-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
بنیاد نهادن کتاب
--------------------------------------------------------------------------------
دل روشن من چو برگشت ازویکه این نامه را دست پیش آورمبپرسیدم از هر کسی بیشمارمگر خود درنگم نباشد بسیو دیگر که گنجم وفادار نیستبرین گونه یک چند بگذاشتمسراسر زمانه پر از جنگ بودز نیکو سخن به چه اندر جهاناگر نامدی این سخن از خدایبه شهرم یکی مهربان دوست بودمرا گفت خوب آمد این رای تونبشته من این نامهی پهلویگشتاده زبان و جوانیت هستشو این نامهی خسروان بازگویچو آورد این نامه نزدیک من سوی تخت شاه جهان کرد رویز دفتر به گفتار خویش آورمبترسیدم از گردش روزگاربباید سپردن به دیگر کسیهمین رنج را کس خریدار نیستسخن را نهفته همی داشتمبه جویندگان بر جهان تنگ بودبه نزد سخن سنج فرخ مهاننبی کی بدی نزد ما رهنمایتو گفتی که با من به یک پوست بودبه نیکی گراید همی پای توبه پیش تو آرم مگر نغنویسخن گفتن پهلوانیت هستبدین جوی نزد مهان آبرویبرافروخت این جان تاریک من
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
در داستان ابومنصور
--------------------------------------------------------------------------------
بدین نامه چون دست کردم درازجوان بود و از گوهر پهلوانخداوند رای و خداوند شرممرا گفت کز من چه باید همیبه چیزی که باشد مرا دسترسهمی داشتم چون یکی تازه سیببه کیوان رسیدم ز خاک نژندبه چشمش همان خاک و هم سیم و زرسراسر جهان پیش او خوار بودچنان نامور گم شد از انجمننه زو زنده بینم نه مرده نشاندریغ آن کمربند و آن گردگاهگرفتار زو دل شده ناامیدیکی پند آن شاه یاد آوریممرا گفت کاین نامهی شهریاربدین نامه من دست بردم فراز یکی مهتری بود گردنفرازخردمند و بیدار و روشن روانسخن گفتن خوب و آوای نرمکه جانت سخن برگراید همیبکوشم نیازت نیارم به کسکه از باد نامد به من بر نهیباز آن نیکدل نامدار ارجمندکریمی بدو یافته زیب و فرجوانمرد بود و وفادار بودچو در باغ سرو سهی از چمنبه دست نهنگان مردم کشاندریغ آن کیی برز و بالای شاهنوان لرز لرزان به کردار بیدز کژی روان سوی داد آوریمگرت گفته آید به شاهان سپاربه نام شهنشاه گردنفراز
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
ستایش سلطان محمود [ 1]
--------------------------------------------------------------------------------
جهان آفرین تا جهان آفریدچو خورشید بر چرخ بنمود تاجچه گویم که خورشید تابان که بودابوالقاسم آن شاه پیروزبختزخاور بیاراست تا باخترمرا اختر خفته بیدار گشتبدانستم آمد زمان سخنبر اندیشهی شهریار زمیندل من چو نور اندر آن تیره شبچنان دید روشن روانم به خوابهمه روی گیتی شب لاژورددر و دشت برسان دیبا شدینشسته برو شهریاری چو ماهرده بر کشیده سپاهش دو میلیکی پاک دستور پیشش به پایمرا خیره گشتی سر از فر شاهچو آن چهرهی خسروی دیدمیکه این چرخ و ماهست یا تاج و گاهیکی گفت کاین شاه روم است و هندبه ایران و توران ورا بندهاندبیاراست روی زمین را به دادجهاندار محمود شاه بزرگز کشمیر تا پیش دریای چینچو کودک لب از شیر مادر بشستنپیچد