تا دست نمی دهد وصالت
داغ من و دامن خیالت
ت ت ت
نمایش نسخه قابل چاپ
تا دست نمی دهد وصالت
داغ من و دامن خیالت
ت ت ت
تو هر غروب نظر میکنی به خانه من
دریغ!پنجره خاموش و خانه تاریک
هنوز یادمرا پشت شیشه میبینی
که از تو دور,ولی با دل تو نزدیک است.
تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل
لام
این لام اساسی
لنگ و لوچ و چفته شکل ونا صواب
سوی او می غیژ و او را می طلب
بیا ای خسته خاطر دوست ای مانند من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است..
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم
ما هم میم مشدی!:
مرا خود با تو چیزی در میان هست
وگرنه روی زیبا در جهان هست
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
مبر ظن کز سرم سودای عشقت
رود تا بر زمینم استخوان هست
اگر پیشم نشینی دل نشانی
وگر غایب شوی در دل نشان هست
به گفتن راست ناید شرح حسنات
ولیکن گفت خواهم تا زبان هست
ندانم قامت است آن یا قیامت
که میگوید چنین سرو روان هست؟
توان گفتن به مه مانی ولی ماه
نپندارم چنین شیریندهان هست
بجز پیشات نخواهم سر نهادن
اگر بالین نباشد آستان هست
برو سعدی که کوی وصل جانان
نه بازاریست کانجا قدر جان هست
ت عنایت شود
ترا که حسن خدا داده هست و حجله بخت
چه حاجتست که مشاطه ات بیاراید
دال
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
ياری اندر کس نمی بينم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد
دال
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا