می خانه اگر ساقی صاحب نظری داشت ؛
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم,که باغبان طبیعت
مرا زگلشن برون فکنده به جرم چهره زردم
نمایش نسخه قابل چاپ
می خانه اگر ساقی صاحب نظری داشت ؛
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
من آن خزان زده برگم,که باغبان طبیعت
مرا زگلشن برون فکنده به جرم چهره زردم
مصلحت دید من آنست که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ی یاری گیرند
دام فکندم که تا صید کنم ماهیی
صید سلیمان وقت جان من انگشتری
این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست
از حسد کس مترس در طلب مهتری
يك دمم چشمه خورشيد كند
يك دمي جمله شبستان كندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببينم كه چه دستان كندم
مردم چشم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
راي او ديدم و راي كژ خود افكندم
ناي او گشتم و هم بر لب او ناليدم
من و باد صبا مسکین ، دو سرگردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
تو ساقي خماري ، يا دشمن هشياري
يا آن كه كني ويران هر خانه كه مي سازم
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
یاد باد آنکه به روی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
اي كرده تو مهمانم ،در پيش درآ جانم
زان روي كه حيرانم ، من خانه نمي دانم
مارا چه غم ار باده نباشد که دمی نیست
از عمر که با ناله مستانه نباشیم
نامیم ترا شمع خود و ننگ است
گر زانکه به شیدایی پروانه نباشیم
:72:
مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار بانگ بربط و آواز نی کنم
از قال و قیل مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
می بینمت که عزم جفا می کنی مکن
عزم عتاب و فرقت ما می کنی مکن
در مرغزار غیرت چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا می کنی مکن
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
من دیگه دست نمیدم با اونکه دشمن منه
با اونکه خواهان ستیز,با اونکه خواهان غمه
من دیگه گریه کنون به محفل درد نمیرم
توی تابستان عشق,حیفه که ماتک بگیرم
معاشری خوش و رودی بساز می خواهم
که درد خویش بگویم به ناله ی بم و زیر
برآن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
رفیقان یک به یک رفتند
مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند
گمان کردند که همدردند
دل داده ام به یاری ، شوخی کشی ، نگاری
مرضیة السجایا ، محمودة الخصائل
لاله ستانست از عکس تو هر شوره ای
عکس لبت شهد ساخت تلخی هر غوره ای
مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب
آه که چه دیوانه شد جان من از سوره ای
يا رب امان ده تا باز بيند
چشم محبان،روي حبيبان
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را
چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی
چارق درویش را بر سر سنجر کشی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
تو خراب من آلوه مشو
غم این پیکر فرسوده مخور
قصه ام بشنو از یاد بر
بهر من غصه بیهوده مخور
روز نو و شام نو ،باغ نو ودام نو
هر نفس انديشه نو ،نو خوشي و نو غناست
نو زكجا مي رسد ؟كهنه كجا مي رود ؟
گرنه وراي نظر عالم بي منتهاست
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
ببین بی نان و بی جامه خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جان ها را بر این ایوان زنگاری
يك پاره اخضر مي شود ، يك پاره عبهر مي شود
يك پاره گوهر مي شود ،يك پاره لعل و كهربا
اي طالب ديدار او بنگر در ين كهسار او
اي كه ،چه باده خورده اي ؟ مامشت گشتيم از صدا
از زمزمه دل تنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم
آوار پریشانی ست رو سوی چه بگریزیم
هنگامه حیرانی ست خود را به که بسپاریم
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
در گردن افكنده دهل در گردك نسرين و گل
كامشب بود دف و دهل نيكوترين كالاي ما
امان از راه بی عابر؛امان از شهر بی شاعر
امان از راه بی روزن,امان از این همه رهزن
امان از باده بی باده,امان از سوه افتاده
هر شبنمی درین ره صد بحر آتشین است
دردا که این معما شرح و بیان ندارد
در این حریم شبانه ستم گرفته
در این شب خاک و خاکستر که غم گرفته
رفیق روزان روشن رهایی من
ستاره ها را صدا بزن دلم گرفته
هر كه به جوبار بود ، جامه بر او بار بود
چند زيان است و گران خرقه و دستار مرا
اگر چوب همه جنگلها را قفس کنند
هنوز هم دستهای من خواب کبوتر میبینند
اگر در دنیا هزاران گل رنگ وارنگ باشد
هنوز هم دستهای تو برای من خار میچیند
خنجر دستهای تو گل نوازش من است
تا عشق كنار خويش بگشاد
انديشه گريخت بركناره
چون صبر بديد آن هزيمت
او نيز بجست يكسواره
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
كاهل ناداشت بدم ،كار درآورد مرا
طوطي انديشه ي او همچو شكر خورد مرا
تابش خورشيد ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشكر پخت و بپر ورد مرا
ای کاش رو مرا از این صدا بگیری
تا که نرفتم از دست,دست مرا بگیری
فصل نشاء غمهاست؛سیراب این زمینم
وقت است جوی آبی از چشم ما بگیری