سلام
خدا بهتون صبر بده . تسلیت عرض میکنم .
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
خدا بهتون صبر بده . تسلیت عرض میکنم .
سلام خانوم محترم
واقعا ناراحت شدم
امیدوارم شما و خانواده محترمتون سربلند از این امتحان الهی بیرون بیاید
مرگ حقه برای همه هستهمه روزی به سفر ابدی میریم فقط نوع و زمان و مکانش برا ماها فرق میکنه
درسته دلبستگی کشندست ولی دعا کنید و می کنیم روح مرحوم در کمال آرامش و قرین رحمت الهی قرار بگیره اینجوری دلتون آرامش می گیره
[size=large]دوست عزیزم سلام
اول کوچ کردن پدرت رو از این دار فانی تسلیت میگم و تبریک هم میگم به خاطر تولد دوباره ایشون در دنیایی صدبرابر بهتر از اینجا. مرگ در نظر ما وحشتناک جلوه داده شده ولی عزیزم پدرت زنده هست و از ناراحتی و غصه تو ناراحت میشه اون الان جاش خوبه و با ارامش تو به ارامش میرسه و اما در مورد پسرت :حقیقت رو بهش بگو منتها نه جوری که ما بزرگترها فکر میکنیم مثلا:
ببین پسرم عزیزم بابا بزرگ رفته یه سفر به یه جای خیلی قشنگتر از اینجا که بهش میگن بهشت وخیلی اونجا بهش خوش میگذره و دوست نداره برگرده ولی ما میریم پیشش منتها کی بریم معلوم نیست.یه فرشته اومد و بابا بزرگ با خودش برد و قرار دنبال ما هم بیاد ولی چون میخواد غافلگیرمون کنه نمیگه چه وقتی.[/size]
سلام دوستای خوبم
چقدر خوبه که دوستانی مثل شما دارم.تسلیتها و راهنماییهایتان را به جان دل خریدم و از همتون بی اندازه ممنونم.
شرایط روحی من وحشتناکه. من به بابام خیلی بیشتر از اون چیزی که تو تصور بگنجه وابسته بودم حتی گاهی مشکلات زندگیم و به او می گفتم. می دونم که همه پدر و مادرشون و خیلی دوست دارن اما من بیش از حد وابسته بودم و همیشه پیش خودم می گفتم حالا که خدا مامانم و تو بچگی ازم گرفت دیگه پدرم و نمی گیره. الان 11 روز از فوت ایشان می گذره اما من ذره ای اروم نشدم. مشکل اینجاس که من باید مراعات همه رو بکنم. وقتی پیش مادرم هستم مراعات اونو می کنم چون حس می کنم که الان تو این سن که همه به یه مونس نیاز دارن خیلی تنها شده. وقتی پیش خواهرم هستم چون از من 3 سال کوچکتره و طاقتش هم کمه مراعات اونو می کنم و وقتی هم که خونه هستم به خاطر پسرم خودم و شاد نشون می دم و گریه نمی کنم . اما درونم اتیشه شما فکر کنید تا چند ساعت قبل از فوت ما با هم عکس داریم یواشکی همه عکس نگاه می کنم و اروم اشک می ریزم. باور کنید این چند روز اوقدر قران خوندم نماز خوندم اما نمی دونم چرا اروم نمی شم. جایی که پدرم افتاده بودم رو بارها بارها امتحان کردم ببینم چجوری افتاده. شبا دلهره ای می گیرم و چنان قلبم می زنه که خدا می دونه نصف شب بارها از خواب بیدار می شم و سرم می ذارم رو سینه همسرم و پسرم ببینم نفس می کشن یا نه. بعدش پشیمون می شم اما دست خودم نیست.
هنوز کفشای پدرم پشت در خونمه. لباساش و شستم و اتو کردم. همش فکر می کنم بر می گرده.
[size=medium]و سوالای پسرم حالم و بدتر می کنه همش چشم انتظاره همش می گه پس بابا حسن من کجاس؟ چرا نمیاد؟ مشکل اینجاس که همه کار خونه من و پدرم می کرد از خرابیهای خونه گرفته تا خرید خونه و خرید برای پسرم.
همه لباسای پسرم و پدرم انتخاب می کرد. حتی هر کاری می کردم پولش و نمی گرفت . از همدردیتون ممنونم بالاخص از مدیر سایت که خوشحالم کردن. اما روزگارم به سختی داره می گذره. بهم کمک کنید. ممنون.[/size]
سلام . درگذشت پدر مهربانتون رو تسلیت می گم.
من رو هم در غم خودتون شریک بدونید.
از خدا برای آن مرحوم روحی شاد و آرام و برای شما صبر خواهانم.
lمن هم مصيبت وارده رابه شما تسليت مي گويم وازخداوند صبر برايتان خواهانم دستان من هم ياراي نوشتن راندارند من هم حدود6 ماه پيش خواهر عزيزم را كه مادر سه بچه بود وتنها38 سالش بودكه هيچگونه ناراحتي ومريضي نداشت بطور ناگهاني سر نماز دجار ايست قلبي شد وبراي هميشه ازپيش ما رفت فقدان دوري اش غير قابل تحمل است ازوقتي كه رفته احساس مي كنم رنگ اسمان هم رفته من هم توي اين مدت همش كارم گريه وزانوي غم دربغل گرفتن بود وغير ناراحتي اعصاب بي خوابي وناراحتي بر خانوادهام چيز ديگري نصيبم نشده دوست عزيز واقعا سخته ولي تنها بايد خودت به خودت ارامش بدهي تا فرزند وهمسرت هم دجار مشكل نشوند
چقدر دلم گرفته امروز نشستم یه دل سیر عکس ها و فیلمای بابام و نگاه کردم و گریه کردم اخه پسرم خونه نبود. حس می کنم دارم دیونه می شم مطلبی رو که دوست عزیزم برام داده بود و خوندم نمی دونم من در کدوم مرحله هستم فکر کنم تو همش من هستم.
هم ناراحتم هم باور ندارم هم خشمیگنم هم مظطرب و نگرانم هم تمرکز ندارم هم از همه چیز بدم میاد حتی خوردن و خوابیدن و..... تنها حسادت و ندارم چون باور دارم که در مرگ افردا این فقط و فقط خداست که تصمیم می گیره. می دونم که دیگه اونایی که رفتن به ما نمی رسند اما ما می رسیم. می دونم که با قدرت و حکمت پروردگار نمی تونیم بجنگیم. همه اینا رو باور دارم با خوندم قران سعی در اروم کردن خودم و شادی روح پدر و مادرم دارم. اما رنجیدم دلم سوختس دلم براش تنگ شده. هنوز حس می کنم می شه یه معجزه رخ بده و بابا بر گرده این همه افراد از زیر اوار بعد از 20 -30 روز زنده در اومدن. نمی دونم فکر کنم دارم دیوانه می شم. شوهرم همکاری لازم و باهام نداره. اخه مردا خیلی زودتر با داغ عزیزان کنار میاد و خودشون و با شرایط وفق می دن. منم ظاهرا ارومم اما دلم می خواد در مورد بابام با یکی حرف بزنم با هر حرف بزنم خودش جلوتر از من گریه می کنه فقط با همسرم می تونم حرف بزنم که اونم دیگه حاظر نیست گوش می ده می گه تو داری زیاده روی می کنی . دلم گرفته. من همه کارا و افکار خوبم از بابام دارم بابام مرد بزرگی بود به سرهنگ بودنش در نیرو هوایی افتخار می کرد و همیشه از تجربیاتش به من می گفت گاهی فکر می کردم چقدر بابا حرف می زنه اما الان می گم کاش بود و حرف می زد. همیشه می خواست من ادم بزرگی باشم با افکار بزرگ و رفتار بزرگ منشنانه. خیلی خیلی خیلی صبور و دلسوز بود. ازارش به هیچ کس نرسید نه اینکه من بگم همه چه در موقع حیاتش و چه الان می گن . خلاء بزرگی تو زندگیم به وجود اومده خدایا کمکم کن.
ببخشید زیاد حرف می زنم می نویسم شاید اروم بشم. تو رو خدا هر چی به ذهنتان می رسه بگید تا اروم شم. من اصلا بی طاقت نبودم خیلی صبور بودم اما الان کم طاقت شدم. به قولی اشکم دم مشکمه کوچکتریم کم توجهی از همسرم اشکم و در میاره و به لاک خودم فرو می رم.
ممنونم.
معصوم عزیز متاسف شدم خیلی سخته من هم امیدوارم خواهر شما در ارامش ابدی باشه و روحشون شاد باشه و خدا به 3 فرزند ایشان و شما و خانواده گرامیتان صبر عنایت کند.
مرگ ناگهانی خیلی سخته تحملش طاقت فرساس. خدا کنه شما هم زودتر به ارامش برسی. مرگ حقه و همه باید این راه و بریم.
از موقعی که این اتفاق برای بابام افتاده همش فکر می کنم پشت هر دیوار خوندمون عزراییل ایستاده گاهی ناگهانی بر می گردم و پشت سرم و نگاه می کنم دچار ترس شدم. از این راهی که یه روز ما هم باید بریم وحشت دارم. خدا به دادمون برسه. چقدر بعضیا د رمورد مرگ زیبا فکر می کنن.
تو رو خدا کمکم کنید.
سلام sisili
سلام معصوم
خدمتتون عرض تسلیت!
شانه اى بود و پناهى بود و نیست
شانه ام را تکیه گاهى بود و نیست
سخت دل تنگم، کسى چون من مباد
سوگ، حتى قسمت دشمن مبادا!
از خدواند منان صبری جمیل و اجری عظیم براتون طلب می نمایم .
و امیدوارم هرچه زودتر :
http://www.hamdardi.net/imgup/12/128...f15de79525.jpg
واقعيت هاي سخت زندگي
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی
[size=small]سلام
شیدا و ستاره عزیز ممنون.متنی هم که از اقای مدیر قرار داده بودید عالی و ارام کننده بود.
حالتهای من متغیرن. گاهی ارومم و به این فکر می کنم که در تقدیری که خدا برای ما ادمها قرار داده دست ما کوتاهه و چاره ای جز صبر و شکیبایی نداریم. به این فکر می کنم که پدر من مرد خوب و بزرگی بود و این همه گفتن پس الان راحته و به خانواده اش و از همه مهمتر به مامانم که خیلیم دوسش داشت پیوسته.
اما گاهی بی تاب و بی قرارم ارامش ندارم انگار قلب من و دارن از سینه بیرون می کشن فکر اینکه دیگه بابام نیست صداش و مهربونیاش نیستن و.... صبر و قرار و ازم می گیره.
مرگ عزیزان خیلی سخته من در سن پایین هر دوشون و از دست دادم خداوند همه اسیران خاک رو که دستشون از دنیا کوتاهه رحمت و قرین لطفش بفرماید.
دیروز پسرم و بردم مشاوره. مشاور گفت همه چیز و بدون انکار و حذف به زبان بچه گانه برای پسرم بگم و بعضی رفتارها رو گفت ممکنه در او بوجود بیاد دیروز نتونستم بگم امروز می خوام بگم دعا کنید اینم بخیر بگذره.
ممنوننم از همه دوستان مخصوصا مدیر خوب و عالی که چنین سایتی رو برای تسکین دلهای سوخته و حل مشکلات بوجود اورده:72: [/size]
سلام همدلان عزیز
فکر کنم به مرحله افسردگی رسیدم. من ادم شاد و شنگولی بودم و خیلی سر به سر نزدیکانم می ذاشتم خب همسرم طبیعتا به اون مدلیم عادت داره که بیخودی بخندم و بخندونم اما الان فقط دلم می خواد کسی کاری به کارم نداشته باشه و من ساعتها از زمان حال و اینده جدا شم و برم به گذشته ها. با پدرم والبته همسر و فرزندم و حتی دورتر با مامانم.
نمی دونم حالاتم طبیعیه یا نه. اخه همش 22 روز از این واقعه دردناک گذشته. خیلی سعی می کنم به زندگی عادی برگردم چون پدرم ادمی نبود که وقتش و به مرده پرستی بگذرونه مثلا وقتی تنها خواهرش فوت کرد فقط تا هفتم مشکی پوشید و ریش گذاشت فردای هفتم بدون اینکه کسی بهش بگه ریشش و از ته زد و لباس مشکی رو هم دراورد. می گفت دلم باید بسوزه که تنها خواهرم رفته که می سوزه عزا به مشکی پوشیدن نیست.
خب حالا من مشکی و در نیاوردم اما سعی کردم به زندگی عادی برگردم از نظافت خونه و پخت و پز گرفته تا کارهای بیرونم همه رو مرتب انجام می دم رسیدگی به همسر و فرزندمم که در الویته. منتها روح و قلب خودم اروم نمی شه مثل قبل حوصله بگو بخند ندارم دوست دارم بیشتر فکر کنم همسرم خسته شده و اعتراض می کنه.
می دونم بخش وسیعیش طبیعیه و مدتی باهامه منتها برای من که ادم شادی بودم یه کم سخته.
من خیلی خیلی ... خودخورم و مشکلاتم و درون خودم حل و فصل می کنم و این بیشترین اسیب روحی و بهم می زنه.
از خودم و زندگیم خستم حرف زشت و احمقانه ایه اما کاش خود کشی گناه نداشت..........
بله می دونم پدر من اولین عزیز نبوده که رفته اخرینم نیست و زندگی جریان داره و باید زندگی کرد اما وابستگی بیش از حدم به پدر داره من و از پا در میاه. همسرم می گه تو اصلا نمی گفتی بابام بابام ( به عبارتی پز نمی دادی با بابات) اما ظاهرا بیش از این حرفا بهش وابسته بودی.
خستم از روزگار از خودم .............:302: