-
RE: خانواده همسرم
مادر و پدرِ همسرم از وقتى ما ازدواج كرديم مدام به همسرم ميگن ما دلتنگتیم حالا كه سن مون رفته بالا مى خواهيم بچه مون پيش مون باشه و بهمون برسه (اين در حالى هست كه همگى بچه ها دارن توى همون خونه اى پدرى زندگى ميكنند به جز همسر من)
پدرِ همسرم قبل از فوتش بيمار بود براى ۱-۲ سال و همش از همسرم ميخواست كه برگرده ايران و ۲۴ ساعته توى خونه پيش اش باشه. حتى ميگفت كار هم نكن بيا اينجا فقط از من مراقبت كن. وقتى همسرم ميگفت بقیه که هستند و ازتون مراقبت میکنند من زندگى دارم اگر هم بیام ايران بايد كار كنم تا خرج خودم و زنم را در بیارم، پدرش ميگفت نه حتى حاضر نبود خرج زندگى پسرش را بده تا پیشش باشه با اينكه از نظرِ مالى وضعش خيلى خوب بود. وقتى همسرم از ايران برگشت كلى از نظرِ روحى به هم ريخته بود از طرفى اصرار هايى خود خواهان و غير منطقىِ پدرش و از طرف ديگه هم ناله و گلایه های مادرش و اينكه اگر همسرم ايران بود همه چيز حل ميشد! خيلى روش اثر گذشته بود. من توى اون شرايط چندين بار كه گفت بريم ايران مخالفت كردم چون اصلا عملی نبود. خانواده همسرم سر نگهدارى از پدرش همه به جون هم افتاد بودن و هر روز دعوا داشتن، حالا ميخواستن كه ما را هم درگير كنند. در ضمن ما از نظرِ مالى نمیتونستیم.
همسر من از نظر عاطفی خیلی آدم حساس و مهربونی هست. به خانواده اش خیلی وابسته هست و با اینکه اونها خيلى احترام بهش نميگذارند ولى بازم حاضره هر كارى براشون بكنه. چون خانواده اش اخلاق خاصى دارن هميشه انتخاب كرده كه دور باشه ازشون. احساس ميكنم اين چند سال اخير خيلى دچار تضاد شده. از طرفى اونها مدام توى گوشش میخونند كه بيا ايران با ما باش و اينم دلش مى خواهد و از طرف ديگه چون میشناستشون و ميدونه كه با من و خودش چطورى رفتار ميكنند، نمى خواد برگرده. شایدى چون من خيلى راحت حرفم و مخالفتم را بهش ميگم، ذهنش كه دنبالِ يك مقصر مى گرده من را نشانِه گرفته....
همسرم تمام كارهاى من را زمانى كه خواهرش با ما بود ميديد ولى كاش به همين راحتى بود. ايميل ۸ صفحه ای خواهرش و اينكه همسرم هيچ وقت قبول نمى كنه (اعتراف نمى كنه) كه خانواده اش نيتِ بدى دارن و از من بدشون مياد باعث ميشه كه جوابى به رفتار هاى خانوادش نده... از طرفی تا حرفی میزنه باهاش قطع رابطه میکنند که تحت فشارش بگذارند...
-
RE: خانواده همسرم
سلام عزیزم
وضعیت من کاملا برعکس وضعیت تو هست یعنی خانواده من با شوهرم زیاد رابطه محترمانه ندارن و خودش و خانوادش مسخره می کنن ولی اگه تا الان زندگیم پایدار بوده همش از شوهرم بوده چون اون بهم میگه هیچی مثل تو برام ارزش نداره و عقیده داره هر کی به کسی بی احترامی کنه به خودش بی احترامی کرده و با این رفتارش نشون داد که واقعا مشکل از خانواده من هست و هنوز هم همونطورین فرقی نکردن ولی من و شوهرم اجازه نداد رفتار اونا تو زندگیم تاثیری بزاره.
خانواده شوهرت بدجنس و حسودن و آدمهای حسود و بدجنس اول به خودشون ضرر می زنن پس این مدتی که مادر شوهرت میاد اصلا به متلک و حرفاش توجه نکن فک کن برای مدتی که امده کر شدی و نمیشنوی و تا می تونی به شوهرت برس و بهش عشق بورز و خانوادش فراموش کن و کوچکترین ارزشی براشون قائل نباش. اینا هدفشون خرد کردن تو هست و تو این اجازه بهشون نده وقتی ناراحت بشی و زندگیت از هم بپاشه یکی مثا برادر شوهرت به آرزوی خودش رسوندی اون الان آدم عقده ای شده و نمیتونه ببینه برادرش داره زندگی می کنه پس از میدان بیرون نرو و با کم محلی زندگیت بکن.این آدمها به نظر من مشکل روحی دارن و دیوونه هستن.یه آدم دیوونه اصلا رفتارهاش منطقی نیست و کسی بهش توجه نمیکنه.با رفتارت شوهرت بیشتر عاشق کن تا خانواده همسرت از غصه بمیرن.
-
RE: خانواده همسرم
عزیزم سلام.
من هم مشکلات زیادی با خانواده همسرم دارم. آنها هیچ احترامی برای من و جاریهام قایل نیستن . مشکل اساسی من هم اینه که همسرم اغلب اوقات طرف اونا رو می گیره البته برادراشم همینطور هستن . و این منو اذیت می کنه که با اینکه همسرم می دونه من چقدر در حق خودشو خونوادش گذشت کردم ولی باز هم منو حرص می ده با کاراش .از طرفی هم عاشقم هست و به هیچ وجه نمی خواد منو از دست بده .اگه بدونی به خاطر خونوادش چه دعواهای بدی با هم کردیم تا جایی که من می خواستم فرار کنم ولی باز گذشت کردم .من هم مثل تو خسته ام ولی اینو بدون که هر چقدر به خصوص جلوی اونا به شوهرت بیشتر محبت کنی اونا بیشتر از حسادت می ترکن .به نظر من که هر بار شوهرت می ره خونشون تو هم برو و از کنار شوهرت جم نخور بهش بچسب و با هاش بگو و بخند اصلا بهشون توجه نکن اصلا بهشون نگاه نکن فقط به شوهرت نگاه کن و دستشو تو دستات بگیر. من که تازگیها این کارو می کنم می بینم چقدر حرص می خورن . اونا که تو این 3 سال داغونم کردن و من همیشه با احترام رفتار می کردم دیدم که ادم نیستن پس من هم شروع کردم به این کار البته هنوزم احترام می زارم ولی دیگه محبتی بهشون نمی کنم.(( یاد گرفتم همیشه به اونایی محبت کنم که ارزششو دارن و متوجه می شن ،نه به بی فکرایی امثال خونواده شوهرم)) اونا لیاقت نداشتن. موفق باشی گلم:46: