RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
فرشته مهربان عزيز
چشم سعي خودم رو مي كنم براي صبوري اولين حركتم هم در اين راستا اينه كه با وجود اينكه ديشب همسرم (البته خبرش رو از بچه بزرگم كه اونجا بوده شنيدم) در مقابل سر و صداي خانواده اش كه فلاني به چه حقي به ما زنگ زده ازشون از طرف من عذرخواهي كرده!!! و ديشب و صبح براي من به شدت قيافه گرفته بود حتي خيلي بدتر از صبح ديروز (از صبح ديروز تا ديشب همديگه رو نديديم) هيچي نمي گم و سكوت مي كنم و عادي رفتار مي كنم احساسم ميگه باز بجنگم و بگم چرا بجاي سرزنش اونها عذرخواهي كرده ولي اهميتي نمي دم ولي از اين مي ترسم كه مثل دفعات پيش كم بيارم بارها اين شيوه رو مد نظر قراردادم با عزيزم و جانم البته ظاهري باهاش حرف زدم غذا و چاي و رفت و روب و همه چيز سرجاش بوده با وجود خستگيهام و مادامي كه اينطوري بودم اون هم مهربون بوده نه اينكه فكر كنيد اومد آستين بالا زده باهام ظرف شسته يا موقع درد دل حمايتم كرده و اين كارها ها فقط در اين حد كه آروم جلوي تلويزيون نشسته و برنامه اش رو ديده و غذاشو خورده و خوابيده و فقط با من مهربون حرف زده و همونطور عزيزم جانم گفته همين! و بعد از مثلا يه هفته من باز به شدت احساس سرخوردگي و خستگي و بيهودگي تلاشهاي يكجانبه كردم و دوباره شروع كردم به غر زدن يا اعتراض كردن و اون هم در يك چشم بهم زدن مثل گربه بهم چنگ انداخته و تمام زحمات يك هفته ام رو ناديده گرفته
عزيزم مي ترسم اين بار هم همينطور بشه آخه اگه قراره كه من هميشه نيم من باشم و اون هميشه من كه بايد فاتحه خودم و احساسم رو بخونم ايناست كه بعد از يه مدت صبوري و طاقت بخرج دادن رو سرم هوار ميشه و خيلي سريع به موضع قبلي برم مي گردونه
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
اگر دقت کرده باشی گفتم به شوهرت و عکس العملهاش کار نداشته باش
اصلاً دنبال نتیجه رفتار درستت نباش ، اینجوری از نتیجه نگرفتن هراس نخواهی داشت .
تمرکزت بر این باشه که :
من بهترین رفتار ، کلام و افکار را داشته باشم . به خودت بگو من باید بهترین باشم حتی اگه اون بدترین . بگو من باید رفتار درست و متعادل داشته باشم ، حتی اگه همسرم یا هر کس دیگه ای درک نکنه ، مهم اینه که خودم آرامش درون از رفتارم داشته باشم .
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
در يكي دو روز گذشته سعي كردم رفتار و كردار و گفتار خوبي داشته باشم البته يكي دوبار از دستم در رفت و يه نموره خشانت به خرج دادم يكي اش ديشب بود كه ما از عصر منتظر بوديم همسرم بياد و برن وسايل كلاس امروز صبح بچه بزرگم رو بخرن روز قبلش بچه ها رو به تئاتر برده بودم يعني چون همسرم علاقه اي به اين كارها نداره من بعد تصميم گرفتم گاه گداري بخاطر اينكه بچه ها به مسائل فرهنگي و هنري علاقمند بشن چنين كارهايي انجام بدن كه هر وقت با مخالفت ايشون مواجه شدم كوتاه اومدم ولي پريروز به هر حال مخالفت نكرد و ما رفتيم ديروز هم به كارهاي عقب افتاده روز قبل رسيدگي كردم و با وجود خستگي همه چيز رو مرتب كردم... همسرم وقتي اومد و و بچه ام بهش گفت فرمودند بذار بمونه فردا بريم الان خسته ام ساعت حدود 8 بود در حالي كه كلاس كي بود؟ امروز صبح ساعت 8- خوب من چطور مي تونستم بهترين مادر بهترين همسر بهترين خدمتكار باشم در آن واحد اينكه مقدار كمي جيغ و ويغ كردم و غر زدم و دست بچه رو گرفتم و بردمش بيرون تا ساعت 10 برگشتيم خونه همسر
واقعا من نمي دونم بهترين واكنش اون لحظه چي بود. اگه من هم مي رفتم و ميگرفتم مي خوابيدم بچه ام كلي غصه ميخورد و خودم بيشتر از همه حرص ميخوردم و همسرم ككش هم نمي گزيد. اگه بايد مي رفتم و صدام در نمي اومد كه ايشون بيش از پيش سواستفاده مي كرد و منم ظرفيتم افتضاح پايين اومده اينطوري مشكل بچه حل شد ولي من جون نداشتم و رابطه باز هم خراب شد
چه كننننننننننننننم؟
اينم بگم كه ايشون كماكان با من قهر مي باشند به اين دليل كه من به پدر و مادرشون زنگ زدم و اصلا انگار نه انگار عمل من عكس العملي در مقابل رفتار زشت اونهاست و اگه اين كار جايي متوقف نمي شد حالا حالا ها ادامه داشت.
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
بی رنگ جان
صبر مال همین وقتاست دیگه ، یعنی وقتی همه چی دست به دست هم میده تا آدم از کوره در بره لازمه صبوری کنه .
اما چه کار می تونستی بکنی .
یک >>>> قبل از این که همسرت بیاد خونه ، باهاش تماس می گرفتی و سلام و احوالپرسی و می گفتی که عزیزم ، خواستم یاد آوری کنم که وسایل مورد نیاز بچه رو بخری که فردا مشکل پیدا نکنه . بعد هم اگر حرف دیگه ای داشتی و کمی حال و احوال عاطفی و نهایت این که ... کاری نداری ؟مواظب خودت باش
دو >>>> اومد خونه و شرایطی که شرح دادی پیش اومده >>> بعد از چند لحظه با یه نوشیدنی می رفتی پیشش ، و بعد از خدا قوت و.... می گفتی ، راستی می دونی کلاس بچه ، ساعت 8 صبحه ، اونموقع هم معمولاً مغازه ها بسته ، بهتر نیست زحمت بکشی بری الآن براش بخری فردا بچه غصه نخوره . می دونم خسته ای اما می دونم که دلت هم نمیاد فردا بچه دچار مشکل بشه . اگه بخوای با هم میریم می خریم یه هوایی هم میخوریم .
اونوقت اگر عکس العملش باز هم بی تفاوتی بود ،
سه >>> می گفتی من وقتی فلان و فلان رفتارت رو می بینم ( رفتارهای مثبتش ) دلگرم میشم و خدا رو شکر می کنم که من و بچه ها تو رو داریم ، اما الآن از این کارت ناراحتم نگراان بچه هستم و این رفتار می گه برات مهم نیست اگر بچه فردا مشکل پیدا کنه ، آیا اینطوره ؟؟ یا من اشتباه می کنم ؟؟ من که نمیتونم باور کنم برات مهم نشه ، یعنی بهت نمیاد اینطور باشی .
اینم الگوی رفتاری این ماجرا بی رنگ جان ، البته این نمونه هست شما با توجه به روحیات و قلقهایی که از همسرت سراغ داری بهتر میتونی تشخیص بدی .
بی رنگ عزیز ،
رو عصبانیت و کنترل اون کار کن عزیزم ، چون مانع صبوری میشه
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
فرشته مهربان عزيزم سلام
خيلي ممنونم از راهكارهاي خوبي كه ارائه كردي ولي من اصلا بلد نيستم اينطوري حرف بزنم يعني اگه اينطوري مهربوني كنم كه ديگه همه چيز رو به راه ميشه هر وقت هم ميخوام تمرين كنم اينطوري حرف بزنم هي با خودم ميگم چرا بايد بهش باج بدم چرا بايد پاچه خاري بكنم مگه اون با من اين كارها رو ميكنه؟و هزار و يك چراي ديگه ضمن اينكه به نظرم بايد يه چيزي ته دل آدم وجود داشته باشه كه ادم بتونه صد تا چيز ديگه روش بذاره و بروزش بده وقتي توي دل من فقط كينه و نفرت و بيزاريه اصلا زبونم نمي چرخه اينطوري برخورد بكنم
مي دونم كه تنها راه چاره اينه ولي نمي دونم با اين تعارض شديد بين حس و عقلم چه بكنم
به هر حال خيلي لطف كردي كه راهنماييم كردي ولي جدا راه ديگه اي نداره ؟
اينم بگم كه من دقيقا مثل مادرم اصلا ابراز محبت زباني بلدنيستم با بچه هام همينطورم ولي با بچه ها چون بهشون علاقه دارم بعضي وقتها اينطوري حرف مي زنم اونم بعضي وقتها ولي با همسرم درونم دائما با من در حال جنگه كه با كسي كه اينقدر مشكل توي زندگيت به وجود آورده و با اين كارهايي كه باهات كرده خودش و خانواده اش اصلا مهربون نباش
بازم مرسي
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام خانوم بی رنگ
دوستان راهنمایی های خوبی به شما داده اند و همین طور راهکارهای مناسبی ارائه شده
اگر بهشون عمل کنی به مرور زمان و در صورت ثابت قدم بودن شما حتما به نتیجه دلخواه می رسی
من هم مثل شما نحوه سخن گفتن و ارتباط صحیح برقرار کردن با شوهرم رو بلد نبودم
خیلی خیلی هم سخت بود که بتونم انجامش بدم
درکتون می کنم که می گویید انگار دارید باج می دهید
اما اصلا اینگونه نیست
اولش خیلی برام سخت بود ولی کم کم با مرور زمان داره بهتر میشه
هرچقدر عشق و علاقه بدهی به همان میزان و گاهی بیشتر عشق و علاقه می گیری
انتظار نداشته باش زندگی که به مرور زمان طی مدت 8سال دچار آسیب شده یک شبه درست بشه
مشکل اکثر خانم ها و مخصوصا خود من اینه که بیش از حد مسولیت پذیریم؟!
مسولیت پذیر بودن با پذیرفتن نقش مرد بودن تفاوت بسیاری داره
اینکه مرد می شویم و کارها و وظایف مردانه را انجام می دهیم اشتباه محض در زندگی است
به مردت اعتماد داشته باش
بهش فرصت بده که خودش زندگی اش رو اداره کنه
چرا با رفتارهای صرفا احساسی استقلال و مرد بودنش رو ازش می گیری
برخلاف لافی که اکثر زنها می زنند(قدرت تحمل بالا) مردها بسیار تحملشون از ما بالاتر هست
فکر نکن اگه اون شب خودت بچه را بیرون بردی شوهرت هیچ عکس العملی نشون نداد یعنی اصلا براش مهم نبوده
چرا مهم بوده ولی توی خودش ریخته و تحمل کرده ...
زمانی بود که من این طور برداشت می کردم که همسرم کوچکترین توجهی به من و زندگی نداره(این مدت برای من به مدت 5سال بود)یعنی در این مدت تمام ذهن من این مشغله بود که من و بچه ام برای شوهرم مهم نیستیم
من خرج خانه را می دهم ، به بچه می رسم، به زندگی می رسم ... و اون اصلا هیچ مسولیتی نداره...این موضوع آزارم می داد اما از هر تنش و دعوایی پرهیز می کردم...انگار حضور او برایم بی تفاوت بود
در کنار هم بودیم ولی رابطه ام بدون رنگ بود
اونقدر این وضعیت را رها کردم که در نهایت زیر فشار له شدم چون خودم را حق به جانب می دیدم
>>>>
اما اکنون متوجه شدم که توی اون سالها اصلا آنگونه که من متصور بودم نبوده
تمتم حرکات و رفتار من رو شوهرم حس می کرده
عصبانی می شده
ناراحت می شده
اما به احترام من و خواست من سکوت می کرده... خواست من؟!
خواست من اون نبود ولی چون به طور واضح و صحیح بیان نمی کردم و همش واکنش احساسی نشون می دادم
و شوهرم هم عکس العمل خنثی را در پیش گرفته بود روز به روز زندگیمون بدتر می شد
مسلما خواست شما اون نبوده که با بچه تنهایی بری بیرون...می خواسته همسرت هم باهانون بیاد اما روش درستی در پیش نگرفتی
...
سعی کن با شوهرت مهربان باشی
نوازشش کن
نظرش رو جویا شو
بهش توی خونه اهمیت بده
شخصیتش رو ببر بالا
مردها محتاج محبت هستند
سعی کن این باور رو در شوهرت ایجاد کنی که "ارزش شوهرت از خانواده ی خودت بالاتر هست"
مطمئن باش وقتی این باور درش ایجاد بشه کم کم مهر ومحبتش نسبت به خانواده ات زیاد میشه
>>>>
در مورد خانواده اش
عیب و ایرادهای اونها رو به شوهرت با غر و نق نگو...نتیجه ی معکوس داره...
اونها خانواده ی شوهرت هستند جزعی از هویت شوهرت هستند، هرکسی خانواده اش رو ولو به هرجوری دوست داره ...وقتی سرکوفت خانواده اش رو بهش می زنی به نوعی داری خردش می کنی...داری تحقیرش می کنی....
بنابراین بیشتر جذب اونها میشه
لینک زیر می تونه برات مفید باشه
چگونه همسران مشکلات،اختلافات و درگیریهای بین خود را حل کنند؟
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام
بالهاي صداقت عزيز بهت تبريك مي گم كه راه درست رو پيدا كردي و به آرامش و رضايت خاطر رسيدي دعا مي كنم همه كساني كه مثل من سردرگمند به آرامش برسند.
بعضي وقتها رفتارهاي همسرم منو گيج مي كنه تصميم دارم اينجا مورد به مورد بيام و در موردش بنويسم و كمك بگيرم
باز هم ممنونم كه با همدلي سعي مي كنيد ديگران رو ياري بديد و اميدوارم خدا خودش ياري دهنده همه آدمهاي مهربون باشه
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
ممنون گلم:43:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بي رنگ
دعا مي كنم همه كساني كه مثل من سردرگمند به آرامش برسند.
الهی امین :323:
بعضي وقتها رفتارهاي همسرم منو گيج مي كنه تصميم دارم اينجا مورد به مورد بيام و در موردش بنويسم و كمك بگيرم
:104::104:
خوشحال می شوم بتونم کمکی کرده باشم:46:
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
روز پنج شنبه تا ظهر بچه ها رو نگه داشتم و پدرشون رفت اداره ظهر هم اونها رو از من تحويل گرفت تا من برم چند ساعتي سركار اينو بگم كه ما پنج شنبه ها تعطيليم ولي ممكنه در ماه تير و مرداد بخاطر شرايط كاريم ناچار بشم چند ساعتي پنج شنبه ها برم سركار. خلاصه خوب و خوش بچه ها رو از من تحويل گرفت و منو جلوي اداره پياده كرد و رفت قرار شد عصر بيان دنبالم عصر اومد و اخمو و كم حرف منو سوار كرد تا خونه هرچي حرف زدم باهاش و گفتم چيه گفت هيچي شب پرسيد خريد نداري؟ گفتم چرا و ليستي بهش دارم كه خريدش نيم ساعت بيشتر طول نمي كشيد ولي دو و نيم ساعت بعد اومد و تلخ تر از عصر گفتم خونه بابات اينا بودي؟ گفت آره گفتم پس بگو. احضارت كرده بودن. گفت نه داشتم از اونجا رد مي شدم ديدم در خونه شون بازه در حالي كه اصلا مسير خريدهاش ربطي به خونه پدرش نداشت در ضمن هميشه روزهاي جمعه با بچه ها ميره اونجا و اصلا لزومي نداشت پنج شنبه هم بره. خلاصه تا جمعه ظهر هم تقريبا با من قهر بود منم دوباره قهر كردم يعني حرف نزدم
يكي از زن داييهاش صاحب نوه شده ديروز به موبايل من زنگ زد و گفت دوشنبه شب بريم شام خونه شون. توي شهرستان هم هستند و بخاطر باز شرايط كاريم گرفتن مرخصي توي تير و مرداد براي من مقدور نيست. به همسرم گفتم بچه ها رو ميذاريم خونه مادرم با هواپيما مي ريم و فردا صبح هم با هواپيما بر مي گرديم. محكم گفت بدون بچه ها هيچ جا نمي ريم. (يادتونه كه پدرش اون بار بخاطر سفر يه هفته اي تنهاي ما چه حرفهايي زده بود و همسر من همون آدميه كه با من اون سفر رو رفت ولي بعد از اينكه پدرش اونها رو گفته بود بجاي اينكه محترمانه به پدرش بفهمونه ما خودمونيم بايد تصميم گيرنده زندگيمون باشيم اطاعت كرد و ما بعد از اون هرجا رفتيم با بچه ها رفتيم همين دو سه هفته پيش ما به شهرشون سفر كرديم و بچه كوچكم 7 ساعت اشك منو درآورد براي يه سفر دو روزه كه براي ختم بود ولي قبول نكرد بچه ها رو نبريم كه هم خودمون هم بچه ها راحت باشيم) خلاصه من گفتم باشه تو بمون بذار من برم من خيلي دوست دارم برم اونجا. گفت ببينم چي ميشه خلاصه طبق معمول جمعه ها بچه ها رو برداشت و برد خونه پدرش وقتي هم برگشت من به مولودي اي رفتم كه دعوت شده بودم فاصله بين اومدن اون تا رفتن من هم مثل برج زهرمار بود شب هم موقع برگشت خيلي ويراژ مي داد . من خوابم مي برد در حالي كه بچه توي بغلم بود و با هر ترمز و ويراژش از خواب مي پريدم و نفس نفس مي زدم دست خودم نيست وقتي تند ميره و ويراژ ميده مضطرب ميشم. تو راه ازش پرسيدم چيكار كنيم دوشنبه رو؟ گفت نمي تونيم بريم. همين! تا همين امروز صبح هم همينطوري نه حرفي زد نه من حرفي زدم يعني واقعا مي مونم چيكار بايد بكنم مطمئنم اونا تحريكش مي كنن اين زياد مهم نيست ولي اينهم مطيع بودن منو عصبي مي كنه آخه كجاي دنيا قانونه كه به امر پدر و مادر نبايد سفر يك روزه اورژانسي بدون بچه ها بري! من نمي دونم با آدمي كه اينطوريه چيكار كنم
تصميم گرفتم يكي دو روز بعد از مراسم زنگ بزنم به زن داييش و بهش بگم بخدا من ميخوام با شماها رفت و امد داشته باشم ولي همسرم چون بخاطر سفر يه هفته اي ما به تنهايي به تريش قباي باباش برخورده و امر فرموده به چه حقي تنها سفر كرديد نيومدم . پيش خودم ميگم چرا وقتي اونها همه جا بدگويي منو مي كنند و همه هم فكر مي كنند من علاقه ندارم برم و بيام و آدم مشكل داري هستم چرا نبايد حقيقت رو بگم تا فاميلشون هم بشناسنشون . ولي گفتم بيام از شما دوستاي گلم مشورت بگيرم
اينو بگم كه من رابطه ام با همه فاميلشون خوبه و دوست دارم باهاشون رفت و آمد كنم ولي ما حق نداريم تنها خونه داييهاي همسرم بريم مادرش ميگه نبايد تنها بريد بايد با پدر و مادر بريد. ما يه دفعه موقع برگشت از شهرشون رفتيم خونه يكي از داييهاش تا مدتها از همسرم مي شنيدم كه نبايد اين كار رو مي كرديم و بعد از اون هم تا همين امروز كه 5-6 سال از ماجرا ميگذره ديگه پامون رو هيچ خونه فاميلشون به تنهايي نذاشتيم البته قبلش هم همينطور و فقط همون يه بار بود.
همسرم هميشه بخاطر ديگران منو زير پا گذاشته آخر هفته هم بخدا من هيچ حرف بدي هيچ حركت ناشايستي هيچ كاري كه مستوجب اين رفتار باشه انجام ندادم دلم از اين مي سوزه كه با آدمي زندگي مي كنم كه اينقدر بي منطق و وابسته به پدر و مادره حتي حرفهاي غلطشون رو هم گوش مي كنه و از منم انتظار داره مثل خودش ازشون اطاعت كنم
RE: كاملا درمانده شده ام لطفا كمكم كنيد
سلام عزیزم
لجاجت ریشه و بنیان زندگی رو میسوزونه این کار نکن به زن داییش زنگ بزن و عذر خواهی کن و بگو بچه هات نمیتونی جایی بزاری و اگر هم همرات بیاری اذیت میشی بگو ایشالا سر یک فرصت مناسبتر میری.