کسی سر ز فرمان اویتو نیز آفرین کن که گویندهایچو بیدار گشتم بجستم ز جایبر آن شهریار آفرین خواندمبه دل گفتم این خواب را پاسخ استبرآن آفرین کو کند آفرین چنو مرزبانی نیامد پدیدزمین شد به کردار تابنده عاجکزو در جهان روشنایی فزودنهاد از بر تاج خورشید تختپدید آمد از فر او کان زربه مغز اندر اندیشه بسیار گشتکنون نو شود روزگار کهنبخفتم شبی لب پر از آفریننخفته گشاده دل و بسته لبکه رخشنده شمعی برآمد ز آباز آن شمع گشتی چو یاقوت زردیکی تخت پیروزه پیدا شدییکی تاج بر سر به جای کلاهبه دست چپش هفتصد ژنده پیلبداد و بدین شاه را رهنمایوزان ژنده پیلان و چندان سپاهازان نامداران بپرسیدمیستارست پیش اندرش یا سپاهز قنوج تا پیش دریای سندبه رای و به فرمان او زندهاندبپردخت ازان تاج بر سر نهادبه آبشخور آرد همی میش و گرگبرو شهریاران کنند آفرینز گهواره محمود گوید نخستنیارد گذشتن ز پیمان اویبدو نام جاوید جویندهایچه مایه شب تیره بودم به پاینبودم درم جان برافشاندمکه آواز او بر جهان فرخ استبر آن بخت بیدار و فرخ زمین
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
ستایش سلطان محمود [ 2]
--------------------------------------------------------------------------------
ز فرش جهان شد چو باغ بهاراز ابر اندرآمد به هنگام نمبه ایران همه خوبی از داد اوستبه بزم اندرون آسمان سخاستبه تن ژنده پیل و به جان جبرئیلسر بخت بدخواه با خشم اوینه کند آوری گیرد از باج و گنجهر آنکس که دارد ز پروردگانشهنشاه را سربهسر دوستوارنخستین برادرش کهتر به سالز گیتی پرستندهی فر و نصرکسی کش پدر ناصرالدین بودو دیگر دلاور سپهدار طوسببخشد درم هر چه یابد ز دهربه یزدان بود خلق را رهنمایجهان بیسر و تاج خسرو مبادهمیشه تن آباد با تاج و تختکنون بازگردم به آغاز کار هوا پر ز ابر و زمین پرنگارجهان شد به کردار باغ ارمکجا هست مردم همه یاد اوستبه رزم اندرون تیز چنگ اژدهاستبه کف ابر بهمن به دل رود نیلچو دینار خوارست بر چشم اوینه دل تیره دارد ز رزم و ز رنجاز آزاد و از نیکدل بردگانبه فرمان ببسته کمر استوارکه در مردمی کس ندارد همالزید شاد در سایهی شاه عصرسر تخت او تاج پروین بودکه در جنگ بر شیر دارد فسوسهمی آفرین یابد از دهر بهرسر شاه خواهد که باشد به جایهمیشه بماناد جاوید و شادز درد و غم آزاد و پیروز بختسوی نامهی نامور شهریار
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
کیومرث [ 1]
--------------------------------------------------------------------------------
سخن گوی دهقان چه گوید نخستکه بود آنکه دیهیم بر سر نهادمگر کز پدر یاد دارد پسرکه نام بزرگی که آورد پیشپژوهندهی نامهی باستانچنین گفت کآیین تخت و کلاهچو آمد به برج حمل آفتاببتابید ازآن سان ز برج برهکیومرث شد بر جهان کدخدایسر بخت و تختش برآمد به کوهازو اندر آمد همی پرورشبه گیتی درون سال سی شاه بودهمی تافت زو فر شاهنشهیدد و دام و هر جانور کش بدیددوتا میشدندی بر تخت اوبه رسم نماز آمدندیش پیشپسر بد مراورا یکی خوبرویسیامک بدش نام و فرخنده بودبه جانش بر از مهر گریان بدیبرآمد برین کار یک روزگاربه گیتی نبودش کسی دشمنابه رشک اندر آهرمن بدسگالیکی بچه بودش چو گرگ سترگجهان شد برآن دیوبچه سیاهسپه کرد و نزدیک او راه جستهمی گفت با هر کسی رای خویشکیومرث زین خودکی آگاه بودیکایک بیامد خجسته سروشبگفتش ورا زین سخن دربهدرسخن چون به گوش سیامک رسید که نامی بزرگی به گیتی که جستندارد کس آن روزگاران به یادبگوید ترا یک به یک در به درکرا بود از آن برتران پایه بیشکه از پهلوانان زند داستانکیومرث آورد و او بود شاهجهان گشت با فر و آیین و آبکه گیتی جوان گشت ازآن یکسرهنخستین به کوه اندرون ساخت جایپلنگینه پوشید خود با گروهکه پوشیدنی نو بد و نو خورشبه خوبی چو خورشید بر گاه بودچو ماه دو هفته ز سرو سهیز گیتی به نزدیک او آرمیداز آن بر شده فره و بخت اووزو برگرفتند آیین خویشهنرمند و همچون پدر نامجویکیومرث را دل بدو زنده بودز بیم جداییش بریان بدیفروزنده شد دولت شهریارمگر بدکنش ریمن آهرمناهمی رای زد تا ببالید بالدلاور شده با سپاه بزرگز بخت سیامک وزآن پایگاههمی تخت و دیهیم کی شاه جستجهان کرد یکسر پرآوای خویشکه تخت مهی را جز او شاه بودبسان پری پلنگینه پوشکه دشمن چه سازد همی با پدرز کردار بدخواه دیو پلید
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
کیومرث [ 2]
--------------------------------------------------------------------------------
دل شاه بچه برآمد به جوشبپوشید تن را به چرم پلنگپذیره شدش دیو را جنگجویسیامک بیامد برهنه تنابزد چنگ وارونه دیو سیاهفکند آن تن شاهزاده به خاکسیامک به دست خروزان دیوچو آگه شد از مرگ فرزند شاهفرود آمد از تخت ویله کناندو رخساره پر خون و دل سوگوارخروشی برآمد ز لشکر به زارهمه جامهها کرده پیروزه رنگدد و مرغ و نخچیر گشته گروهبرفتند با سوگواری و دردنشستند سالی چنین سوگواردرود آوریدش خجسته سروشسپه ساز و برکش به فرمان مناز آن بد کنش دیو روی زمینکی نامور سر سوی آسمانبر آن برترین نام یزدانش راوزان پس به کین سیامک شتافتخجسته سیامک یکی پور داشتگرانمایه را نام هوشنگ بودبه نزد نیا یادگار پدرنیایش به جای پسر داشتیچو بنهاد دل کینه و جنگ راهمه گفتنیها بدو بازگفتکه من لشکری کرد خواهم همیترا بود باید همی پیشروپری و پلنگ انجمن کرد و شیر سپاه انجمن کرد و بگشاد گوشکه جوشن نبود و نه آیین جنگسپه را چو روی اندر آمد به رویبرآویخت با پور آهرمنادوتا اندر آورد بالای شاهبه چنگال کردش کمرگاه چاکتبه گشت و ماند انجمن بیخدیوز تیمار گیتی برو شد سیاهزنان بر سر و موی و رخ را کناندو دیده پر از نم چو ابر بهارکشیدند صف بر در شهریاردو چشم ابر خونین و رخ بادرنگبرفتند ویله کنان سوی کوهز درگاه کی شاه برخاست گردپیام آمد از داور کردگارکزین بیش مخروش و بازآر هوشبرآور یکی گرد از آن انجمنبپرداز و پردخته کن دل ز کینبرآورد و بدخواست بر بدگمانبخواند و بپالود مژگانش راشب و روز آرام و خفتن نیافتکه نزد نیا جاه دستور داشتتو گفتی همه هوش و فرهنگ بودنیا پروریده مراو را به برجز او بر کسی چشم نگماشتیبخواند آن گرانمایه هوشنگ راهمه رازها بر گشاد از نهفتخروشی برآورد خواهم همیکه من رفتنیام تو سالار نوز درندگان گرگ و ببر دلیر
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
کیومرث [ 3]
--------------------------------------------------------------------------------
سپاهی دد و دام و مرغ و پریپس پشت لشکر کیومرث شاهبیامد سیه دیو با ترس و باکز هرای درندگان چنگ دیوبه هم برشکستند هردو گروهبیازید هوشنگ چون شیر چنگکشیدش سراپای یکسر دوالبه پای اندر افگند و بسپرد خوارچو آمد مر آن کینه را خواستاربرفت و جهان مردری ماند از ویجهان فریبنده را گرد کردجهان سربهسر چو فسانست و بس سپهدار پرکین و کندآورینبیره به پیش اندرون با سپاههمی به آسمان بر پراگند خاکشده سست از خشم کیهان دیوشدند از دد و دام دیوان ستوهجهان کرد بر دیو نستوه تنگسپهبد برید آن سر بیهمالدریده برو چرم و برگشته کارسرآمد کیومرث را روزگارنگر تا کرا نزد او آبرویره سود بنمود و خود مایه خوردنماند بد و نیک بر هیچکس
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
هوشنگ [1]
--------------------------------------------------------------------------------
جهاندار هوشنگ با رای و دادبگشت از برش چرخ سالی چهلچو بنشست بر جایگاه مهیکه بر هفت کشور منم پادشابه فرمان یزدان پیروزگروزان پس جهان یکسر آباد کردنخستین یکی گوهر آمد به چنگسر مایه کرد آهن آبگونیکی روز شاه جهان سوی کوهپدید آمد از دور چیزی درازدوچشم از بر سر چو دو چشمه خوننگه کرد هوشنگ باهوش و سنگبه زور کیانی رهانید دستبرآمد به سنگ گران سنگ خردفروغی پدید آمد از هر دو سنگنشد مار کشته ولیکن ز رازجهاندار پیش جهان آفرینکه او را فروغی چنین هدیه دادبگفتا فروغیست این ایزدیشب آمد برافروخت آتش چو کوهیکی جشن کرد آن شب و باده خوردز هوشنگ ماند این سده یادگارکز آباد کردن جهان شاد کردچو بشناخت آهنگری پیشه کردچو این کرده شد چارهی آب ساختبه جوی و به رود آبها راه کردچراگاه مردم بدان برفزودبرنجید پس هر کسی نان خویشبدان ایزدی جاه و فر کیانجدا کرد گاو و خر و گوسفند به جای نیا تاج بر سر نهادپر از هوش مغز و پر از رای دلچنین گفت بر تخت شاهنشهیجهاندار پیروز و فرمانروابه داد و دهش تنگ بستم کمرهمه روی گیتی پر از داد کردبه آتش ز آهن جدا کرد سنگکزان سنگ خارا کشیدش برونگذر کرد با چند کس همگروهسیه رنگ و تیرهتن و تیزتازز دود دهانش جهان تیرهگونگرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگجهانسوز مار از جهانجوی جستهمان و همین سنگ بشکست گرددل سنگ گشت از فروغ آذرنگازین طبع سنگ آتش آمد فرازنیایش همی کرد و خواند آفرینهمین آتش آنگاه قبله نهادپرستید باید اگر بخردیهمان شاه در گرد او با گروهسده نام آن جشن فرخنده کردبسی باد چون او دگر شهریارجهانی به نیکی ازو یاد کرداز آهنگری اره و تیشه کردز دریایها رودها را بتاختبه فرخندگی رنج کوتاه کردپراگند پس تخم و کشت و درودبورزید و بشناخت سامان خویشز نخچیر گور و گوزن ژیانبه ورز آورید آنچه بد سودمند
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ
مطالب مفیدیه.می شه موقع تایپ بیتها رو جدا کنید یا نقطه، ویرگول و پاراگراف بگذارید که خوندنش راحتتر باشه؟ممنون
-
RE: شاهنامه فردوسی بزرگ