RE: یک سرگذشت ....
فصل نهم:
برای بودن بهانه میخواهم!
برای نماندن پر از بهانه ام!
تا اون شب که اون دیوونه دنبالمون کرد پیمان نمیدونس که پروین رو با چه مصیبتی میارم خونه که سوار ماشین نشم
تو بندر دعواهای ناموسی زیاد می شد من اون موقع ها فکر می کردم رو تهمت و این حرفا سر زنشون رو میبرن اما تازگیها فهمیدم که اون زنها بیشترشون خطا کار بودن.
اون شب هم مثه چند شب گذشته دیر رسیدم و پروینو با چشم گریون تو بغلم چسبوندم و در حالیکه پتوشو دورش محکم پیچیده بودم تا سرمای سوزناک اون شب استخوناشو نترکونه دویدم تو تاریکی فحش میدادم به شب که اینقد زودپهن میشه و سکوت که اینقد ترسناکه.چند وقتی بود یه دعوای ناموسی شده بود و یه زن فرار کرده بود و برادراش یه قبیله رو بسیج کرده بودن که بکشنش.
بین اعراب هنوزم زن بی ارزشه واسه دفاع از ناموسشون کل قبیله بسیج می شدن که مثلا فلون دختری رو که رفته پیش دوست پسرش سر ببرن یا مثلا اگه زنی رو با کسی ببینن خبر میدن تا شوهرش بکشتش .یه همچین جریانات وحشتناکی سالی دو سه بار اتفاق میفتاد
و تازه بعد از کشتن طرف مثلا همه برادرا یا خونواده شوهر،قتل رو گردن میگیرن تا ازاد بشن و کسی اعدام نشه.من تاون شب با این ذهنیت که اون زن بیچاره چه مرگ بدی در انتظارشه ترس تو وجودم بود و انگار میدونستم یه حادثه هم در کمین منه
همیجور که تو کوچه دراز و تاریک میدویدم و فقط صدای کامیونهای باری طنین مینداخت صدای پای برهنه یه نفر سنگین وزن رو پشت سرم احساس کردم که داره نفس نفس میزنه.نفسم تند شد، نه برگشتم نه نگاه کردم فقط تندتر دویدم .صدا نزدیکتر میشد ومن بلندتر صلوات میفرستادم و اماما رو صدا میزدم.پاشنه کفشم خلاصه در اومد و من لنگ لنگون به ته کوچه نگاه میکردم که ماشینها رد میشدن و چنتا مغازه روشن بود و خدا خدا میکردم بتونم تا اونجا سالم برسم .
اون صدا قطع نمی شد نفس یه مرد بود که احتمالا خیلی چاق بود من در حالیکه دهنم خشک شده بود ومیدویدم زیر چشمی به خونه های اطرافم هم نگاه میکردم که اگر در خونه ای باز بود بپرم توش.اما سیاهی بود و سوت و کوری کوچه های پهن بندر، .از نفس افتادم و پروین جیغ جیغش شروع شد .منتظر یه قیافه وحشتناک قمه به دست بودم
تاتیکه پارم کنه به دیوار چسبیدم قلبم داشت میترکید محکم دهن پروینو به سینم چسبوندم
: یا خدا.....به بچم رحم کن
مرد لاشه سنگینشو به تنم کوبید جیغ زدم با تمام ترسم و تنهاییم .کوچه پر شد از صدای گریم دستاشو تو تاریکی دنبال سینه هام میچرخوند با لگد کووبیدم بهش، قیافشو نمیدیدم اما بوی اب جو میداد و بوی گند. انگار از سطل زباله میومد.فقط با تمام قدرتم جیغ کشیدم میترسیدم کارد داشته باشه داشتم قالب تهی می کردم اگر پروین نبود از خودم دفاع می کردم ولی اون مثه یه سگ هار منو چسبوند به دیوار، بو میکشیدم،لیسم میزد .تو اون مدتی که داشتم از وحشت بیهوش می شدم هیچ کس در خونش رو باز نکرده بود یا از پنجره سرک نکشیده بود.
من بلندین بلند فریاد میزدم: کمک بیاین.........
تو همین تقلاها صدا بیای بوق یه ماشین اون مرد دیوونه مست رو بی حرکت کرد و من از فرصت استفاده کردم و با اون کفش بدون پاشنه در رفتم گریه امونم نمیداد کنار خیابون اصلی اولین ماشینو سوار شدم .در رو که بستم به امنیت فکر کردم به اینکه وقتی از پشت شیشه به کوچه تاریک نگاه میکنم چقدر قدرتمندم و چقدر خیلم راحته که تو ماشینم
وقتی رسیدم پیمان اومده بود خونه .تیز کرده بود که غر بزنه اما حال پریشون منو پروین، دهنشو بست .تب و لرز کردم شب و تا صبح هزیون گفتم .زیر فشار پیمان ماجرا رو گفتم و تو هق هقم ازش خواستم که بزاره برم مدرسه .
به سینش چسبیدم تا بدونه من فقط اونو دارم
گرچه پیمان خودش ازم خواسته بود تا پول خونه و بقیه داراییمو تو بانک نگه دارم چون معتقد بود اون سهم پروینه .اما بعد از اون ماجرا وادارم کرد تا یه ماشین قسطی بخریم که راحت رفت و امد کنیم.شبها با وجود خستگیمون هردو با ذوق و شوق تو خیابونای کوتاه و خلوت بندر تمرین میکردیم .نه چراغ قرمزی بود نه ترافیکی به دنده سه نرسیده طول خیابون تموم میشد و باید دور میزدیم یا میپیچیدیم.پیمان گواهینامه داشت اما من تا سه سال بدون گواهینامه رانندگی کردم تو بندر و بعد گواهینامه گرفتم
ارایشگاه رو تحویل داده بودم و تا تابستون و امتحانا فقط درس میخوندم دست و بالم بازتر بود ماشین ارامش بهم میداد و انگار برای خودم کسی بودم دیگه نگران پروین نبودم .
روزهای بلند بهار و تابستون شروع میشد پیمان اخر تابستون درسش تموم میشد چنتا واحد افتاده داشت و
گاهی از شیطنتاش با دخترای دانشگا میگفت عکساشونو نشونم میداد و منتظر واکنش من بود
: خوشگلن نه؟؟
:اره . ...میدونن زن و بچه داری؟
: اره بابا اما کسی باور نمیکنه
:چرا حلقتو دستت نمیکنی؟
:میترسم بیفته گشاد شده ، نترس!میترسی شوهرتو بدزدن؟
من به فکر فرو میرفتم . گاهی به شوخی میگفت هول شدم زود زن گرفتم .من میفهمیدم دلش میخواسته دختر بازی کنه.میفهمیدم جو مذهبی خونه این فرصتو ازش گرفته و اون الان داره ازادی رو بو میکنه و اینکه موقعیتهای بهتری نصیبش می شده.اون فکر میکنه که میتونس منو فقط صیغه کنه و بعد یه دختر باکره رو زن خودش کنه.میدونستم
فکرشو از حرفاش و رفتاراش می خوندم.اما به روی خودم نمیاوردم یا اگه میاوردم نمیزاشتم ازش سوء استفاده کنه و خوردم کنه.من پروین رو داشتم و نمیخواستم باهاش دعوا کنم تا جو خونه مسموم و نا امن بشه.
من میدونستم که دعواهای خونگی چقدر وحشتناکه برای بچه ها .من میدونستم که اگه پروین حس کنه بین ما محبت کمرنگ شده زود بازیچه محبت بقیه میشه .من درک میکردم که باید فداکار باشم و مادر باشم.
میدونستم که تنوع دخترها تحریکش می کنن و اون ادم چندان محکمی نیست چون اعتقادات مذهبی رو با اجبار بهش دیکته کرده بودن.هر چند مطمئن بودم نامردی تو کارش نیس و اینو از از اولین تماسهامون مطمئن شده بودم
فصل دهم:
بعد از پایان امتحانهای اخر سال من بعد از سه ماه پریود نشدن شک کردم به حامله بودنم.خوشحال و شادان جواب ازمایش رو بوسیدم و پیمان رو غرق شادی کردم اونقدر خوشحال بود که نگو.انگاردنیا تازه داشت چیزی میشد که من میخوام .دیگه ادکلن زدنهای پیمان موقع رفتن دانشگا برام مهم نبود دیگه عکسای دخترای همکلاسیش حسودیمو تحریک نمی کرد دیگه زنگا و تماسهای شک برانگیزش کلافم نمی کرد میدونستم پیمان الان صد برابر دوسم داره و داشت.من حامله بودم و اولین کسی که بعد پیمان خبر دار شد وطنی بود که از خوشحالی گریه میکرد
پروین دچار عفونت ریه شد و دکتر گفت باید ازون منطقه الوده دور شیم.حتی اگه همش تو خونه باشه بازم عفونت خوب نمیشه.من و پروین اوایل مرداد راهی تهران شدیم شب بیداریهای من ومریضی پروین پیمان رو عصبی کره بود وقتی بلیط رفت با قطارو داد دستم انگار بار سنگینی از دوشش برداشته باشم نفسی به راحتی کشید
و گفت : برین تهرون خوش بگذرونین منم تو این جهنم تنها بزارین اما نگران نباشین حد اقل میتونم یه شب بدون گریه بچه بخوابم تا صبح
به محض بهتر شدن پروین من دوباره خونریزی کردم و بدون هیچ دلیلی ظرف سه روز بچه سقط شد .دکتر نه از عفونت اثری دید نه دهانه رحم مشکل داشت نه سابقه سقط داشتم وطنی و من هیچکدوم جرات نکردیم به پیمان بگیم.من خودخوری میکردم و این اتفاق تازه و ترسناک رو با خودم مرور می کردم .لخته های خون سیاه درد مثل زایمان مثل شکستن کمر پروین توی بغلم بود که از درد زانوهام سست شد و افتادم زمین مثل مار پیچیدم به خودم .شوهر وطنی دوید تو حیاط و پروینو از تو باغچه بلند کردو منو رسوندبیمارستان خاله سمی خبر دار شد.نمیدونم چطوری.اما از اومدن بی موقع و بی مناسبتش به خونه وطنی فهمیدم اومدم فضولی کنه و منو تو رختخواب ببینه.و به نوه تپل مپل خودش بنازه
خبر دادن به پیمان همون و شروع جر و بحثای ما همون
یکهفته مرخصی پیمان به تهرون فقط جر و بحث بود .انگار من از قصد اون بچه رو سقط کرده بودم و درک نمیکرد که یه زن چقدر پریشون میشه بعد از سقط یه بچه که تو شکمش نفس می کشیده.دیدن فرشته و بچش و انتریکهای خاله سمی ،روزهای خوبی رو برامون رقم نزد.روزها و شبهایی رو که بدون انگیزه و محبت در کنارش صبح میکردم .منتظر بهانه هایی برای جدایی از من بود .من اینطور برداشت می کردم
با خاله سمی تلفنی حرف میزد و فراموش کرده بود که چه بلایی سر زنش اورده میگفت گذشته ها گذشته حق مادری به گردنم داره.تو نمیتونی منو از خونوادم جدا کنی من باز هم سایه خاله سمی رو میدیدم و ترس از حاملگیهای بعدی و این خونریزیهای مشکوک لا علاج،دردای زیر دل ،رنگ پریدیگیها، بی اشتهاییها و درد موقع نزدیکی باید برای پیمان بچه میاوردم
من قبول شده بودم .پیمان باز هم 4 واحدافتاد و تقصیر من انداخت که تمرکزش رو ازش گرفتم. کم کم زمزمه کرد که اگه هوای اونجا برای پروین خطرناکه شما بمونید تهرون من ماهی یه بار سر میزنم باورم نمیشد.ماهی یک بار خیلی دیر بود