RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
راستش رو بخوای دختر مهربون، گاهی احساس می کنم همه راهها روم بسته شده، و همش از خدا می خوام که زودتر از این دنیا برم، توی این مدت خیلی به من سخت گذشته، خیلی زیاد....
ممنونم سیسیلی جان
درست می گی من هم بی تقصیر نبودم قبول دارم که گاهی وقتها خیلی تند رفتار کردم و می خواستم واقعا تغییرش بدم ولی نشد...
دقیقا مشکل من همینه، من قبل از ازدواج خیلی از مسائل رو دیدم و گذشتم و فکر کردم می تونم بعد از ازدواج تغییرشون بدم، ولی نتونستم و به خاطر همین خیلی سرخورده شدم، من شوهرم رو با تمام خصوصیاتی که داشت نپذیرفتم، اون رو با تمام خصوصیاتی که دوست داشتم داشته باشه توی رویاهام ساختم!!!
راستش رو بخوای گاهی فکر می کنم اگه فرصت دوباره انتخاب کردن داشته باشم، و شوهرم دوباره سرراهم قرار بگیره، دیگه انتخابش نمی کنم و این فکر خیلی عذابم می ده. خودم می دونم که زن مطلقه اصلا چیز جالبی نیست و جایی توی جامعه نداره ولی 30 سال دیگه چی؟ منهم می شم یه زن که توی زندگیش محبت ندیده و مثل مادر شوهرم شده یه زن عقده ای و میخواد محبتی که روزی باید از شوهرش می دیده رو از پسراش ببینه!!
باور کن همین طوریه، مادرشوهر من و شوهرش اصلا با هم رابطه خوبی ندارند و مادرشوهرم سعی می کنه کمبودهاش رو با فرزنداش جبران کنه، بهش سر بزنند براش خرج کنند و و و و
این در حالیه که من توی یه محیط کاملا متفاوت بزرگ شدم، داستان عشق پدرپدرم و همسرش توی فامیل زبانزد خاص و عامه و اینکه دربزرگم بعد از مرگ همسرش فقط 40 روز دوام آورد و از غصه دوری مرد.
می دونی چیه گاهی احساس می کنم دیدگاههای ما خیلی با هم فاصیه داره و این کلافه ام می کنه.
من خیلی خیلی تلاش کردم که وضعیت روبراه بشه، فکر نکن که دست روی دست گذاشتم! من زندگیم رو دوست داشتم براش تلاش کردم وگرنه می تونستم همون شب ماه عسل عطایش رو به لقایش ببخشم ولی به من بگو وقتی تو 20 قدم می ری جلو نباید انتظار یک قدم هم داشته باشی؟
چند نمونه اش رو بهت می گم:
- شوهرم به برنامه های مستند و نجوم خیلی علاقه داره، من هم ساعتها می نشستم باهاش این برنامه ها رو نگاه می کردم و تازه بعدش هم به تحلیل های اون با اشتیاق گوش می دادم.
- در نقطه مقابل من فیلمهای درام رو دوست دارم و البته از اینکه تنهایی فیلم نگاه کنم خوشم نمی آد، (گرچه الان مدتهاست که عادت کردم تنهایی نگاه کنم)، یادم نمی یاد به خاطر من و حتی با وجود اصرار من با من فیلم مورد علاقه من رو نگاه کرده باشه، بهونه می آورد که خوابم میاد و خسته ام و از این حرفها.
- من یکمی از مدلهای بهبود سازمان و این چیزها سر در می آورم یه روز نشستم و بهش گفتم بیا بر اساس مدل EFQM و منطق RADAR انتظاراتمون رو از هم بنویسیم و آخر هر ماه همدیگه رو ارزیابی کنیم و ببینیم چقدر تونستیم بهتر بشیم، ولی فقط مسخره کرد و همه کاغذها رفت توی سطل آشغال....
من خودم هم کار می کردم و استقلال مالی داشتم ولی هروقت که پول توی خونه نبود همیشه از کشوم پول بهش می دادم ولی اون حتی یک ماه هم نشد که بگه مثلا این پول واسه خودت؟؟ چی بگم!!
می دونی من خیلی تغییر کردم خیلی زیاد به خاطر زندگیم از کارم خارج شدم و رفتم یه جای بدآب و هوا زندگی کردم.
شوهرم مدام از اداره و رئیس و سرپرستش ایراد می گرفت که اینها ال و بل هستند...
