خدا روشکر.
:72::72:تبریک:72::72:
نمایش نسخه قابل چاپ
خدا روشکر.
:72::72:تبریک:72::72:
مشکلی که اینجا باقی مونده اینه که مامان الان ازم خیلی ناراحته و حتی بهم میگه کم بهم زنگ بزن!!و فکر کنم به این راحتیا نیاد واسه عقد که تقریبا 10 روز دیگست.به نظرتون چکار کنم؟اکثرا میگن خودت رو خیلی نیازمند به مادرت نشون دادی اونم دقیقا دست گذاشته رو همین موضوع و تحت فشارت قرار میده.ولی من چون مادرم رو دوست دارم و تنهاست میخوام همیشه باهام باشه.نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
منظورتون از اینکه میکید دوس دارید همیشه باهاتون باشه اینه که همیشه همراهتون باشه و همراهیتون کنه یا اینکه همیشه پیشتون باشه؟ مورد اول خوبه اما مورد دوم نگران کننده هست.
بنظرم برای عقد میان. امکان نداره. من پدرم آدمی هست که خیلی به سرسختی و لجبازی معروفه. مخالف ازدواج برادرم بود. میگفت "نمیام. همه کارا رو خودشون کردن حالا من بیام نقش بازی کنم. نمیام" درحالی که کار برادرم اشتباه نبوده و همه حق رو به برادرم میدادن. به هر حال میگفت نمیام. اما صبح روز عقد دیدیم بلند شده داره آماده میشه. باورتون میشه ما تا همون لحظات آخر هم نمیدونستیم پدرم میاد یا نه. امیدوار بودیم اما باز میترسیدیم. که خدا رو شکر اومد و همه چی به خوبی تموم شد. میگفت نمیتونستم تحمل کنم مردم بگن فلانی توی عقد پسرش نرفته. البته محبت پدرانه دلیل اصلیش بوده که به خاطر غرورش نمیگفت.
منم فکر میکنم محبتی که مادرتون به شما داره نمیذاره که نیاد.
حواستون بهشون باشه. میکن به من زنگ نزن ولی شما بزن. ازشون دلجویی کنید. بهشون محبت کنید. محبت واقعی ها. نه ساختگی. امیدتون به خدا باشه. از خدا بخواین به دل مادرتون بندازه که بیاد.
ایشالا درست میشه:72:
اولا ازت خیلی ممنونم که هستی و جواب میدی ثانیا منظورم اینه که دوست دارم مادرم توی این کارها همراهم باشه و تنهام نزاره.اتفاقا دارم هم زنگ میزنم و هم دلجویی میکنم ولی اینقدر مغروره مادرم که حد نداره!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
آشوب عزیز
همین حس قشنگ دوست داشتن رو به مادرتون بگید. وقتی رو همین نکته تاکید کنی او هم با شما همراه خواهد شد و در یه جو دوستانه تر شما هم میتونید خواسته هاتون رو مطرح کنی.
سعی کن اونو درک کنی.
ممنون.خیلی سعی میکنم که مادرم رو درک کنم ولی بعضی وقتا از دستم خارج میشه.بعضی وقتا که فکر میکنم میبینم مادرم رو خیلی بیشتر از خانمم دوستش دارم.ولی مادرم این رو قبول نداره.نقل قول:
نوشته اصلی توسط BABY
متاسفانه 5 روز دیگه روز عقدمه ولی مادرم به هیچ وجه حاضر نیست تو مراسم شرکت کنه امروز به خانمم گفتم که دیگه بهتره از هم جدا بشیم تا بیشتر از این خانواده ها اذیت نشن.ولی هر چی فکر میکنم نمیتونم این همه سال با هم بودنمون این نامزدیمونو و... رو فراموش کنم.مهم تر از همه اینا اینه که اونو با تموم وجود دوستش دارم.هنوز جدا نشده دیگه دست وپام سست شدن و حال هیچ حرکتی و ندارم.به نظرتون چیکار کنم؟
به نظر من فعلا دست نگه دارین وبه نامزدتون هم بگین همین کاررو بکنه اما بهم نزنین .ولی یه کاری بکنین که مامانتون فکر کنه بهم خورده .اما بعد با یکم لوس بازی مثل ناهار وشام خونه نیومدن مستقیم رفتن توی اتاق صحبت نکردن وسرسنگین بودن توی خونه میتونین دل مادرتون رو بدست بیارین( به زبان ساده فیلم بازی کنین) هرچی باشه مادره دلی از سنگ نداره که ببینه بچش افسردگی گرفته کوتاه میاد.:72:
اگه بگم که مادرم به خاطر لج بازی خودش قید یکی از برادر هامو زد و ما الان 7 ساله هیچ خبری ازش ندارم باورت نمشه.مثل اون لجباز توی زندگیم ندیدم!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط خورشید تابان
رضایت مادرت هم شرطه
ولی بخاطر دل دیگران از دل خودت هم بگذری خیلی سخته و شاید تا عمر داری نتونی باهاش کنار بیای
اعتماد به نفستو ببر بالا ... مادرت نقطه ضعف تو رو میدونه و درست رو همون دست گذاشته ... اگه با نامزدت بدون رضایت مادرت هم ازدواج کنی مطمئن باش مادرتو از دست نمیدی ...