سلام دوست جوان ؛
وقتی نوشته های شما رو خواندم؛ یاد گذشته های دور خودم افتادم,البته منظور این نیست که داستانی شبیه شما داشتم؛اما ما هم در نوع خود این ایام را سپری کرده ایم؛
ببینbehbood عزیز بذار رک باشیم؛بی تعارف:
میوه خام خوردن؛دل درد میاره؛ اما میوه رسیده طعمش لذت بخش هست.
همین احساسات آدمی هستند که باعث زیبا دیدن و لذت بردن میشه؛اما گاهی این احساسات باعث میشه کاه رو یونجه دید.
اگه اومدی اینجا بهت راهکار بدن که چطوری از چاله بیافتی تو چاه ؛نگرد که نیست؛
میگن برای ازدواج و انتخاب؛25 سال سن مناسبی هست؛سنی که شخصیت آدم ثبات پیدا میکنه؛و طرز فکرش شکل میگیره؛سنی که آدم خط قرمز و آبی و سیاه وسفید رو تعیین میکنه؛ معیارهاش با ثبات بیشتری انتخاب میشن؛و هدفش از انتخاب و ادامه زندگی با شریک منتخب ؛مشخص است.
چه دختر و چه پسر ؛از وقتی نیاز عاطفی وجودشون رو میگیره؛دنبال یه دوست از نوع مخالفش هستن؛فقط دوست؛دیگه مهم نیست کی هست ،چی هست! بعدها عادت بهم؛و بعدها ساختن خانه کاغذی روی آّب؛
آره شاید داستان تو با مال همه آدمها فرق داشته باشه،اما در یک چیز متفاوت نیست؛،آن هم این است که پایه محکمی نداره؛ هر چقدر هم بزرگ باشه و بالا بره باز یه روز احتمالش هست که خراب بشه،
تصمیم با خودت، مطمئن هم باش که از غم دوری ،تا حالا کسی نمرده؛دور از جون شما، سخت هست اما عادی میشه،
با وجود اینکه تو دنبال چیز دیگه ای اومدی اما خواستم؛مثل یه دوست چزهای رو بهت گفته باشم،البته مجالش نیست بیشتر بگم؛والا بیشتر مینوشتم تا بیشتر آگاه بشی.
____________________________________
پاورقی
لطفا" برای تاپیک خود عنوان مناسبی انتخاب کنید؛ و در ارسال بعدی آن را ذکر کنید تا نام تاپیک تغییر کند؛تاپیکهای با عنوان نامشخص بسته میشوند؛و قابل بررسی نیست؛
ممنون