من هم مدام باهاش همدردی می کردم و می گفتم درست می شه، من هم مدتی همون جا کار کردم که البته تجربه کاری خیلی خیلی خیلی خوبی بود.
بعد از مدتی همش می گفت توی این کار هیچ پیشرفتی نیست و هر سال که شایستگی ها رو اعلام می کردند نمره خوبی نمی گرفت و پیشرفت نمی کرد، هر وقت هم کسی بهش می گفت بالای چشمت ابروه، اعصابش بهم می ریخت و درد معده اش می اومد سراغش، (مشکل زخم معده هم داره) نمی تونست استرسهاش رو کنترل کنه، الان هم نمی تونه...
به خاطر مشکل زخم معده اش از غذاهای مورد علاقه ام گذشتم و فقط اون چیزایی که اون می خواست رو می پختم، شاید باورت نشه ولی من بعد از ازدواج حتی یکبار هم قرمه سبزی نپختم!!
کار به جایی رسید که ریشه قضیه غذاهای اداره تشخیص داده شد و تصمیم گرفتم غذا رو توی خونه درست کنم، حالا شما فرض کن من خودم ساعت 5-6 گاهی هم 7 از اداره می رسیدم خونه و تا ساعت 11 شب توی آشپزخونه در حال تدارک شام و نهار فردا بودم، گاهی دیگه جنازه ام به تخت می رسید ولی با این وجود هر وقات رابطه می خواست من بودم!!!
اندوسکوپی و کرونوسکوپی رو مجبورش کردم که بره پا به پاش مرخصی گرفتم و رفتم ولی هیچی دیده نشد!!
حتی باهاش دکتر تغذیه هم رفتم و برای چاق شدنش برنامه غذایی گرفتم ولی اصلا اجراییش نمی کنه!! می گه نمی شه، نمی تونم!
ریشه اش توی استرسه!! نمی تونه استرسش رو کنترل کنه!!!
من دوست دارم صبحها برم بیرون ورزش کنم ولی اون دوست داشت روزهای تعطیل بخوابه!! اصلا هیچ ورزشی رو دوست نداره و قبل از ازدواج به من گفته بود که بسکتبال بازی می کنه ولی گمونم منظورش توی دوران مدرسه بوده!!!
سرت رو درد نیارم، بالاخره کار به جایی رسید که تصمیم گرفتیم از اون شهر به شهر خودمون انتقالی بگیریم تا شاید یکمی از استرسها کمتر بشه!! ولی نشد، به اندازه کافی رابطه و پارتی نداشتیم...
وقتی به قول خودش به بمبست رسیدیم تصمیم دیگه ای به ذهنمون رسید، به قول خودش مثل عقابی توی قفس گیر افتاده بود و پر و بالهاش با دیواره قفس زخمی می شد.
دیدم خیلی دوست داره ادمه تحصیل بده و توی آزمون ورودی دانشگاه هم پذیرفته نشد، دانشگاه آزاد و پیام نور رو هم اصلا قبول نداشت. این بود که حمایتش کردم واسه اینکه برای خارج از کشور اقدام کنه تا بتونه هم مدرکش رو از یه دانشگاه خوب بگیره و هم اینکه چند مدتی از اون وضعیت و محیط دور بشیم تا شاید استرسها و فشارها کمتر بشه!!!
خلاصه بگم، کار رو با مرخصی ترک کرد، منهم که رسمی نبودم کارم رو از دست دادم و با اندک پس اندازی که داشتیم راهی دیار غربت شدیم، رشته ای که داره درس می خونه رشته خیلی خوبیه، اینجا استرس زندگی خیلی خیلی کمتره، همه به قانون و بهم احترام می ذارند. ولی بازهم همون استرسها اومده سراغش، اونهم به خاطر اینکه نمی تونه توی امتحانات نمره های بالایی بگیره!! باز هم همون مریضی کوفتی...
تمام این مدت من خودم رو فراموش کردم و دیگه به خودم اهمیت نمی دم، می خوام آزاد باشم تا برای خودم تصمیم بگیرم که چی بخورم، رستوران چینی یا تایلندی برم،برنامه ریزی مالی کنم، برای آخر هفته ها برنامه بذارم و برم گردش و و و و
به من بگو حالا من برده اون شدم یا اون برده من شده؟؟؟
می دونم که رفتارم چند وقته بد شه ولی باور کن خسته شدم، من توی هیچی سهیم نیستم، باور کن احساس خیلی بدیه ....
باور کن..
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
بالهای صداقت ممنونم از لطفت ولی راستش رو بخوای من اصلا هم قوی نیستم و فقط خودم رو قوی نشون می دم! اتفاقا خیلی هم ضعیف و شکننده هستم من مثل آدمی هستم که باوجودی که احتیاج به حمایت داشت، هیچ وقت از کسی حمایت نخواست...
قبل از ازدواج به شوهرم گفتم که بریم مشاوره، اتفاقا با اصرار من هم یک جلسه اومد ولی بعدش کلی من رو مواخذه می کرد که تو من رو دادگاهی کردی و از این حرفها که فکر می کنم اثرات حرفهای مامانش بود!!!
من هم با وجود اصرار مشاوره دیگه ادامه ندادم!
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
عزیزم فکر نمیکنی داری جزویات زندگیتو خیلی بزرگ میکنی
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
لولنی اسکای عزیز:
درد دل ها تو نو شنیدیم و فکر می کنم که با گفتنشون کمی آرامش پیدا کردی
من بعضی جاها حرفهاتو قبول دارم و اون جایی هست که با یک مرد ضعیف ازدواج کرده باشی و انگار به دیواری تکیه دادی که هر آن می ترسی که فرو بریزه
مرد شما هم جزو این دسته آدم هاست
یک طرف قضیه هم شمایی و همونطور که گفتین شناختتون از خودتون نادرست بوده
شما یک رابطه عاشقانه و یک مرد قوی حمایتگر می خواین
درسته شوهر شما توی چهارچوب خواسته های شما نمیگنجه
و با توصیفی که از خودتون دادید دوست خوبم احساس می کنم از لحاظ روحی در وضعیت بدی قرار داریدو شاید هم دچار افسردگی شدید و خبر ندارید ( با توجه به حرفی که درمورد خودکشی زدید )
احساس می کنم روحتون خسته س و می خواید از این وضعیت ناخوش آیند خارج بشید
فکر میکنم بهترین قدم در حال حاضر مراجعه به روانشاس و روانپزشک هست تا مطمئن بشید که دچار افسردگی شدید و خیر و چرا این افکار به سراغتون میاد
ضمنا فکر می کنم محیط خارج از کشور و جاذبه هاش هم دلیل دیگه ای می تونه باشه که شما بخواید هرچه زودتر از این وضعیت خلاص بشید
ولی با عجله تصمیم نگیرید که بعدا پشیمون نشید
موفق باشید:72:
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
دوست عزيزم اميدوارم از حرفم ناراحت نشي اما ...
چون همسرت مريضه و يه كمي ضعيفه فكر ميكني بايد طلاق بگيري؟ پس "زندگي مشترك" و "پيمان زناشويي" يعني چي؟ مگه معنيش اين نيست كه تو عهد كردي در تمام لحظات خوب و بد يا زشت و زيبا كنار و يار و پشت همسرت باشي؟
مگه خود شما ايده آلي؟ نيازهاي جنسي همسرت رو برآورده نميكني! افسرده شدي و همه چيزو به بدترين شكل ميبيني!
به نظرم خوبه عزيزم كه به يك روانپزشك مراجعه كنيد شايد افسردگي گرفتيد البته اين حدس منه!
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
دوستان عزیز، ممنونم از همدردیتون
درست می گید من دچار افسردگی شدم، شاید هم توی همین شرایط دست به انتخاب زدم.
از روزی که اینجا نوشتم و همدردیهای شما رو دیدم حال بهتری دارم.
احساس می کنم دیگه تنها نیستم و کسانی هستند که به حرفهای من گوش بدهند.
ساینای عزیز ممنونم که توصیه کردی به روانشناس مراجعه کنیم، اتفاقا شوهرم هم چند شب قبل همین حرفها رو می زد، البته اون می گفت باید بریم پیش مشاوره (خداییش از اول ازدواج اخلاقش تغییر هم داشته!) و البته این رو هم بگم که من مدتهاست تا مشکلاتم زیاد می شه، به خودکشی فکر می کنم، ولی فقط فکر می کنم، هیچ وقت جرات اجرایی کردنش رو نداشتم به نظرتون دچار مشکل شدم نه؟ برای خودم متاسفم....
من توی این دیار غربت مشاور و روانشناس از کجا پیدا کنم، تازه اگه پیدا کردم چه جوری باهاش حرف بزنم و حرفهاش رو بفهمم؟؟ این هم یه مشکل دیگه ست!!
اینجا اگه به مشاور این حرفها رو بزنم بهم میگه خوب ازش جدا شو، دیگه باهاش زندگی نکن، اینها اینطوری اند. تازه اگه شوهرم اصرار کنه پلیس هم دخالت می کنه و از من حمایت می کنه!!! عزیزم اینجا اگه یک نفر نخواد به زندگی ادامه بده، و فرزندی هم در میون نباشه طلاق صادر می شه، حالا من برم از اینها کمک بخوام؟
دوستان عزیزم دوست دارم راهنماییم کنید، من آدم کاملی نیستم و هیچ ادعایی هم در این مورد ندارم ولی همیشه سعی کردم بهتر از دیروزم باشم، واسش خودم رو خوشکل می کردم، دوست داشتم یازیهای سکسی داشته باشیم و سکس رو از حالت یکنواختی خارج کنیم که البته اون اصلا علاقه ای نداشت و فکر می کنم احساس گناه می کرد!!!! فکر می کرد اینکارا زشته و از این حرفها....
از خودم گذشتم....
یاسای عزیز خودش هم فکر تو رو می کنه و احساس می کنه که من از بیماریش خسته شدم، ولی دلیل خستگی من نه بیماریش بلکه نحوه برخوردش با بیماریشه، شوهر من خودش رو باخته و همیشه می گه بالاخره یه روز از درد معده می میرم!!
من وقتی مریض می شم همیشه می گم زور خوب می شم و این بیماری جرات نداره من رو از پا بندازه!! ولی اون چی؟ دو تا دستش رو به نشانه تسلیم شدن بالا می بره و ...
بارها به خودش هم گفتم که از روحیه ضعیفت هست که این مریضی می یاد سراغت ولی قبول نمی کنه...
در مورد نیازهای جنسی هم گفتی، من ادعایی ندارم الان که حدود یکماهی هست که رابطه ای نداشتیم اوایل اصرار می کرد ولی وقتی مقابله من رو دید، دیگه اونهم اصرار نکرد، اونهم علت داره عزیزم....
من توی رابطه تحقیر شدم و یکبار به شکل خیلی بدی تحقیر شدم، دیگه احساس می کنم از رابطه حالم بهم می خوره .... ولی فکر می کنی من 2 سال پیش هم همینطوری بودم؟؟ نه فکر نمی کنم!!
من دوست دارم روحیه اش شاد باشه و از درون شادی بیاره نه اینکه منتظر مرگ و درد معده بشینه!!! هر وقت می رفتیم مهمونی و غذای صاحبخونه رو می خورد بعدش مرتب می گفت امشب دلدرد میاد سراغم!!!
من هم مسخره می کردم و می گفتم اینقدر تمرکز کن تا بیاد!!!
چکار کنم؟؟
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
من فقط یه قسمت کوچولو را جواب می دم. معنیش این نیست که همه ی مشکل شما همینه یا همه ی راه حل اینه.
در مورد بیماریشون. من هرچی مرد دور و برم دیدم بسیار زیاد در مقابل بیماری ضعیفند. همین که سرما می خورند شروع می کنند به وصیت کردن :311:
خیلی از بیماری می ترسند و در مقابلش تسلیم و ضعیف هستند.
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
خب اگه اونجا نمی تونین برین مشاوره، اصلا لازم نیست که بترسین، ما این جاییم و سعی می کنیم با هم به شما کمک کنیم.
در مورد مقاومت شوهرتون در مقابل بیماری، باید بگم که توی مقالات تفاوت مرد و زن می خونیم: مردها در مقابل بیماری های روحی مقاوم ترند و زنان در مقابل بیماری های جسمی. شاید به خاطر همینه که بارداری را خدا گذاشته واسه خانوم ها. ما مردها اگه یه ماه یه وزنه تو شکممون باشه، سریع خودمون از دستش خلاص می کردیم و نسل انسان ها بر می افتاد. تازه یه دلیل آه و ناله های اون هم جلب محبت شماست. میگه تا شما بهش بیشتر محبت کنی.
در مورد این که میگین شوهرتون هم میگه: هر تصمیمی بگیری قبوله، دلیلش همونیه که خودتون هم میگین: اون فکر میکنه که بیماری اش شما را خسته کرده و نمی خواد یه وزنه برای شما باشه. فکر نکنین که فقط شما احساس دارین و اون نه. اون هم سعی خودشو می کنه، اما به هر دلیلی اون نتیجه ای که شما می خواهید را نمی گیره. من می تونم شرط ببندم که یه دلیل برای این که تصمیم گرفته که تو غربت درس بخونه، این بوده که جایگاه بهتری در ذهن شما بدست بیاره.
