RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
برادر گرامی من هم به شما میگم احساساتی نیستید و این حسی که داشته اید و دارید یک عشق پاکه نه هوس یا چیز دیگه .چون از تفاوتهای عشق و هوس یکی همینه که عشق انسان رو بالا میبره و باعث پیشرفت میشه و در یک کلام سازنده ست و هوس برعکس مانع پیشرفت و صعود است.
اینکه شما تو سن 28 سالگی تصمیم به ادامه تحصیل گرفتید و تو یک رشته عالی درس خوندید نشون از اراده محکم و پاکی عشق شما داره.
اما برادر گرامی شما اشتباه کردید که مدت 7 سال بدون اینکه اون خانم و خانوادش به شما امیدی برای ازدواج بدن، به این رابطه ادامه دادید.قصد شما ازدواج بوده اما جواب درست و حسابی به شما ندادن و اون خانم تو این ماجرا خیلی مقصر بوده که نظر قطعی و حتمی خودش و خانوادش رو به شما نگفته .
شاید اون زمان خواستگار مناسبی نداشته و با شما بودن بهش آرامش میداده بدون اینکه قصد ازدواج با شما رو داشته باشه واگه اینطور بوده باشه اون تمام مدت با شما بازی کرده خصوصا که شما براش کم نمیذاشتید و سنگ تمام گذاشتید.
اما حالا که خواستگار داره شما رو فراموش کرده.
شما نباید تا وقتی که حداقل امیدی برای گرفتن جواب مثبت نداشتید این راه طولانی رو می رفتید و با در بسته مواه می شدید.
ظاهرا مشکل خانوادشون تحصیلات هم نبوده وگرنه حالا دیگه باید موافق باشن.
حشما تو این مدت اصلا در مورد معیاهارتون صحبت نکردید ؟
هیچ نشانی از رضایت در اون خانم دیدید ؟
از همه این حرفا گذشته حالا دیگه فرصت رو بیشتر از این از دست ندید و باهاش تماس نگیرید .اون دفعه هم نباید بدون موافقت برای ازدواج دوباره به تماسش جواب میدادید.
بیشتر از این عمرتون رو تلف نکنید و مدتی به خودتون استراحت روحی بدید و بعد برید دنبال موردی که مناسب شما باشه و شما رو با تمام وجود بخواد نه اینکه با احساسات و عواطف شما بازی کنه و مطمئن باشید ضربه ای که اون خانم خورده تو این مدت بیشتر از شما بوده چون برای یک دختر تا سن خاصی خواستگار مناسب میاد و بعد از اون دیگه ...
اما یه مرد راحت تر میتونه بره خواستگاری حتی اگه سنش زیاد باشه .
پس به خدا توکل کنید و دیگه باهاش تماس نگیرید مگه اینکه خودشون با خانواده تون تماس بگیرن و موافقتشون رو خیلی واضح اعلام کنن
موفق باشید:72:
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
دوستان عزیز از اینکه تا اینجا همراهم بودید دستانتون رو می بوسم. دیروز با کلی زحمت تونستم با خواهرشون که 42 ساله هستن صحبت کنم. وقتی دلیل غیبت دوستم رو پرسیدم ایشون گفتن وقتی داشتن با شما صحبت می کردن یکی از برادراشون متوجه شدن و براش درد سر بوجود اومده و بعدش گفت احتمالا عمو ایشون از آلمان اومده و احتمالا برای تحصیل میخوان برن آلمان البته این موضوع رو گاهی با خنده و شوخی بهم می گفت ولی من جدی نمی گرفتم. آخه مادرش بیش از اندازه به ایشون وابسته هستن و توی حرفاش می گفت مادرم نمیذاره من ازش دور باشم ویکی از دلایل مخالفت خانواده ایشون با ازدواج با من همین بود. الان دارم با خودم فکر میکنم که احتمالا خواهرش واقعیت رو به من نگفته. دارم متلاشی میشم. هنوز مستاصل هستم. نمیدونم دارم چکار میکنم. امتحانات هم شروع شده ولی نمیتونم تمرکز داشته باشم. این مسئله موقعیت شغلی منو هم به خطر انداخته ولی اصلا برام مهم نیست. تمام زندگیم شده حسرت و خود خوری. توی قلبم بد جوری آشوبه.بگید چکار کنم.
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
دوست عزيز بهتر است بر اعصاب خودتان مسلط باشيد. اينقدر خودتان را عذاب ندهيد و سعي كنيد فراموش كنيد. گذر زمان همه چيز را حل خواهد كرد پس صبور باشيد و به زندگي خودتان بينديشيد. به درس و كارتان اهميت بدهيد و اجازه ندهيد به اين ۷ سال زمان از دست رفته چيزي اضافه شود. اين خانم حتي اگر قصد سفر به آلمان را داشت حداقل بايد با يك پيامك از شما خداحافظي ميكرد . پس اصل قضيه مشكل داشته است. اين عشق يك عشق دوطرفه نبوده است. پس بهتر است فراموشش كنيد و به زندگي خودتان بيشتر توجه كنيد. نگذاريد موقعيت هاي خوب زندگيتان ﴿شغل، تحصيل و ازدواج موفق﴾ در حسرت اين ۷ سال از دست برود. نگذاريد به اين ۷ سال چيزي اضافه شود و نگذاريد ديگر او شما را به بازي بگيرد. حتي اگر خواست دوباره رابطه را شروع كند به هيچ وجه اين اشتباه را تكرار نكنيد . مگر اينكه او و خانواده اش تصميم قاطع به اين ازدواج داشته باشند كه آن هم نبايد به تاخير بيفتد
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
آقای hadish گرامی، اگه اون خانم هم مثل شما انقد پایبند به این رابطه و ازدواج بود که برای رسیدن به شما تلاشی میکرد و راضی نمی شد شما انقد عذاب بکشید.
حداقل یه جواب "نه" به میداد و خیالتون رو راحت میکرد اما اون شما رو بلا تکلیف رها کرده و هروقت کار مهمی یا مهمونی براش میاد شما رو فراموش میکنه و کارش که راه افتاد میگه "نمیتونم فراموشت کنم"!
این که نشد جواب .
بخ نظر من یه فرصت دیگه (برای آخرین بار) بهش بدید و منتظر بشد تا خودش تماس بگیره اونوقت جدی تر از قبل ازش بپرسید جواب آرش چیه ؟اگه حرفهای خواهرش رو تایید کرد شما هم بهتره برید دنبال زندگی خودتون ؛ دنبال کسی که واقعا شما رو بخواد و با شما بازی نکنه.
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
بچه ها احساس می کنم توی زندگیم دیگه هیچی ندارم. یه مرد و یه غرورش که از اونم برام چیزی نمونده. میدونم منظورتون چیه. یعنی اونقدر که من مجنون نبودم اون لیلی نبود. آخه چرا آدما اینطورین؟ من که دوستش داشتم همه جور از خودم گذشتم. چه تحقیر هایی رو تحمل کردم این در حالی بود که قبلا کسی بهم نمی تونست بگه بالای چشمت ابروی هستش. خودم از هیبت خودم وحشتم می گرفت. نه.مردم آزار نبودم،اما الان از سایه خودم هم می ترسم. فکر می کنم همه میخوان بهم نارو بزنن. چه شبهایی رو با گریه گذروندم. گاهی توی آیینه خودمو میدیدم و دو دستی میزدم توی سرم و میگفتم خاک بر سرت پسرت چرا به این روز افتادی.دو بار که با مادرش صحبت کردم و اولین مطلبی که با مادرش درمیان گذاشتم این بود که منو مثل پسر خودش بدونه و به حرفهام گوش کنه. ولی توی جواب بهم گفت برای دخترم استاد دانشگاه اومد خواستگاری ندادیم، پسر یه کارخونه دار اومد چون 20-30 کیلومتر دورتر از ما زندگی میکنن ندادیم(مادرش سرپرست خانواده است). بهش گفتم مادر من اجازه بدید حتی برای یک بار هم شده با خانواده ام یه دیدار کوچیک داشته باشید. به خدا ما بیماری مسری نداشتیم که بخواد به خانواده اونها سرایت کنه. اونا خودشونو خانواده خیلی مذهبی میدونن و هر سال به خانه خدا مشرف میشن و یا سالانه دو سه بار کربلا و سوریه میرن. گفتم حاج خانم میهمان حبیب خداست اینو شما بهتر از من میدونید اجازه بدید خانواده ام که سنی ازشون گذشته بیان شاید اطمینان کنید ولی از من اصرار و از مادر ایشون انکار که نه نمیشه و همون دلایل قبلی. و در آخر هم گفت پاتو از زندگی دخترم بکش بیرون و بذار بره دنبال زندگیش. دلم بد جوری شکست. نه داشتم میمردم از غروری که زیر پا له شده بود. من آدم مغروری نیستم ولی غرور برای مرد مثل یه فایروال میمونه که اونم شکسته شد. حتی دوست من نیومد بهم دلداری بده که مثلا عیبی نداره. حالا تو خودتو ناراحت نکن. حتی نیومد بگه به درک که غرورت شکسته شد. فدای سرم که تحقیر شدی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. نمیدونم شاید من انتظار بیجایی داشتم.ولی انگار مثل یه اردک شده بودم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم. شاید از شعور کم اینجانب بود. به هر حال روزها گذشت و گذشت و من روز به روز دلداده تر و وابسته تر میشدم. تا به اینجا رسیدم که الان تقریبا جنازه ام در خدمت شما هست و هیچ فرقی با یه جنازه نمی کنم. شبها دعای کمیل گوش میدم، زیارت عاشورا گوش میدم و بعضی وقتها آهنگهای داریوش رو گوش میدم تا شاید آروم بگیرم. روزها هم به امید شما دوستای عزیزم میگذرونم و به عشق شما سایت همدری رو میبینم و پست میذارم تا از راهنماییاتون استفاده کنم. به نظر شما حرفی که خواهر ایشون زد مبنی بر اینکه توی دردسر افتاده وقتی داشته با شما صحبت می کرده واقعیت داره؟ چقدر امکانش هست؟ آرزو میکنم هیچ انسانی حتی خونخوار ترین آدمها به درد من دچار نشن. ای خدا خودت خوب میدونی دارم چی میگم.
[quote=hadish]
. یعنی اونقدر که من مجنون نبودم اون لیلی نبود
منظورم اینه که اونقدر که من مجنون بودم اون لیلی نبود
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
بچه ها احساس می کنم توی زندگیم دیگه هیچی ندارم. یه مرد و یه غرورش که از اونم برام چیزی نمونده. میدونم منظورتون چیه. یعنی اونقدر که من مجنون بودم اون لیلی نبود. آخه چرا آدما اینطورین؟ من که دوستش داشتم همه جور از خودم گذشتم. چه تحقیر هایی رو تحمل کردم این در حالی بود که قبلا کسی بهم نمی تونست بگه بالای چشمت ابروی هستش. خودم از هیبت خودم وحشتم می گرفت. نه.مردم آزار نبودم،اما الان از سایه خودم هم می ترسم. فکر می کنم همه میخوان بهم نارو بزنن. چه شبهایی رو با گریه گذروندم. گاهی توی آیینه خودمو میدیدم و دو دستی میزدم توی سرم و میگفتم خاک بر سرت پسرت چرا به این روز افتادی.دو بار که با مادرش صحبت کردم و اولین مطلبی که با مادرش درمیان گذاشتم این بود که منو مثل پسر خودش بدونه و به حرفهام گوش کنه. ولی توی جواب بهم گفت برای دخترم استاد دانشگاه اومد خواستگاری ندادیم، پسر یه کارخونه دار اومد چون 20-30 کیلومتر دورتر از ما زندگی میکنن ندادیم(مادرش سرپرست خانواده است). بهش گفتم مادر من اجازه بدید حتی برای یک بار هم شده با خانواده ام یه دیدار کوچیک داشته باشید. به خدا ما بیماری مسری نداشتیم که بخواد به خانواده اونها سرایت کنه. اونا خودشونو خانواده خیلی مذهبی میدونن و هر سال به خانه خدا مشرف میشن و یا سالانه دو سه بار کربلا و سوریه میرن. گفتم حاج خانم میهمان حبیب خداست اینو شما بهتر از من میدونید اجازه بدید خانواده ام که سنی ازشون گذشته بیان شاید اطمینان کنید ولی از من اصرار و از مادر ایشون انکار که نه نمیشه و همون دلایل قبلی. و در آخر هم گفت پاتو از زندگی دخترم بکش بیرون و بذار بره دنبال زندگیش. دلم بد جوری شکست. نه داشتم میمردم از غروری که زیر پا له شده بود. من آدم مغروری نیستم ولی غرور برای مرد مثل یه فایروال میمونه که اونم شکسته شد. حتی دوست من نیومد بهم دلداری بده که مثلا عیبی نداره. حالا تو خودتو ناراحت نکن. حتی نیومد بگه به درک که غرورت شکسته شد. فدای سرم که تحقیر شدی. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. نمیدونم شاید من انتظار بیجایی داشتم.ولی انگار مثل یه اردک شده بودم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم. شاید از شعور کم اینجانب بود. به هر حال روزها گذشت و گذشت و من روز به روز دلداده تر و وابسته تر میشدم. تا به اینجا رسیدم که الان تقریبا جنازه ام در خدمت شما هست و هیچ فرقی با یه جنازه نمی کنم. شبها دعای کمیل گوش میدم، زیارت عاشورا گوش میدم و بعضی وقتها آهنگهای داریوش رو گوش میدم تا شاید آروم بگیرم. روزها هم به امید شما دوستای عزیزم میگذرونم و به عشق شما سایت همدری رو میبینم و پست میذارم تا از راهنماییاتون استفاده کنم. به نظر شما حرفی که خواهر ایشون زد مبنی بر اینکه توی دردسر افتاده وقتی داشته با شما صحبت می کرده واقعیت داره؟ چقدر امکانش هست؟ آرزو میکنم هیچ انسانی حتی خونخوار ترین آدمها به درد من دچار نشن. ای خدا خودت خوب میدونی دارم چی میگم.
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام
بنظر من بیش از این خودتو اذیت نکن . سعی کن به زندگی خودت بپردازی . البته اینجور مشکلات زمان زیادی میبرن واسه حل شدن اما اگر تصمیم بگیری که این قضیه رو منطقی حل کنی خیلی از مشکلاتت کاسته میشه . بنظر من این رابطه اصلا ارزش این ناراحتی هارو نداره . اگر کمی زمان بگذره خودت هم به همین نتیجه میرسی . برای چی زندگیت رو واسه کسی که اینطوری رفتار میکنه ( اونم بعد از 7 سال ) حروم میکنی ؟
این رابطه رو قطع کن و برو دنبال بازسازی خودت . ان شاء ا .. یک مورد مناسب پیدا کنی و طعم خوشبختی رو بچشی .
موفق باشی
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
سلام:72:
به نظر من شما دو راه پیش رو دارید :
1- می تونید حبابی رو که 7 سال بزرگش کردید و بزرگ و بزرگ ترش کنید و در یه شرایط بدتر با یه تلنگر ساده از بین ببریدش.میتونید با پیگیری بیشتر 7 سال رو تبدیل به 10 و 14 و... کنید و در همین وضعیت بلاتکلیفی باقی بمونید.
2 - این اتفاق در زندگی شما افتاده . زمان از دست رفته و احساس لگد شده شما مثل آبیه که نمیشه به جوی برگردوندش ولی از بدترین چیزها هم میشه استفاده مفید کرد . سعی کنید از خوش خیالی هاتون و سادگی هاتون و احساس مدار بودنتون درس بگیرید و خودتون رو بازسازی کنید.
قطعا این کار یه روزه و یک ماهه نمیشه ولی اراده کردن واسه انجام این کار چند ثانیه بیشتر وقتتون رو نمیگیره.
حستون قابل درکه و طبیعی .
در مقابل احساسات منفی و منفعل و مخربتون مقاومت کنید. غرورتون رو احیا کنید.
دنبال علت نگردید به چاره بیندیشید.
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
یه اتفاق تازه! دیشب بعد از 15 روز تماس گرفت. میگه آخرین باری که با هم صحبت می کردیم. یکی از برادرام متوجه شد وقتی داشتم اسمتو می بردم و کلی سرم داد و بیدار کرده تا حدی که همه اعضای خانواده متوجه شدن و می گفته اون کسی که اسمشو می بردی کیه؟و گوشیش رو گرفته و شماره منو برداشته! ( تا یادم نرفته اصرار داشته در مورد این قضیه صحبتی نشه، چون میگه اعصابم بهم میریزه وقتی یادش میوفتم). منم گفتم یه مزاحم بوده و می خواستم ببینم کیه! میگه هنوز هم بهم شک دارن.وقتی ازش پرسیدم چرا توی این مدت بهم زنگ نزدی و حتی یه خبر کوچیکی بهم ندادی. میگه وضعیت اینطوریه و نمیتونم مثل همیشه باهات حرف بزنم. بهم گفت فقط خواهش می کنم هر چند وقت یکبار بهت زنم. وقتی ازش پرسیدم چرا حالا هر چند وقت یکبار در جوابم گفت آخه دیگه نمی خوام وابسته بشیم. تا همینجا رو داشته باشید...این موضوع متوجه شدن برادرش از دوستی خواهرش با یک غریبه. به نظر شما این میتونه واقعیت داشته باشه که برادرش فهمیده و هیچ عکس العملی نشون نداده باشه مثلا با همون شماره بهم زنگ بزنه و متوجه بشه کیه؟ و یا حداقل با یه شماره ناشناس بهم زنگ بزنه و بگه تو کی هستی که به خط خواهرم زنگ میزنی ؟(برادرش و میگم) یا مثلا پیش خودش فکر نکرده که باید بهم بگه اگه از خط من و یا خط نا شناس کسی زنگ زد تا صدای منو نشنیدی حرف نزن؟ چون چند سال پیش بهم گفته بود تا صدای منو نشنیدی حرف نزن و این مسئله ای بود که من هیچوقت رعایت نمی کردم. به نظر شما توی یه همچین شرایطی نباید به گفته خودش بهم یه جوری می رسوند؟ از طریق خواهرش که توی یه همچین مواقعی باهام در تماس میشد و یا اس ام اس میداد. برام همه چیز مبهمه. گیجم. نمیدونم چیکار کنم. به قول معروف دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟ تو رو خدا راهنماییم کنید کجای این موضع ایراد داره. اصلا فکر کنم این داستان زندگی من یه موضوع خوب بشه واسه روانشناسها. از دور دستاتون رو می بوسم.
RE: دوستان همدرد برادرتون به کمک شما احتیاج داره
وقتی زنگ زد برخوردش صمیمی بود یا سر سنگین؟