RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهشت
خب اشکال کار همینه. یعنی چی که واسم مهم نیست. ازدواج کردین که جدا زندگی کنید؟
اتفاقا گره ی زندگی شما در همینه. من از اولین روزایی که حرفهات را می خوندم یادمه. نسبت به این قسمت یه حساسیت خاصی داری و همیشه هم مبهم ازش حرف می زنی. برای همین هم به وضوح سوالم را پرسیدم. ولی باز هم به شکلی منو به قول معروف پیچوندی. اما اشکال کار شما همینه. وقتی با هم زندگی نمی کنید و ... چه انتظاری از شوهرت داری؟
منو نمی بره یعنی چی؟؟
برام مهم نیست یعنی چی؟؟
عزیز من چون همسرم داره میاد میگم مهم نیست اگر نه که من خیلی بهش وابسته ام که باید سعی کنم با تمرین این وابستگی و کم کنم
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام شمیلا عزیزم:
از تاخیرم ببخشید..
پست ها و همراهی دوستان رو خوندی بسیار نکات مهمی در بر داشت که برات بازش می کنم...
شمیلا جان خوشحالم صبر رو داری یاد می گیری..بله صبر حلال خیلی از مشکلات هست..پرسیدده بودی که ایا صبر فایده ای داره ..ببین عزیزم ما نمی گیم که شما حواست به حرکات و کارهای همسرت نباشه ..نمی گیم اونو رها کن که هر طور خواست عمل کنه ..بلکه کل حرف ما چیز دیگریست..
عجولی همیشه کار دست انسان ها میده چه زن چه مرد و در صبوری شما عقلتون هم بهتر کار خواهد کرد و به تحلیل داده ها خواهد پرداخت..ببین اینکه شما همسرت به هر دلیلی یک روز رو لاین نیامده که دلیل ارتباط داشتن نمیشه و دلیل اینکه شما رو دوست نداره این فکر ها از بیخ بن به نظر من غلطه..
به حرف فرشته جان گوش دادی شما عاشق عشق ورزیدن همسرت هستی ..دوست داری کی هی زیر گوشت بگه دوستت دارم ..هی بگه من بی تو می میرم ..بی قرار رو لاین اومدن باشه ..عزیزم تو می دونی غار تنهایی چیه؟ایا خودت هیچ وقت دلت خواسته از همه دنیا دل ببری و بری بشینی یک گوشه..
ببین شمیلا جان تا خودت رو از وابستگی به همسرت رها نکنی همین اشه و همین کاسه ..شک هم نکن..شما عزیزم نشستی در منزل نه فعالیت اجتماعی می کنی نه خودتو سرگرم می کین و فقط به صورت خیلی دقیق می دونی همسرن کی اومد رو لاین کی رفت ..عزیزم این طریقه صحی زندگی کردن نیست ..باور کن ..
دارم باهات خیلی راحت صحبت می کنم بلکه به خودت بیای ..ما گاهی به تلنگر نیاز داریم..
دوست خوبم فیلو سارا حرف قشنگی زد:
تحول نتیجه تهوعه
شما تا از این حرکات خودت منزجر نشی تغییر نخواهی کرد..یک لحظه جای خودت و همسرتو عوض کن ..ببین چه احساسی بهت دست میده تازه وقتی می بینی طرف مقابل بهت اعتماد نداره می گی بابا برم لااقل خطا کنم دلم نسوزه!!!
ببین شمیلا شما باید این دندان خراب شک به همسرتو بکنی بندازی دور..
یادمه تو تاپیکی که نوشته بودی علی رغم توصیه دوستان به عدم ازدواج گفتی نمی تونی ازشون طلاق بگیری و ازدواج کردی درسته؟آیا الان چیزی تغییر کرده؟می تونی طلاق بگیری؟
اصلا چرا داری با ایشون زندگی می کنی؟نتیجه این زندگی می خواد چی بشه؟
می دونی منظورم چیه ..من فرض می کنم زبونم لال همسر شما با فردی ارتباط داره شما هم فهمیدی درسته خب بسم الله طلاق می گیری دیگه!!!
شما برای چی کنکاش می کنی وقتی نمی تونی طلاق بگیری و تازه مدرک مستدل هم نداری و یک سری توهمات هست ...عزیزم با این کار اوایل زندگی که باید همش گل و بلبل باشه که داری خراب می کنی..
من جای شما بودم آنقدر از زیبایی ظاهر و نفسم در جذب همسرم با اموختن مهارت های زندگی استفاده می کردم که دیوانه من بشه ..اونوقت شما داری کاملا از خودت دورش می کنی..
دیروز همسرم حرف جالبی می زد می گفت ما مردها از زن هایی که مثل پلیس دست و پای ما رو می بنده گویی که می خوان ما تو دستشون مثل موم باشیم بدمون میاد..راست میگه عزیزم..
شما با آگاهی کامل از گذشته همسرت اونو انتخاب کردی حالا داری با این رفتارهات دورش می کنی که تازه اگر هم دوست دختر نداشته شما مجبورش می کنی بگیره...کمی هنر زنانه رو با مطالعات پیدا کن..
گویا گفتید دارن ایشون بر می گردن ایران..اگر دارن میان که چه بهتر ..اماده شو برای زندگی بدون شک و تردید..شما که نمی تونی همیشه بالای سرش باشی که خطا نکنه عزیزم...
از طرفی شما که انقدر یاد خدا در زندگیت جریان داره باید خیلی خودتو دوست داشته باشی چون خدا همه بنده هاشو دوست داره..یاد و ذکر و توکل به اونو فراموش نکن و خودتو برای همسرت به صفات والای انسانی بیارا..
انسان ها دارای احتیار هستند ..خیلی از مشکلات زناشویی ما به خاطر اشتباهات خود ما رقم می خوره به خصوص ما زن ها که بسیار هم حساس هستیم ..این غلطه..
در ثانی عزیزم شروع کن جدی به تحصیل ..شرکت در کنکور و کار..از 18 سالگی تا ان شا الله 120 سالگی این همه سال به نظرت بهتر نیست به جای همسرداری صف کاری انجام بدی هم سرگرم میشی هم از این تخیلات خارج میشی هم بیشتر به خودت بها میدی..
عزیزم مردها وقتی می بینن زنی زندگی خودشو تعطیل کرده و داره خودشو صرفا وقف اونا می کنه اصلا هم به نظر من خوششون نمیاد چون می فهمن این زن برای خودش اونقدر احترام قائل نیست که به زندگی خودش و تفریحات خودش برسه..شما همه فکر و ذکرت همسرته ..بذار شما انقدر مشغول باشی که اونم گاهی یاد شما بکنه و رو لاین منتظرت بشه عزیزم..
تا اینجا صبر می کنم تا نظر سایر دوستان هم بشنویم.. ان شا الله همه چیز درست میشه...
موفق باشی.. :72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
من هم با نظر ساراجون کاملا موافقم؛ شمیلا جان میشه برای ما از برنامه ی روزانه ات یه کم بنویسی؟ اینکه کل روزت رو چه جوری سپری می کنی و چه کارهایی انجام میدی؟
اینکه آیا هدف بلندمدت یا کوتاه مدتی داری که براش برنامه ریزی داشته باشی که بهش برسی؟
اینکه اصولا صحبت جدی با همسرت در مورد رفتنت داشتی یا نه فقط چون همسرت با دلایل خودش شما رو قانع کرده؛ قانع شدید؟
اینکه هیچ وقت خود شما دنبال گرفتن ویزا و پرس و جو در مورد چگونگی رفتنت بودی یا نه؟
و در آخر در مورد شکت به همسرت؛ می خوای تا کجا این شک رو دنبال کنی و دائما در هراس باشی که نکنه همسرم دست از پا خطا کنه؟
لطفا در مورد تمام سوالاتم خوب فکر کن و بعد منتظر پاسخت هستیم.:72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام
دل عزیز
بیشتر وقتمو در روز با همسرم میگذرونم یا پای اینترنتم یا هم کار خونه میکنم
هدف اولم بهتر شدن زندگیم هست که با یاری خدا و راهنمایی شما دوستان و همت خودم زندگی خوبی و درست کنم و البته خودم تغییرکنم هدف دومم اینه که درسمو ادامه بدم برنامه ریزی داشتم اما واسه مشغله های فکریم فراموش شده
بله با همسرم صحبت کردم اونم گفت من میام ایران نمیمونم اینجا که من شکم برد که نکنه واسه کسه دیگه میخواد بیاد که تیرم به سنگ خورد و من واسه همین شکهای الکی هزار بار شرمنده همسرم شدم
اره پرس و جو هم کردم فقط در صورت ادامه تحصیل میتونم برم که اونم واسم سخته و همسرم میگه میام ایران هر2یا3ماه یه بار میرم 2هفته میمونم میام
شکم و نمیدونم واقعا گاهی اوقات کلی خجالت میکشم :163:دیشب خواستم جواب سوالا رو بدم همسرم اومد تاپیک خوند و کلی ناراحت شد:101:و دعوام کرد که چرا اینارو به من نگفتی و...
************************************************** *******************************
سارا عزیزم
نه من اصلا دوست ندارم حتی واژه طلاق بیاد تو ذهنم اما گاهی اوقات که فکرای ناجور به ذهنم میزنه اینم یکی از اون فکرای مسخره ست درسته باید این شک و از خودم دور کنم البته چند روزی که اصلا فکر الکی نکردم شاید چون پیشمه؟!
************************************************** *******************************
فرشته مهربان
حق با شماست این چند روز خودمو امتحان کردم اگه یه شب دیر میومد تو اتاق خواب یا بغلم نمیکرد و ...من ناراحت میشدم خیلی بهش وابسته شدم اگه میخواست تنها بره بیرون من حرص میخوردم که چرا نگفته تو بیا بریم و...
میخوام این وابستگی و از بین ببرم اما هرچی سعی میکنم بیشتر بهش میچسبم هرچی به خودم میگم شمیلا تو به کارای خودت برس بذار اونم راحت باشه اما نمیشه هر ثانیه میرم طرفش اگه مثلا سرش گرم باشه و توجه نکنه ناراحت میشم
منتظر راهنماییهای مفیدتون هستم:72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
احساس می کنم در مورد ویزا اشتباه می کنید.
پرس و جو لازم نیست. یک سر برید سفارت.
قاعدتا شما باید بتونید به تبعیت از همسرتون ویزا بگیرید.
بجای خودخوری و شک و اضطراب و چک کردن مسنجرش و ... محکم و متین و عاقل دنبال زندگیت باش.
اینم پیشاپیش یه گل واسه ی شما که بدونی دوست دارم که این حرفها را می زنم :72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام بهشت عزیز
من خودم اقدام کردم کشوری که همسرم هست با ایرانیها زیاد راه نمیان ضمنن وقتی همسرم میگه من به خاطر تو دارم کارمو ول میکنم میام ایران زندگی کنم چی بهش بگم,بگم نه صبر کن من بیام؟میگه هر 2,3ماه یه بار میرم اونور نهایتا 1ماه هستم بعد میام خب من حرفی نمیتونم بزنم اخه داره به اب و اتش میزنه که بمونه ایران شما بگید من باید چی بگم؟منم ترجیح دادم دیگه در مورد رفتن حرفی نزنم چون این دفعه که اومده میگه دیگه بر نمیگردم
من مسائل دیگری دارم مسئله رفتن فعلا خدا رو شکر تا حدودی حل شده
صبرم خیلی بیشتر شده از قبل و همین طور شکهایی که میکردم تقریبا به حداقل رسیده اما من میخوام این وابستگی و از بین ببرم نمیخوام وابسته باشم میخوام منم زندگی کنم نه فقط برای همسرم چون منم حق زندگی کردن دارم میخوام وقتهایی هم اختصاص بدم به خودم که متاسفانه فعلا تنها به همسرم میرسم خودمو گذاشتم کنار لطفا اگه ایرادی نداره در این موارد راهنمایی کنید منتظرم:72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
اتفاقا با توجه به این که همسرتون نیستند و بچه هم ندارید، خیلی وقت داری واسه به خودت و علایقت رسیدن.
این کار را می کنی؟
ورزش؟
آموزش؟ ( آشپزی، نقاشی، ...)
ادامه تحصیل؟
بهبود روابطتت با خانواده؟ می تونی رو این مساله وقت بذاری و با دقت و حوصله روابط خوبی با خانواده ات ایجاد کنی.
نباید همه ی تمرکزت را برای محبت گرفتن و محبت دادن روی همسرت متمرکز کنی. باید این انرژی را تقسیم کنی.
درضمن این بهت کمک می کنه که مهارتهای ارتباطیت را تقویت کنی و در ارتباط با شوهرت هم موفق تر باشی.
موفق باشی خانوم:72:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
سلام
ممنون بهشت عزیز و سارا جون و بقیه دوستان از همراهیتون
راستش به قول مادر شوهر عزیزم من بهترین موقعیت و دارم واسه رسیدن به هدفهام اخه واقعا مادر شوهرم شکر خدا بهترینه عین مامانم دوسش دارم و اونم هوام و داره همیشه تشویقم میکنه درس بخونم ورزش کنم موفق بشم اما من فقط خودم و درگیر همسرم کردم یعنی تموم فکر و ذکرم همسرمه
امروز مادر شوهرم میخواد منو ببره کلاس ورزشی ثبت نام کنه البته قبلا میرفتم کاراته میگه باید ادامه بدم چون قهوه ای دارم دیروز از مدرسه زنگ زدن گفتن فارق التحصیل شدم رفتم مدرسه معاون مدرسه بغلم کرد و بوسیدم و واسم ارزوی خوشبختی کرد:310:از اونجا با همسرم رفتیم خونه پسرعموم که سرطان داره توی راه خدا خدا میکردم دیدمش بتونم خودمو کنترل کنم نزنم زیر گریه امیدشو کم نکنم که شکر خدا موفق شدم تا دیدمش تموم موهای سرش ریخته بود توی دلم غوغایی شد اما فقط لبخند میزدم :302:رفتیم زن عموم خیلی غصه میخورد خودشم همینطور دوتش رفته بود ارایشگاه موهاشو درست کنه اون گریه میکرد البته نه جلوی ما خلاصه منو همسر عزیز تا تونستیم به خودشو خونوادش روحیه دادیم غافل از اینکه روحیه خودمونو میبازیم:163:
امیدوارم خوب بشه :323:راستش من خیلی دل سوزم به قول خونوادم میگن واسه همه مادرم واسه خودم زن بابا
خب خدا رو شکر درز جریان این تاپیک خصوصیات اخلاقیم بهتر شده دیگه نیازی نیست از تمرکز حواس استفاده کنم برای بدبینیام ؟!اما چیزی که هنوز نتونستم در خودم درست کنم وابستگی هست وقتی مادر شوهرم دیشب میگفت تو برو درستو بخون بذار شوهرت بره دنبال کارش قلبم داشت از جا کنده میشد همش به خودم میگفتم شمیلا درهای قلبتو به روش ببند تو که تو این موقعیت قرار گرفتی پس کمش کن این وابستگی لعنتی رو:324: اما مگه دلم میفهمه؟:43:در مقابل محبتهایی که بهم میکنه هیچ اراده ای از خودم ندارم و صد برابر محبت میکنم:228:ضمنن بهشت عزیز من مهارتهای ارتباطیم شکر خدا خوبه و با مادرم هم مشکلی ندارم هرچند قبلا کارایی میکرد که هیچ مادری در حق فرزندش نمیکنه اما دل گیر نیستم و فراموش کردم امیدوارم مادرم منو ببخشه
خوشحال میشم اگه بازم همراهیم کنید :72:اوه راستی سارا جون چند وقتی کم پیدا بودی دلم شور زد گفتم خدا نکرده شاید اتفاقی افتاده کلی واست دعا کردم اما با خوندن پست امروزت خیالم راحت شد:46:
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
به نام خدا
بازم سلام
خواستم یه موضوعی و باهاتون در میون بذارم شاید تو این تاپیک جاش نباشه اما با خودم فکر کردم شاید یکی از دلایل وابستگیم همین باشه
تقریبا 4,5سال پیش من قصد خودکشی کردم اما خوشبختانه زنده موندم بعد از اون به کار احمقانه ای که کردم فکر میکردمو بدنم میلرزید باورم نمیشد من همیچین کار مسخره ای و بکنم اما شد بعد اون برگشتم به زندگی و خوابهای ناجوری میدیدم البته 3سال پیش از مرگ میترسیدم اما منتظرش بودم افت تحصیلی داشتم از مدرسه تعطیل میشدم برای نماز شروع میکردم دویدن سمت مسجد تا میومدم انگار هیچی نداشتم نه امید نه هدف و انگیزه فقط یه ترسی تموم وجودمو گرفته بود نمیدونم کسی احساسمو درک میکنه یا نه اما به پوچی رسیده بودم دوستان مدرسم که از مشکلات زندگیشون میگفتن تو دلم میگفتم اینام شد مشکل من حاضر بودم عین اینارو داشتم اما این ترس ازم دور میشد از صبح تا شب تقریبا تا چند ماه ههرکس باهام حرف میزد نمیفهمیدم نشون میدادم توجه میکنم اما در واقع اینطور نبود تو یه دنیای دیگه بودم با هیچ کس رابطه برقرار نمیکردم غروب میشد دلم میگرفت بغض سنگینی تو گلوم میشست اما نمی تونستم گریه کنم گاهی تا صبح بیدار میموندم نماز غذا میخوندم تو خونه خیره میشدم به رنگ سفید خونه هیچ از دنیا سر در نمی اوردم هرکس ناراحت بود تو دلم غبطه میخوردم که این چیزی داره که ناراحت باشه کاش ناراحتی منم این چیزا بود کاش میفهمیدم چی باعث شده من این طور بشم اما فکر نمیکنم کسی منو تو اون حالت درک میکرد هیچ کس دلم میخواست به حال خودم گریه کنم زار بزنم کسایی که از مسائل زندگی من با خبر بودن میگفتن فشار زندگی اینو گوشه گیر کرده در صورتی که هر جا میرفتم شادی و سرزندگی اونجا میبردم بعضیهام که خبر نداشتن میگفتن خوشی زده زیر دلش اما هیچ کس نمیدونست تو چه خلاء ای دارم دست و پا میزنم تا اینکه نمیدونم چی شد بعد از یه سال دیگه اون حس ازم دور شد
تا روزی که رفتم خونه پسرعموم عیادتش شب برگشتم خواب بدی دیدم و کلا تقریبا یه هفته اس خوابهایی میبینم که فکر منو به خودش مشغول میکنه البته گاه گداری که خواب میبینم دوست دارم کسی کنارم باشه که تو اغوشش فرو برم قبلا از خواب میپریدم فوری مامانمو از خواب بیدار میکردم اونم منو بغل میکرد تا دوباره چشمام گرم میشد اما حالا همسرم اونم وقتی میخواد بره تو دلم غوغایی میشه شبا از خواب میپرم روم نمیشه برم بغل مادر شوهرم واسه تنهایی خودم گریه میکنم اما چند شبی هست که حس خوبی ندارم میترسم احساس قبل وجودمو بگیره میترسم احساس میکنم از خدا هم خیلی دور شدم که این طوری شدم با خودم میگم نکنه باز اشتباهی ازم سر زده باشه؟میترسم
خیلی منو ببخشید اما من منتظر راهنماییهای بعدیتون هستم
RE: میخوام زندگیمو بسازم لطفا راهنماییم کنید
سلام:72::
شمیلا جان خوشحالم که اندکی بهتری..کمی باهات حرف دارم ..در چند مورد...