اگه شما می خواهید تا حس کنین که ملکه و فرشته ی او هستین، او هم حس داره و دلش می خواد تا قهرمان زندگی شما باشه. این برای همه هست. ما انتخاب نکردیم که حالا بخواهیم در مورد وجودش شک کنیم. این ها از قبل درون هر مرد و زنی هست.
اگه میگه هر تصمیمی بگیری قبوله، نه این که علاقه ای نداره، به خاطر اینه که فکر میکنه دیگه یه وزنه شده برای تو و فکر میکنه هر کاری هم بکنه، نمی تونه جایگاه بهتری در قلب تو بدست بیاره، اما من مطمئنم که توی تنهایی اش با خودش میگه، امیدوارم همسرم تنهام نزاره و باز هم کمکم کنه. اون اگه دوستت نداشت قبل از تو اقدام به طلاق میکرد. این ذات مردهاست که اگه زنی را نخواهند، لباس تنشون را می فروشند تا مهریه اش را بدهند و خلاص، اما اگه اون اقدام اول را نکرده، فقط و فقط به معنی تمایل به ادامه است، اما نمی دونه باید چی کار کنه تا درستش کنه.
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
سلام خانم آسمان تنها
پست هاتونو با دقت خوندم. مسائل زیادی مطرح کردین. می تونم درک کنم که فشار زیادی روتون هست. همه مسائلی هم که مطرح کردین با تلاش خودتون قابل حل شدنه، اما به نظر می رسه بیشترین چیزی که در درجه اول بهش احتیاج دارین گفتن ناراحتی هاتون و گرفتن همدردیه. جای خوبی اومدین، مطمئن باشید که اینجا افراد زیادی هستند که با حوصله به صحبت هاتون گوش می دن و مهمتر از اون، خانم های متاهل زیادی که توی تالار هستن و می تونن خیلی خوب احساسات و ناراحتی هاتون رو درک کنند.
به نظر میاد حرف های زیادی برای گفتن دارید و ناراحتی های زیادی که البته خیلی از اونها رو تو ذهن خودتون پرورش دادین و ازش یه مشکلی ساختین که شاید چندین برابر بزرگتر از واقعیت اون مشکل باشه، اونقدر مشکلاتتونو برای خودتون بزرگ کردین که غیر قابل حل می بینیدشون.
برای شروع: شوهر شما هم مثل هر انسان دیگه ای یه سری ضعف هایی داره که شما با دست گذاشتن روی اون ضعف ها باعث شدید که در مقابلتون مقاومت کنه، بهتون پیشنهاد می کنم که این ضعف هاشو به روش نیارید و در عوض سعی کنید خوبی هاشو ببینید و به خاطر اونها ازش قدردانی و تشکر کنید. مردا شدیداً احتیاج دارن که بهشون حس مرد بودن داده بشه، نه اینکه با ایراد گرفتن و بزرگ کردن ضعف هاشون عکس این اتفاق بیفته. این مسئولیت به عهده شماست.
موارد دیگه ای هم هست که فعلاً بهتره که شما بیشتر در مورد خودتون، شوهرتون و زندگیتون بگید تا بعداً بیشتر در موردشون صحبت کنیم.
RE: طلاق عاطفی، جدایی یا ادامه زندگی؟؟
حرفهای tesoke و green خیلی به دلم نشست، با وجود سن کمتون انسانهای روشن و آگاهی هستید، آفرین (من پروفایلتون رو خوندم ;) )
راست می گید شاید من به یه همدردو هم صحبت بیشتر از همه چیز نیاز داشتم، بعد از خوندن مطالب شما و حرفهاتون احساس می کنم که می خوام دوباره از نو شروع کنم، اون هم تو این مدت که ناراحتی من رو دید، فکر کنم یکمی به خودش اومده، تا حالا بی مناسبت برام گل نخریده بود ولی امروز با دوتا گلدون گل خوشکل اومد خونه، (اینقدر زورم می گیره که نمی تونه بگه پشیمونم!!! خداییش خیلی مغروره!!)
آفرین tesoke درست گفتی، شوهرم بارها گفته که بدون من نمی تونه زندگی کنه و نمی خواد من رو از دست بده!! و دقیقا یکی از علتهای اومدن به اینجا من بودم!
ولی با اون لیست بالابلند خصوصیاتی که آزارم می ده چه کنم؟