. اما وقتی دانشگاهم تموم شد، به چه بهونه ای برم خونه دوستام. یا باهاشون برم بیرون؟ توی خونه دق میکنم بخدا...
فکر نکن که فقط تو تنها این مشکل رو داری. می بینی که توی همین جمع کوچک این تالار خیلی ها همدردت هستند. بقیه جوونها هم گرفتار مشکلات دیگه هستند. خلاصه هنر این نیست که همه چیز فراهم باشه و ما بخوریم و بخوابیم و لذت ببریم. هنر اینه که از شرایط موجود بهترین زندگی رو برای خودت بسازی.
به خدا امیدوار باش. اون دعا هم که نوشتم، قسمتی از دعا کمیل بود که واقعاً به آروم شدن آدم کمک می کنه.
ممنونم بابت دعا. اگه همین یه ذره اعتقادم به خدا رو هم نداشتم، تا الان خودم رو سر به نیست کرده بودم.
به امید روزی که هم پدر مادرت روابط بهتری داشته باشند و هم خودت در زندگیت موفق باشی و خوش بخت بشی و بهترین محیط رو برای زندگی بچه هایت فراهم کنی.
ممنون. همه ی این آرزوهای قشنگی که برای خودم کردی رو برای شما هم دارم.
باز هم درد دل کن. ما می خونیم.
مرسی. بچه های این تالار خیلی با معرفت و مهربونن. :72:همشون