یکی اینکه عزیزم احساس می کنم تلاشتو برای تغییر رها کردی..ببین شمیلا جان امکان نداره آنقدر زود شما از اون همه شک و دودلی رها شده باشی..و اگر این طور احساس می کنی اون فقط به خاطر شرایطی هست که داری اونم چون همسرت پیشته خیالت راحته..شما باید ریشه ای رو این مسئله شک و دودلیت کار بکنی..قرار نیست شما و همسرت همیشه پیش هم باشید ..هیچ خانواده ای همیشه دور هم نیستند.مسافرت ..کار و ...بنابراین شما اون مسئله که براش تاپیک های مختلفی زدی رو رها نکن..حلش کن عزیزم..در حال حاظر صورت مسئله فقط پاک شده و راه حل اونوو هنوز بدست نیاوردی چون ندیدم چیزی بنویسی..شما چه کردی؟چی فهمیدی؟
الان برای مقابله با اون دودلی هات چه کردی؟وقتی همسرت مطالب تالارو خوند و دید که شما چه فکرهایی داشتی چی گفت؟شما چی گفتی؟میشه بگی تا ببینیم شما ایا موقتا ارامی یا واقعا تغییر کردی!!!
من منتظرم..و یک حرفو از من به یادگار داشته باش..
شمیلا جان شجاعت تغییر کردنو داشته باش و
|
هیچ وقت با رد شدن از موضوعی اونو فراموش نکن چون اگر اون موضوع ریشه ای در تو حل نشده باشه باز بر می گرده
|
اونوقت این میان تنها چیزی که هدر رفته عمرت هست..شک نکن... |
|
منتظرم در مورد این بند مطالبتو بشنوم...مطالب منطقی ها!!!:305:
بند دوم در رابطه با وابستگی ات به همسرت است...سخنان فرشته رو یکبار دیگه بخون و تاپیک احساسات زجر آور من رو ...عزیزم خیلی مطالب آموزنده تو این پست ها هست که استادان تالار گفتند ..دوباره بخون..دقیق بخون....تو تا الان چه کردی از راههای گفته شده در این پست ها؟
یادته قول دادی تغییر کنی ...خوب ..؟؟!!!:160:
در رابطه با مورد آخر .این تاپیکو بخون:
http://www.hamdardi.net/thread-9195.html
عزیزم شما در اون دوران دچار افسردگی شده بودی..گاهی در دختران سن دبیرستان رخ میده..و به هر علت شما به سلامت از آن گذشتی هرچند خطاهات و خودکشی زنگ خطری بزرگ بوده که بهتر بود اون زمان زیر نظر یک روانشناس می رفتی..الان هم استفاده از روانشناس عالیه..و به شما کمک می کنه..
عزیزم شما با دیدن پسر عموتون و بیماری سرطان دوباره دچار ترس شدی..این بیماری واقعا مثل یک طاعون می مونه و همه رو با دیدن مریض های اون به ترس می ندازه..دیدن پسرعموتون خیلی رو شما اثر بد گذاشته ..اگر جای من بودی چی می گفتی که داره تو اوج جوانی موهام از غصه برخی مریضام سفید می شه ..جدی می گم ها!!:323:به خصوص اگر فردی احساساتی باشی...مثل من..
عزیزم فراموش کن و زندگی کن.به زیبایی های زندگی نگاه کن..به خورشید تابان به روزهای افتابی..به پرنده های عاشق ..به عشق ....به مرد زندگیت ..به رویاهای زیبات..و خودتو مشغول کن..
راستی بهت تبریک می گم دیپلمو گرفتی و ..پس بدو برنامه ریزی کن برای کنکور ..کلاس ورزشم حتما برو..نه به قصد خوشگذرونی به قصد ورزش..عین درس مدرسه..خودتو سرگرم کن و انقدر خسته کن که شب ها سرت به متکا نرسیده بخوابی...
برات ارزوی موفقیت دارم..
:72: