RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام.
همیشه تنهای عزیز،
ممنون از پیغامت. آره منم همیشه به خودم میگم اونا هرچی بلد بودن و هرچی توانایی داشتن به پای ما ریختن. ولی کاش یکی بهشون میگفت راهشون غلطه. کاش یکی راه درست رو نشونشون میداد. . .
منم به هرکسی که بهم محبت کنه وابسته میشم. دیوانه وار. البته خدا رو شکر میکنم که حواسش بهم بوده و دست منو توی موقعیتای سخت گرفته و به بیراهه نرفتم. اما به همین دوستای دخترم هم وابسته میشم.
بعضی وقتا از همچین حالتی که دارم خسته میشم اما چه میشه کرد...
من دوس ندارم داییم، استادم، دکترم، پدر دوستم، و مردایی که هفت پشت با من غریبه اند رو بذارم جای پدرم. (هر چند این حس مثل یه حس مخفی بین خودم و دلم بمونه)دوس دارم اونا رو به چشم دایی و استاد و . . . ببینم. مثل بقیه دخترا. ولی نمیشه. چون تو نیستی توی وجودم پدر. تو خودت رو از من کندی و اصلا به وی خودت نمیاری
بخدا بهت احتیاج دارم....
شیدا ی عزیز،
از نوشته های قشنگت، اشک منم دراومد:(
سرما و یخی رو که میگی حس کردم.با تمام وجودم.
حسرت نگاه های مهربونی که هیچ وقت بهم اجازه لمس کردنشون رو نداده، تا همیشه روی دلم میمونه. تا همیشه. . . .
وقتی دوستی رو میبینم که پدرش خیلی راحت بهش ابراز علاقه میکنه ولی اون حتی از این کار بدش میاد!!! حسرت، تموم دلم رو پر میکنه. ناشکری نمیکنم ها. ولی دوست دارم اون دوست، حس کنه که خدا چه نعمت بزرگی بهش داده و اون حتی خبر هم نداره!!
بعضی وقتا دوس دارم برم پیشش بشینم و فقط بهش تکیه کنم. میخوام حس کنم یکی کنارم هست. یکی که خدا من و اونو برای هم فرستاده. تا اون پشتیبان من باشه و من هم برای اون رحمت باشم.آخه من دخترشم. اومدم که براش رحمت خدا رو بیارم.. . . اما یه دیوار ضخیم بینمون کشیده شده که حتی به اون دیوار هم نمیتونم نزدیک شم چه برسه به . . .
شیدا جان من اون تاپیک اخیر شما رو خونده بودم. اونجا هم گفته بودم که از هر چیزی که من اسم اون رو توی زندگیم گذاشتم مشکل، خجالت کشیدم. شما خیلی محکمی. ولی من ... میبینی با چه مساله ای دارم خورد میشم... مال من فقط دوری و دریغ کردنه. اما تو ... و تو تونستی شکستش بدی مشکلت رو. ولی من . . .
راجع به قول، آره. منم همه سعی خودم رو دارم میکنم.
اگه بچه های من هم با یه همچین مساله ای درگیر باشن که دیکه هیچ. خدا منو دیگه در این شرایط نمیبخشه. که بدونم و دریغ کنم. . .
برات آرزوی بهترین ها میکنم.:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
الان دقت کردم دیدم فقط دخترخانوما از این جور حسا دارند. یعنی آقاپسرها از این کمبود ها ندارند. یا اصلا این کمبود ها رو با اینکه وجود دارند نمیبینند؟! در هر صورت خوش به حالشون. اگه از آقایون هستند که نظری دارند ، مشتاقانه میشنوم. شاید راه کاری چیزی داشته باشن.:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
حرف دلمو میزنم چون تا حالا جایی نداشتم که اینا رو به زبون بیارم.
اما قبلش ازتون خواهش میکنم سرزنشم نکنین چون انقد پشیمونم که فقط خدا میدونه.
وقتی مجرد بودم تو یه دنیای دیگه زندگی میکردم دنیایی که همش درس و زبان و ...بود دنیایی که توش فقط
کنکور و شاگرد اول شدن و این جور چیزا مهم بود.یه دنیای خودخواهانه که هرچی میخواستم بلافاصله باید واسم آماده میشد ، دنیایی که تو اون هیچ کس نباید بلند میخندید یا صحبت میکرد ، تموم رفت و آمدها باید یا نظر من میبود
نهار و شام باید اون چیزی میبود که من میگفتم .
و چیزی که از همه بیشتر خاطرش منو آزار میده :یادم میاد واسه کوچکترین درخواست مامانم که ازم خواهش میکرد مثه دخترای دیگه لباس بپوشم، باهاش حرف بزنم، به درد دلاش گوش کنم وقت نداشتم و اینا رو مسخره میدونستم. به طرز تفکر مامانم میخندیدم و فکر میکردم چقدر از دنیا عقبه. بارها شده بود که واسه همین عقاید مزخرفم صدامو با عصبانیت بالا برده بودم. به درد دلاش که گوش ندادم بماند .....
مامانم خیلی با من مهربون بود یادمه یه بار اومدم دیدم مامان داره تلویزیونو، فیلمی رو که واقعا دوست داشت با ولوم صفر نگاه میکنه. یادمه وای یه بار مامانم از دست رفتارای من رفته بود تو زیرزمینی خونمون گریه میکرد.
میگفت واسه داشتن یه دختر کلی آرزو کردم اما تو اونی نبودی که من میخواستم .هروقت یادم میاد دوست دارم بمیرم. دور و بریامم تو مدرسه تقریبا همشون همین مدلی بودند نمیفهمیدیم.
واقعا مگه من کی بودم که انقد .....
یادمه مامان اشکاشو از من پنهان میکرد که من نبینم و فقط دلداریم میداد. یه بار به فکر بیماری مامانم نبودم یه بار اونو دکتر نبردم یه بار یه محبت کوچولو بهش نکردم ولی باهمه اینا با هر خنده من میخندید و با گریه من...
به خودم اومدم دیدم ازدواج کردم. اونجا بود که با تمام وجود فهمیدم و درک کردم که حتی بهترین همسر دنیا هم نمیتونه مثل پدر و مادر آدم و به خصوص مثل مادر دلسوز و فداکار باشه.
وقتی دخترایی رو میبینم که چقد با مامانشون مهربون برخورد میکنن خودمو لعنت میکنم.
دلم میخواست دست و پاهای مامانمو ببوسم اما فکر نمیکنم چیزی رو عوض کنه.حالا واسه دیدن مامانم لحظه شماری میکنم که یه دقه بیشتر باهاش باشم .چین و چروکای صورتشو که میبینم داغ دلم تازه میشه .حتما با خودش میگه با اون همه زحمت بچه ها رو بزرگ کردم تا وقتی مجرد بودن که فقط توقع مطلق و وقتی ازدواج کردن به جز اینکه مشکلات زندگیشونو به ما منتقل کنن و وقت خوشحالیاشون یادشونم از ما نیاد چیزی ندیدم.
میدونم مامانم منو بخشیده اما خدا چی اینو یه بار خود مامانم بهم گفت.گفت از خدا مترسم که تورو...
اولین آرزوم کنار خونه خدا این بود که داغ از دست دادن پدر و مادرمو نبینم و هروقت خدای نخواسته قرار بود اونا از دنیا برن منم باهاشون برم اما وقتی به این فکر میکنم که شاید یه درصد خدا این خواهش منو قبول نکنه تموم دنیا واسم تیره و تار میشه.
با خودم میگم اگه همین قد که احترام شوهرمو باید حفظ کنم، بهش محبت کنم و کلی تو زندگی زحمت بکشم و وقت بذارم ،تا اون فقط با من خوب برخورد کنه و ازم دلگیر نباشه یه هزارمش واسه پدر و مادم ،عزیزترینهام وقت میذاشتم حالا انقد پشیمون نبودم. اونا بدون دیدن هیچ محبتی انقد به من محبت میکردن. کی تو دنیا میتونه این طوری با من باشه؟
مطمئنا هیچ کس.
بزرگترین ترس زندیگیم از دست دادنشونه
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دختر مهربون
ممنونم از متن تون که تلنگری بود برا من که بیشتر فرزندم رو بغل کنم.
اینو بدون که همه ماها به توجه و احترام و جلب محبت نیاز داریم ، سالهای اول زندگی و سالهای آخر اون بسیار بیشتر.
یادمه وقتی حدود بیست سالم بود ، یه بزرگی خیلی روی محبت و احترام به پدر ومادر تاکید می کرد. او مرا یاد داد که با پدر و مادرم علیرغم اختلاف نظر و سلیقه ، مهربان باشم و مراقب دل نازکشون باشم.
یه بار گفت برید و پای پدر ومادرتون رو ببوسید ، برای من که احساساتمو بروز نمی دادم واقعا سخت بود ، اصلا نشدنی !!
بهرحال مترصد بهونه ای بودم ، بهونه که بدست اومد تونستم دستشون رو ببوسم و بعد این کار ساده و دلنشین شد و تا الان چندین بار هم پای آنها رو رو صورتم گذاشتم .
الان که الانه و فقط از نعمت وجود مادر بهره مندم ، هرچه از خدا می خواهم به مادرم می گویم که او آنرا از خدا بخواهد و مطمئنم که دعای او رد خور نداره.
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
مینای عزیز و همه دوستان همدردی
بجای ترس از دست دادن اونها، وقتی که خوشحالی برو پیش مامانت.
برنامه های بیرون رو با اونها همراه باشید ، نه ! اصلا برنامه هائی رو بخاطر اونها ترتیب بدید .
یه بار دعوتشون کنید با هم برید پیتزا بخورید ، برید پارک ... یه سفر زیارتی ترتیب بدید پدرومادراتون رو ببرید اینقدر عالیه که تا تجربه نکنی نمی دونی. (حلوای لن ترانیه !!!)
جشن تولدش رو تو خونه خودتون بگیرید ، خواهر و برادرهاتونو دعوت کنید و مادرتون رو سور پرایز کنید و.... (هزاران کار کوچیکی که بذر محبت تو دلشون میکاره )
از این فرصتها استفاده کنید تا دیر نشده ، دعای خیرشون رو مال خودتون کنید. پدر ومادر نسبت به فرزند اینقدر دل دریائی دارن و مهربانن که خدا می دونه. شاید بخاطر همینه که خداوند بلافاصله بعد از خودش به والدین سفارش کرده.
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
مینا جان حالا که پی به اشتباهات بردی برو بهش بگو. برو اون چیزایی رو که تا الان به هر بهانه ای نشده براش انجام بدی انجام بده. بگو تا خدای نکرده دیر نشده . . .
فک نکن که این کارا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه. چرا عوض میکنه. خیلی هم عوض میکنه. حرفاتو توی دلت نگه ندار. براش نامه بنویس اگه سختته. ازش این حس رو نگیر. اون تا همیشه مادره. براش دختری کن.:72:
خوشبحالت babyجان.
خوشحالم که پستم براتون و برای فرزنداتون مفید بوده.
کاش پدر مادر من هم میومدن اینجا. کاش اگه میومدن روشون تاثیر داشت. کاش...
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
سلام مهربون:46:نبینم بگی که اوضاع داره بدتر میشه و حالت تغییر نکرده!
پست قبلی که اینجا گذاشتم بخاطر این بود که صادقانه بگم میفهممت...شاید خیلی بیشتر از خیلی ها...اما امروز نمیخوام اون حرفها رو تکرار کنم،میخوام با کمک هم من و تو و بقیه اعضای این تالار این حس رو ازت دور کنیم،میخوام روزی رو ببینم،اونم خیلی زود که بیای اینجا و بگی من خوشحالمخوشبختمافسردگی چیه؟من با این کلمه فرسنگ ها فاصله دارم:310::310:
باید از یه جایی شروع کنیم،تو و من بعد میبینیم که خیلی سریع آدمهایی که بهمون ملحق میشن بیشتر و بیشتر میشن:)منم به این نیاز دارم:)خوب بذار ببینم از کجا باید شروع کنیم:303:بهتر اول خودتو یکم بیشتر سبک کنی...ببین عزیز من اینجا همه از تو فقط یه اسم میدونن هیچ کس تو رو نمیشناسه پس صحبت کن...هر چقدر که به نظرت لازمه بگو...هر چی که تو دلت سنگینی میکنه...هر چی که الان تبدیل به غصه شده...کسی نمیبینتت...بعد راجع به علت ها و راه های احتمالی با هم مشورت میکنیم،چطوره؟حتما راهی هست...حتما...با همه وجود به این ایمان دارم پس بیا دنبال راه حل ها بگردیم:322:باید پیداشون کنیم...
دختر مهربون باید حالشو عوض کنه...دختر مهربون تازه اول راهه...این اون حالی نیست که میتونه به ادامه تشویق اش کنه:81:
باهات همدردم اما تو باید اول از همه شروع کنی،پس بسم الله عزیزم...:46:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
مرسی عزیزم. اونجا جواب دادم:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
دوس داشتم سارا بانو دوباره بیان اینجا و نظر بدن. اما نیومدن. امیدوارم با این پیغام بیان 1 سر به مابزنن:72:
RE: خطاب به پدر مادر های حال و پدر مادر های آینده
من تازه الآن تاپیک رو خوندم.
پست اولت بسیار زیبا بود و خیلی خوب احساساتت رو بیان کرده بودی.
فکر می کنم هر کسی که خونده تحت تاثیر قرار گرفته.
یک سوال در این رابطه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
مینا جان حالا که پی به اشتباهات بردی برو بهش بگو. برو اون چیزایی رو که تا الان به هر بهانه ای نشده براش انجام بدی انجام بده. بگو تا خدای نکرده دیر نشده . . .
شما که خودت به این خوبی راه حل می دهی، چرا این راه حلها رو برای خودت استفاده نمی کنی؟
نگو که نمی شه، یا چیزی رو عوض نمی کنه. آخه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
فک نکن که این کارا هیچ چیزی رو عوض نمیکنه. چرا عوض میکنه. خیلی هم عوض میکنه.
به نظر من هم بهترین راه اینه:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط دختر مهربون
حرفاتو توی دلت نگه ندار. براش نامه بنویس اگه سختته. ازش این حس رو نگیر. اون تا همیشه مادره. براش دختری کن.
حاضری پست اولت رو توی یک نامه بنویسی؟ بعد بدی به مادرت؟ یک دست گل برایش بخری، بگذاری روی میزش. یک نامه هم همراهش. اول نامه بنویس که چقدر دوستش داری.
بعد این پستت رو بنویس...
با مادرت کمی بیشتر وقت بگذرون...
باهاش بنشین یک فیلمی که دوست داره رو نگاه کن...
راجع به مسئله ای که دوست داره و شادش می کنه صحبت کن...
از همین صحبت کردنها خودت هم انرژی مثبت می گیری...