سلام عزيزان
من 4 سال پيش با همسرم عقد كردم. از آنجا كه محل كارم تهران بود و هيچ آشنايي اينجا نداشتم و بدليل اينكه دانشگاهم تمام شده بود و بايد خوابگاه را تخليه ميكردم و البته از ترس تنهايي بعد از عقد به خانه مادر شوهرم رفتم كه الان بسيار پشيمانم. پدرم خيلي موافق نبودند و ميخواستند برايم آپارتماني اجاره كنند ولي ترس از تنها زيستن و خطراتي كه يك دختر با آن روبروست باعث مخالفت من شد. قرار بود حداكثر تا 6 ماه عروسي بگيريم. خانه هم خريديم ولي ناگهان بحث خارج رفتن پيش آمد و خانه را اجاره داديم. اما نتوانستيم خارج برويم و برنامه مان در مراحل آخر بهم خورد. ناچار در خانه مادر شوهر ماندم. همسرم حاضر نبود خانه ديگري اجاره كنيم. او بسيار به مادرش وابسته است و اصلا از اين وضع زندگي ما ناراضي نيست. از سال دوم اصرار من براي استقلال شروع شد. در واقع ما كاملا با هم زندگي ميكنيم و عقد معناي صوري دارد. راستش از اينكه رسوم را شكستم پشيمانم.
بهر حال همسر من حاضر به خريد يا اجاره خانه ديگر نشد و مشكلات ما همچنان ادامه داشت. پدر همسر من در كودكي فوت كرده و مادرش با مشقت مالي فراوان آنها را بزرگ كرده است. او از نظر عاطفي بسيار وابسته و البته متوقع است. از هنگاميكه با هم زندگي ميكنيم، رابطه اش با دوستانش بغير از يكي بسيار كم شده است. او انتظار دارد من هميشه در اختيارش باشم و به او از نظر عاطفي محبت كنم. روزي سردرد داشتم و او با من تماس گرفت و من نتوانستم مثل سابق بخندم و به او گفتم سردرد دارم. تا چند روز زنگ نميزد و حرف نميزد و ميگفت من به تو احتياج دارم و تو مرا تحويل نميگيري. روز ديگري تب شديد داشتم خواب بودم كه زنگ زد. از ترس اينكه نگويد الكي ميگويي بيمارم، نگفتم تب دارم، الان يك هفته است كه حرف درست و حسابي با من نميزند و مدام ميگويد تو احساسات مرا لگدمال ميكني. به او ميگويم اين دست من نيست كه بيمار ميشوم ولي قبول نميكند. يك موضوع عجيب تر اينكه يكبار به من زنگ زد و من نماز ميخواندم ونتوانستم حرف بزنم. نيم ساعت بعد كه زنگ زده بود، من حمام بودم. همسرم يك هفته با من كج خلق بود و وقتي هم برگشت خانه (2 هفته در شهر ديگر و دور از خانه كار ميكند و 2 هفته در تهران) تا 2 روز قهر بود تا اينكه پس از نوازشهاي من روز دوم به من گفت كه من به تو نياز دارم، درآن لحظه كه زنگ زدم منظره زيبايي را ميديم و ميخواستم براي تو هم بگويم تا با من در شادي شريك شوي. من به او توضيح دادم كه من هم خيلي وقتها ميخواهم با تو باشم و حرف بزنم ولي شرايط كاريت نميگذارد ولي او قلبا اين موضوع را نپذيرفته و اين رنجشهاي او روز به روز سر موضوعات اينچنيني بيشتر ميشود.
ميدانم او مرا دوست دارد ولي باندازه اي كه براي خودش حساس است، فداكاريها و ناديده گرفته شدن احساسات مرا نمي بيند.
من بخاطر او نيش زبانهاي مادر شوهر را تحمل ميكنم. من بخاطر او در خانه اي زندگي ميكنم كه تا 3 سال پيش گاز نداشت. خانه اي كه اتاقش آنقدر كوچك است كه يك نفر به زور در آن ميتواند دراز بكشد و من و همسر و مادرش هرسه در پذيرايي ميخوابيديم و من حتي نمي توانستم با او تنها باشم.
و يكبار هم اين مسايل را به رخش نكشيدم. اما همسرم هميشه حسرت سازگاري و همدلي زنان ديگر را ميخورد و اين را علنا به من ميگويد. او ميگويد من به فلاني حسوديم ميشود كه زنش اينگونه است.
دوستان دارم تلاش ميكنم روحيه ام را قوي و مثبت انديش كنم و در اين 3 روز واقعا اندكي شادترم ولي راستش هنوز شك دارم آيا راه حلي براي مشكلات ما وجود دارد؟
آيا من واقعا از نظر عاطفي براي همسرم كم گذاشته ام يا او بيش از اندازه متوقع است؟
خواهش ميكنم بيشتر راهنماييم كنيد و بخاطر داشته باشيد كه بدليل كار همسرم من و او هميشه دركنار هم نيستيم بنابراين راه حل پريوش جان كه گفتند موقعي كه قهر كرد ناراحت نشو و عادي باش، براي اين شرايط خيلي مقدور نيست زيرا يكباره يك قهر كوچك يك ماه طول ميكشد و اگر اين موضوع تكرار شود، كم كم محبت از بين ميرود.