RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام به همه دوستان
امشب بعد از حدود سه ماه احساس کردم خیلی دوست دارم باهاتون حرف بزنم.تو این مدت سعی کردم به حرفاتون گوش بدم.مدام تو سایت میام و مطالب دوستانو میخونم.من رابطم با مادرم خیلی خوب شده.تقریبا هیچ مشکلی باهم نداریم.دیگه اونقدر حساس نیست.دیگه مشکلی با رفت و امد و کارای من نداره.ولی مشکل من هنوز حل نشده.من از تنهایی احساس میکنم دارم دیوونه میشم.دیگه اینقدر دنبال کار گشتم خسته شدم.اینقدر منت این و اونو کشیدم خسته شدم.واقعا موندم چکار کنم.من نمیتونم با تنهاییم کنار بیام.احساس میکنم عمرم همینطوری داره تلف میشه و من هیچ کاری انجام نمیدم.احساس میکنم همه منو نادیده میگیرن.اصلا برای کسی مهم نیستم.هیشکی بهم توجه نمیکنه.جز شما کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم.باید چکار کنم
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
خب برو کلاس ها ی ورزشی ..یا طراحی ...نمیدونم به چیزایی که علاقه داری ...
نمیدونم رشتت چی هست ولی میتونی به عنوان معلم هم مشغول به کار بشی ...!!! تدریس خصوصی منظورمه ..
حتی من جاهایی میشناسم که برای درسای راهنمایی و دبیرستان معلم خصوصی میگرند ...( در واقع خودم یکی از افرادی هستم که دنبالشم )
پس نگران نباش میتونی راهشو پیدا کنی فقط سعی کن راه های دیگه رو امتحان کنی ..
دلسرد نشو ..حداقل زود به زود بیا اینجا سر به زن با بچه ها صحبت کن ..نظر بده ...کم کم دلت باز میشه !!
ok
لاقربطا:82:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
مرسی iMoonعزیز
من کار هنری انجام میدم.چند سالی میشه.من اینقدر کلاسهای مختلف رفتم که تقریبا 5-6 رشته هنری از صنایع دستی و هنرهای تجسمی و موسیقی رو خوب بلدم.ولی تو شهر ما به این کارا خیلی اهمیت نمیدن یعنی نمیشه درامد داشت.دیگه نمیتونم خرج این کلاسا رو بدم.چون هیچ وقت مادرم تو این زمینه بهم کمک نکرد.
در مورد تدریس هم خیلی به این موضوع فکر کردم.ولی یه مشکلی هست. من اعتماد به نفس بالایی ندارم.یعنی به خاطر شرایط زندگی که داشتم مادرم همیشه اعتماد به نفسمو ازم می گرفت.همیشه جز بهترین ها بودم.ولی مادرم می گفت تو هیچی نیستی.به خاطر همین من اصلا اعتماد به نفس تدریس ندارم.دوره کارشناسی یکی از استادام چون درسم خوب بود بهم کلاس حل تمرین می داد.باورتون نمیشه وقتی می رفتم سر کلاس زجر میکشیدم.همش دوست داشتم تموم شه.کسی سوال نپرسه من ندونم.این فکرا باعث شده هرگز سمت تدریس نرم.
حرف زدن اینجا واقعا آرومم میکنه
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
خب خوشحالم که حرف زدن در اینجا ارومت میکنه ...خب دس بیشتر بیا کلک :311:
خب ببین سعی کن روی همین قضیه که میبینی ضعفته بیشتر کار کنی ...بالاخره تا اخر عمر که نمیتونی ترسو با خودت حمل کنی ...
باید باهاش مقابله کنی ولی میتونی از رده های پایین تر شروع کنی ..این خیلی کمکت میکنه ...
در مورد سوال پرسیدن سعی کن به عنوان رقابت بهش نکاه نکنی که اگه بلد نباشم وای چی میشه ..هیچی نمیشه ..صد را برای پیجوندن ..
مثل : بهتره سوالتو اخر کلاس مطرح کنی تا بیشتر روش کار بشه !! یا سوالتو نگه دار این جلسه فقط یادگیریه ..جلسه بعد پرسشو پاسخه ..و اخر کلاس سوالو ازش میگیری و اینطوری ترست میریزه ..!
باورت میشه خیلیا اینطوری کلاساشونو جلو میبرند ...!! پس شک نکن ..
اعتماد به نفسست اینطوری رشد میکنه ..با عمل و خودتو درگیر کردن ...نه با نشستن تو خونه ...هی چایی خوردن !!
اگه خودتو درگیر نکنی ..و ثابت یه جا مستقر بشی مطمین باش اجری رو اجرات بند نمیشه ..
راستی فقط نخون ...بلکه عمل کن !
لاقربطا:82:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
می دونین چیه تو مدرسه و دانشگاه هر وقت یه مدرسی اینجوری جوابمونو می داد پیش خودمون میگفتیم نمیدونه میخواد ما رو بپیچونه:311:
من رشته تحصیلیمو خیلی دوست ندارم قبلا گفتم به خاطر مادرم خوندم.به خاطر همین وقتی دانشگاه تموم شد احساس کردم راحت شدم.ولی باشه فقط نمیخونم و عمل میکنم.البته تو این سه ماه که نیومدم داشتم عمل میکردم. من بیشتر روی این موضوع فکر میکنم و دنبالش هستم.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام به همه دوستان
بعضی آدما هستن که میخوان خودشونو تغییر بدن ولی نمیتونن.یا شاید نمیخوان که بتونن ومنتظرن یکی بیاد یه تغییری تو زندگیشون ایجاد کنه.من اینجوری شدم. خیلی سعی کردم به حرف iMoon عزیز گوش بدم ولی تواناییشو ندارم.احساس خوبی ندارم.دیگه خودم هم از دست خودم خسته شدم
فقط عذاب وجدان داشتم که وقتی نمیخواستم به حرف کسی گوش بدم چرا الکی وقت دوستان رو گرفتم.به هرحال قبل از اینکه اینجا رو ترک کنم میخواستم بگم سایت خوبی دارین.امیدوارم مشکل همه حل بشه.از همه دوستان ممنونم
خدانگهدار
:72::72::72:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط t-a
باورتون نمیشه وقتی می رفتم سر کلاس زجر میکشیدم.همش دوست داشتم تموم شه.کسی سوال نپرسه من ندونم.این فکرا باعث شده هرگز سمت تدریس نرم.
شما اگر بخواهی همیشه از شکست بترسی هیچ وقت پیروز نخواهی شد.
مگه زمین به آسمون می رسه اگر کسی سوالی بپرسه و شما بگی من الآن حضور ذهن ندارم، ولی جلسه بعدی جواب می دهم؟؟
من متاسفم از این که تا به حال این زندگی سخت را داشتین. خودم هم در حال حاضر در شرایط مشابهی قرار دارم. ولی بالاخره باید زندگی کرد. برای خودت زندگی کن، کم کم دوست های خوب پیدا کن. برای خودت انگیزه ایجاد کن. ناامید نباش.
خوشحالم رابطه تون با مادر بهتر شده.
شاید بهتر باشه پیش یک مشاور بروید.
برایتان آرزوی موفقیت و سلامتی می کنم.
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام دوست عزیز
ترنم جان دیگه صبر کافیه( برداشت اشتباه نکن) صبر واسه تغییر نکردن رو میگم
من هم تا حدودی(تا حدودی) مثل شما بودم.
شما باید از خودت شروع کنی. میتونی بری به آموزشگاه هایی که دیپلم میدن و اونجا درس بدی (من این کار رو میکنم الان و ترس تدریس تو دانشگاه و بین هم رده ای ها وجود نداره)حتی بعضی وقت ها با چیزای ساده سر به سر بچه ها می زاری و باور کن خودت و اونها خیلی شاد میشین.
شما گفتین کلاس های تجسمی رفتین میتونید نقاشی کنید و با نقاشی هم سرگرم بشید هم اروم.(البته حسشو باید زوری هم شده ایجاد کنید و برید سراغش با اینکه شروعش سخته)
برید کتابخونه حتما اونجا دوست پیدا میکنید و روحیتون عوض میشه.
ولی به نظرم به فکر ازدواج واسه خلاصی از این وضعیت نباشین. مطمئنا با تغییر شما حضور شما در جامعه به صورت سرزنده و شاد خواستگار های زیادی میاد براتون.
آهنگ های ریتمیک و شاد گوش کن.
خونه رو بکن بهشت روی زمین.
آشپزی کن واسه خودت. با اهنگ ورزش کن و مثل اینها
ببخشید طولانی شد:300: :)
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟
سلام
امیدوارم حال همه خوب باشه. ببخشید دوباره اومدم.تو این مدت روم نمیشد بیام. آخه یه بار خداحافظی کرده بودم. ولی دوباره اومدم. آخه شما خیلی خوب هستین:72::72: امیدوارم بازم راهنماییم کنین.
تو این چند ماه سعی کردم خودمو تغییر بدم. به حرفاتون گوش کردم. رفتم دنبال کار حتی دنبال تدریس (که ازش فراری بودم). ولی انگار قحطی اومده. حالا من قبول کردم کار نیست. دیگه از آموزشگاه گرفته و مدارس و دانشگاه و هرجا بگین رفتم. نیست که نیست:302:
تا اینکه چند ماه پیش یه کار برام پیدا شد که یه آدم بدون هیچ تحصیلاتی هم میتونست انجام بده و کارش در حد خیلی پایین بود. ولی چون میخواستم بالاخره از یه جایی شروع کنم و با اصرار خواهرم رفتم. دو ماهی سرکار بودم. تو این دوماه اینقدر خوار و خفیف شدم که حد نداشت. هر کی از راه میرسید هر چی دلش میخواست بهم میگفت. خیلی سعی کردم تحمل کنم ولی نشد. دیگه دیدم نمیتونم طاقت بیارم و وضعم به جای بهتر بدتر شده اومدم بیرون. الان دوباره بیکارم. تو این مدت تا تونستم کلاسهای مختلف رفتم و سعی کردم تو خونه نشینم. اینقدر مدرکهای متنوع دارم که نمیدونم باهاشون چکار کنم.
بعد از بیکار شدنم خواهرم خیلی ناراحت بود. یکم سعی کرد تنوع تو زندگیم ایجاد کنه. هر جا میرفت منو با خودش میبرد . مهمونی عروسی .یا مثلا با دوستام بیرون میرفتم و خواهرم به مامانم میگفت پیش منه. کلا هوامو داشت. یه مدت مامانم هیچی نگفت. تا اینکه یه روزی که خواهرم اومده بود خونمون شروع کرد باهاش دعوا گرفتن. هرچی دلش خواست بهش گفت. هر ناسزایی که آدم روش نمیشه به غریبه هم بگه به دخترش گفت. البته طرف دعواش منم بودم. فکر کنم یه نصف روز داشتیم باهم بحث میکردیم. برام شرایط تعیین میکرد که من اینجوری دوست دارم تو هم باید قبول کنی. منم حاضر به قبول کردن نبودم.
دیدم اینطوری نمیشه و من دیگه نمیتونم تحمل کنم رفتم پیش یه مشاور که البته از قبل منو میشناخت. حدود سه سال پیش چند باری پیشش رفته بودم. وقتی منو دید تعجب کرد. گفت چقدر تو این مدت عوض شدی. آخه من آدم آروم و خوش اخلاقی بودم. الان همش عصبیم. همش استرس دارم.
به هرحال مشاور بهم گفت که با این وضعیت خونتون بهتره دیگه اونجا نباشی و محل زندگیتو تغییر بدی هر جور که شده. من دوره ارشد تهران بودم. میگه باید برگردی تهران اونجا برات بهتر کار پیدا میشه. ولی من نگرانم. از تنهایی مادرم میترسم. ولی اون مشاور میگه مادرت این شرایط رو خودش میخواد. خودش دوست داره تنها زندگی کنه. اگه دلش تنگ میشه خوب خودش پاشه بیاد دیدنت. ولی من بازم عذاب وجدان دارم. حالا نمیدونم چکارکنم .اگه برم با عذاب وجدانم چکار کنم:302:
یه مشکل دیگه هم دارم تو این مدت دو تا خواستگار داشتم که هردوشون تا اونجایی که من میشناختمشون آدمای خوبی بودن. من چون به صادق بودن از همون اول آشنایی اعتقاد دارم از همون اول شرایط زندگیمو کلی بهشون گفتم. ولی هر دوشون با اینکه قبلش نظرشون درباره من مثبت بود نظرشون عوض شد و منصرف شدن. هر دوشون هم دلیلشون شرایط خونوادگی من بود. حالا موندم یعنی اشتباه از من بوده که از اول درباه زندگیم گفتم. حالا من شرایط زندگیم این بوده که تقصیری هم تو به وجود اومدنش نداشتم یعنی خودم آدم نیستم!!!!!!!!!
چرا هیشکی منو نمیبینه. یعنی من هرچقدر هم خوب باشم چون خونوادم شرایطشون اینطوریه منم آدم خوبی نیستم!! البته من نسبت بهشون وابستگی نداشتم. الان هم کار برام مهمتر از ازدواجه ولی درکل اگه شرایطش برام پیش اومد باید چکارکنم؟
ممنون میشم اگه راهنماییم کنین:325:
RE: چطور با شرایط کنار بیام؟