نوشته اصلی توسط m25teh
خلاصه سوم - بخش اخر زندگي مشترك
بعد از اينكه قرار شد چيزي به خانواده اش نگه و بين خودمون بمونه باز من به كار كردن ادامه ميدادم .
همون روزا گفت من رو ميبري خونه بابام و من بردم گذاشتم و برگشتم .
شب وقتي برگشتيم گفت يه چيزي بگم ناراحت نشي گفتم باشه ، گفت با مامان رفته بودم پيش دكتر شايق ( دكتري كه تقريبا شغلش مامايي هست ) گفتم خب و شروع كرد به اينكه چه چيزهايي گفته و گفت كه اونجا من بهش گفتم كه سه ماه و نيم هست كه نذاشتم با هم رابطه داشته باشيم خيلي تعجب كرد و گفت كه در حق تو ظلم كردم و اين حرفا و بهم گفت كه با اين كارم در واقع تو رو از خودم دور كردم و حتي ممكنه تا حالا تو رفته باشي پيش يه دكتر مرد و اون دكتر مرد بهت گفته باشه كه با كسي ديگه رابطه داشته باشي و اينا .
گفتم چه جالب از طرف منم نظر داده و گفته كه پيش كي رفتم و يا نرفتم ؟ گفت نكنه رفتي ؟ به من دروغ نگو .
گفتم بهتره به اون قسمت كه در حقم ظلم كردي بيشتر فكر كني .
اون شب خودش اومد گفت كه ميخوام رابطه داشته باشيم و براي اولين بار ما يه رابطه كامل داشتيم و من نه تنها خوشحال شدم و راضي بلكه ديگه علاقه ام بيشتر هم شد .
دو شب بعد هم همين اتفاق پيش اومد و ديگه خيالم راحت شد كه علاقه مند شده بهم .
اما فرداي همون روز گفت من رو ببر خونه مادرم اينا و منم بدون هيچ بحث و حرفي بردمش خونشون . ساعت 3 اينا بود كه زنگ زدم كه ساعت 7 شب ميام دنبالت بيارمت و گفت كه من ساعت 7 نميام و ساعت 11 شب زودتر فكرشم نكن كه بيام ، گفتم نيا و قطع كردم ، تصميم داشتم كه نرم دنبالش اما باز تحمل نكردم و ساعت 9 زنگ زدم كه مياي بيام دنبالت يا نمياي ؟ گفت كه چيه زن گير آوردي زور ميگي بهش ، اگه راست ميگي و حرفي داري بيا با بابام حرف بزن ، منم گفتم با بابات ازدواج نكردم كه بخوام بيام با بابات صحبت كنم مياي يا نه ؟ همين حرفا رو داشتيم ميزديم كه باباش گوشي رو گرفت و گفت چي ميخواي از جون ما ، حرف حسابت چيه ؟ ديگه ديدم جلوي دخترش و بچه هاي ديگه اش داره داد ميزنه كه مثلا ميخواد حال من رو بگيره ، منم گفتم داد ميزني كه بگي خيلي اين كاره هستي ؟ داد نزن جلوي بچه هات سر من ! حرف من كه تموم شد شدت داد زدنش رو بيشتر كرد و گفت من كي داد زدم و پا شو بيا اينجا ببينم چي ميگي و اين حرفا .
منم رفتم خونشون تا ببينم چي ميگن اصلا ، شوكه هم هستم كه صبح خيلي اروم رفتيم خونه با خنده خداحافظي كرديم چي شده كه يه دفعه اينطوري شده ؟
رفتم خونه پدرش و نشستيم .
برام چاي و ميوه اورد مادرخانمم و باباش گفت خب بگو ببينم چه خبر
گفتم خبرا دست شماست ما كه بي خبريم
گفت چرا دبه ميكني ؟گفتم چه دبه اي ؟ گفت چرا اين دختر رو عذاب ميدي نميذاري زندگي كنه ؟ گفتم تا اونجا كه يادمه صبح خندون و خوشحال اومده اينجا ، حالا اينجا چه برنامه اي اجرا كرديد من نميدونم كه اينطوري شده ، مادر خانمم زود گفت نه خدا شاهده هيچ كسي به اون چيزي ياد نداده گفتم اگه ياد هم داده دستش درد نكنه اما زن من نبايد ياد ميگرفت .
خانمم هم داشت ميخنديد و نشسته بود يه گوشه و هي پوزخند ميزد
گفتم اره پوزخند بزن من رو انداختي بين اينا به جون همديگه داري لذت ميبري ، تا اينو گفتم شروع كرد به اخم كردن و اما حرفي نداشت كه بزنه پس ساكت بود
پدر خانمم گفت دختر من ميگه تو گفتي من بهت پول نميدم ، تو كي پول خواستي و من پول ندادم ؟ ديدم همه بچه هاش هستن و نخواستم كه غرورش جلوي بچه هاش بشكنه گفتم اونو شوخي كردم ، گفت اخه چرا بايد دروغ بگي پسر خوب ، ديدم حالا خودم دارم ضايه ميشم گفتم دروغ نگفتم شوخي كردم ببينم حرف نگه ميداره يا نه ! خانمم سريع گفت كور خوندي ميخواستي بابام رو پيش من خراب كني
گفتم اگه باباي تو با يه حرف من خراب ميشه بهتر كه خراب بشه .
پدر خانمم گفت من همه چيزي كه بين شما هست رو خبر دارم و ميدونم حق با كيه حق با كي نيست .
گفتم به به از همه چي خبر داري ؟ گفت اره ؟ گفتم درد من همينه ، چرا بايد يه مرد ديگه از همه چيز من خبر داشته باشه ؟
طرف معتاد هست زنش نميذاره يه عمر كسي بفهمه كه معتاد هست اون وقت من يه آب نبات نميخرم واسه خانم ، بدو بدو مياد ميگه بابا بابا براي من آب نبات نخريدن
پدر خانمم گفت : نه دختر من اينطوري نيست !
گفتم : مشكل همينجاست اون ديگه دختر تو نيست ،اون الان زن من هست ! اينو يادتون نره .
بعد داشت ادامه ميداد كه گفتم اگه چاي اوردين بخورم كه بذار بخورم اگه هم دكوري هست كه هيچي
جور آروم شد و من چاي رو خوردم
در همين حال هم مادر خانمم داشت پرتقال پوست ميكند .
مادر خانمم برگشت گفت كه مادرت بهش متلك ميندازه ، اصلا مخم سوت كشيد كه همين يه قلم رو كم داشتيم كه مادر خانم محترم اضافه فرمودن .
گفتم همين فردا رسيدگي ميكنم اگه مادر من چيزي گفته باشه بهش حتما درست ميكنم قضيه رو كه يه دفعه رنگش پريد و چندتا چيز ديگه هم اضافه كرد و گفت نه منظورم اين نبود و اون نبود . گفتم ايني كه داريد در موردش صحبت ميكنيد هموني هست كه وقتي بخاطر ناراحتي قلبي توي بيمارستان خوابيد انقدر گريه كردي نميتونستي اشكتو نگه داري ،گفت اشتباه كردم ديگه گريه نميكنم و گفتم اون نيازي به گريه تو نداره ولي اينو بدون بخاطر اين حرفت هم منم به مادر تو كاري ندارم ( جلوي جمع هم گفتم )
گفتم ختم كلام الان مياي يا برم !
پدر خانمم هم گفت اره چرا نمياد اگه تو نميومدي هم من خودم مياوردمش .
اومديم و سر راه برگشتني خانمم گفت : وقتي 15 روز بدون زن موندي آدم ميشي ، گفتم ببين اگه فكر ميكني كه من محتاج هستم و ميخواي من رو اينطوري تهديد كنيد بدون كه بي شرف هستم قهر كني بياي خونه بابات و من بخوام بيام دنبالت . تا وقتي كه يه شب از من دور نيستي همه كار برات ميكنم و اگه ماه رو توي يه دستم بذارن و خورشيد رو توي يه دست ديگم هيچ وقت ازت دست نميكشم اما اگه رفتي خونه بابات قهر موندي فقط يه شب اون وقت بدون كه ديگه توي قلب من جايي نداري و همه چيز ساكت شد و اومديم خونه .
فرداي اون روز دوره ماهانه خانمم شروع شد و تا صبح درد ميكشيد .
100 بار گفتم پاشو بريم درمانگاه ، دفترچه بيمه كه داري بريم يه تسكين دهنده بزنن و بيايم . اما قبول نكرد كه نكرد و خوابيد گفت خوب ميشم .
صبح طبق معمول مادرش اومد و ديد كه حالش خوب نيست . يه دو ساعتي موند پيشش و بعد ديدم راه افتاده داره ميبره درمانگاه ، گفتم الله اكبر كي گفته تو ببريش درمانگاه پس من اينجا هويجم ؟ از ديشب هي ميگم بريم ميگه نميرم .
داشتم همينا رو ميگفتم كه خانمم از جيبش پول در اورد و گفت بيا اينو بگير ، ديگه جلوي مامانش داشتم خل و چل ميشدم دست كردم جيبم گفتم اين پول درد تو پول بود ميگفتي دردت پول هست از مامانت پول گرفتي داري ميدي به من كه ببرمت دكتر ؟ واقعا كه
سوار ماشين كردم و بردم درمانگاه و برگشتيم و حالش خوب شد
مادرش هم داشت ميرفت خونه اشون كه من بردم رسوندم و سر راه گفتم چرا با من اينطوري ميكنيد ؟ مادر خانمم هم ساكت و بدون هيچ جوابي رسوندم خونه خودشون و برگشتم .
برگشتم خونه ديگه خانمم سرحال شده بود و ساكت
(توجه داشته باشيد كه پدرش رفته شهرستان براي كار و شغل پدرش هم كميون دار هست )
دوستي كه قرار بود كامپيوتر بخرم ازش زنگ زد و من رفتم كامپيوتر رو اوردم خونه و گذاشتم يه گوشه .
خانمم سر كامپيوتر با من قهر كرد و بجاي اينكه شوق كنه قهر كرد و اصلا به كامپيوتر نگاه نكرد.
فرداي اون روز ديدم زنگ زده كه چي ميخواي روي كامپيوتر نصب كني بگو نصب كنم ، منم گفتم اين و اون و ...
برگشتم خونه ديدم مهربون شده باز ، گفتم چه خوب ، گفتيم و خنديدم و من هم مشغول به طراحي شدم .
همين روزا بود كه مادر خانمم به شدت مريض شد و چند روز توي خونه خوابيد . خانمم به من گفت كه مامان مريض شده گفتم انشالله كه خوب بشه ، گفت حال تو رو ميپرسيد گفتم سلام ميرسوندي ، گفت نميخواي حالشو بپرسي گفتم مادر تو هم مثل مادر خودمه ، قبلا در موردش صحبت كرديم (فهميد كه حرف اون شبش رو دارم ميگم ) خلاصه اصلا نه رفتم ملاقات نه زنگ زدم حالشو بپرسم و اينا ـ روزي كه خوب شده بود زنگ زد به موبايل خانمم و اخرش هم گفت بده به من صحبت كنيم با هم ، حال احوال كرديم و گفتم مريض بودي ؟ گفت اره خوب شدم و يه مقدار صحبت كرديم و خداحافظي كردم .
دو سه روز گذشت و پدرش از شهرستان اومد ، بعد اومد ديدن ما و با مادر خانمم دستشون هم ميوه خريده بودن كه يعني ميوه نخريم .
ياد آوري : روي جهاز خانمم يه اجاق گاز داده بودن و يه سماور . سماورش سوراخ بود و پدر خانمم عوضش كرد
اجاق گاز هم خراب بود و غذا رو ميسوزوند و شعله هاش رو تعميركار اوردم نتونست درست كنه جالب اينكه اسم اجاق گاز توي ايران پيدا نشد و بعد كه پرسيدم گفتن كه نزديك به 10 سال پيش يه نفر براشون چشم روشني اورده بوده خلاصه هيچ ادرس كارخانه اي هم وجود نداشت و شماره رو هم اشتباه بود .
براي همين خانمم به پدرش فشار مياورد كه حتما يه اجاق گاز ديگه بخره و منم ميگفتم خودمون ميخريم نيازي به گفتن نيست اينطوري فكر ميكنن من دارم اذيتت ميكنم و اگه نگي براي من بهتر هست كه البته همين هم شد و او ميگفت و خانواده خانمم هم فكر ميكردن من دارم ميگم و ميكوبم سرش . براي همين يه دعواي جر و بحثي هم سر همين مسئله داشتيم كه قانع نشدن و موفق شد توي اون جبهه من رو خراب كنه و يه مرد ناسپاس نشون بده .
وقتي وارد شدن پدر خانمم با من دست داد و با خانمم روبوسي كرد و وارد شدن .
عارض هستم خدمتتون كه پدر خانم بنده هر وقت توي جمع ما مينشست ياد ميكرد از خاطراتش گفتن و شروع ميكرد به گفتن اينكه اره من فلان شخص اينطوري برخورد كرد منم حالشو اينطوري گرفتم ، يه بار يكي اذيتم كرد منم توي لنبكي چايش بنزين ريختم و حالشون رو گرفتم يا نميدونم يه روز توي خيابون يكي بهم فحش داد منم ماشين رو ماليدم به تمام ماشين هاي مدل بالاي اون محل و ...
اون روز هم شروع كرد به همين حرفا و ميگفت و ميخنديدن اما من زياد حال نميكردم با اين مدل صحبت ها كه ديگرون رو اذيت كني و بخندي براي همين خندم نميومد .
وقتي داشتن ميرفتن پدر خانمم اجاق گاز كهنه رو ديد و گفت اينو بيار بدم تعمير كنن بفروشيمش گفتم باشه شب هم با خانمم ميايم شام خونه شما و هم اين اجاق رو ميارم خونتون .
پس با اين حساب اجاق رو گذاشتيم روي ماشين تا شب كسي نيست كمكم كنه ديگه دردسر نكشم .
ساعت 8 و نيم بود كه من يه طرح كشيدم و بعد به خانمم گفتم بريم خونه مادرت اينا .
حاضر هم شد و لباس پوشيد اما يه دفعه گفت ببينم بدون من ميتوني بري
گفتم يعني چه
گفت من نميام اگه ميتوني بدون من برو
يه ربعي نازشو كشيدم و گفتم بيا بريم مسخره بازي در نيار و شروع كرد نوار گذاشتن و رقصيدن و توجه نكردن به من
منم گفتم خيليه خوب ميرم اجاق رو ميگذارم و ميام .اما باز هم دلم نيومد و زنگ زدم كه بيا بريم و قبول نكرد .
رفتم خونه پدرش اجاق گاز رو تحويل دادم و برگشتم كه طرح بكشم .
تا ميتونست صداي آهنگ رو زياد كرد و رقصيد ، ساعت شد 12 شب گفتم مردم خوابن خاموش كن ،گفت نه من ميخوام آزاد باشم به هيچ كس ربطي نداره و من هم حرص ميخوردم اما كاري نكردم دائم هم به خودم ميگفتم صبور باش هيچي نگو ، شروع كردم به بي توجهي اومد نشد جلوم و گفت ميخوام آينه دقت باشم گفتم بسه داري ديوونم ميكني
اما ادامه داد و اهنگ رو قطع كردم باز هم روشن كرد و اين دفعه الكي يه ضربه زدم مثلا به پاش اما بي خيال شدم و ادامه ندادم ، گوشي من رو برداشت و پرت كرد تا بيشتر تحريك بشم ، اما نشدم ، انگشتر طلاش رو در آورد پرت كرد گفت حالم ازت بهم بخوره سريع خم شدم انگشتر رو برداشتم اونم سريع اومد از من گرفت انگشتر رو ، ديد باز تحريك نشدم ، عكس عروسي رو برداشت از وسط جر داد و گفت ديگه اين زندگي فايده نداره بهتره عكسش هم پاره بشه ، حمله كردم از دستش عكس ها رو قاپيدم و نگاهشون كردم ، گفتم اره درست ميگي
زنگ زد به دوستش زهرا و گفت شماره استاد دانشگاه رو بده ميخوام برم كلاس هاي فلان استاد ( ساعت 12 شب ) در واقع از تحريك نشدن من اعصابش خورد شد و خواست با زنگ زدن تحريكم كنه . اما بازم دارم ميگم صبر كن مهم نيست .
رفت گرفت خوابيد و منم با اعصاب خوردم داشتم طرح ميكشيدم كه ديدم فايده نداره و رفتم خوابيدم .
صبح با هم قهر بوديم . من رفتم با وانت كار كنم و بار بري كنم كمي پول در بيارم .
عصر برگشتم خونه خبري نبود ، مادر خانمم هم نيومده بود اون روز
با خانمم حرفي نزديم . ساكت بوديم و قهر . با كامپيوتر كار ميكردم و اونم يه بار خوابيده بود يه بار گلدوزي كرد و ...
پا شد واسه خودش حلوا درست كرد و غذا خورد منم رفتم بيرون مرغ خريدم و گوجه و سيب زميني و پياز و اينا
اوردم گذاشتم خونه ( الان جوونه زدن )
غذا درست كرد و ساعت 9 اومدم خونه كه مثلا شام بخوريم .
تا وارد شدم گفت بتمرگ سفره رو بندازم . غذا رو گذاشت جلوم و گفت كوفت كن ، گفتم ساكت شو ، هيچي نميگم داري گستاخ تر هم ميشي ، گفت گستاخ توئي و اون خانواده عوضيت ، گفتم چرا خانواده من عوضي باشن ؟ مادر تو عوضيه
ساكت نشستم پاي سفره اما از بس حرصم داد ديگه اشتها نداشتم و خودش هم نميخورد .
به زور نصف غذا رو خوردم و ديگه نتونستم بخورم . نشستم كنار سفره و به سفره نگاه ميكردم كه دوستم زنگ زد ( شريك كاري ) گفت يه ربع ديگه بيا بيرون فلان جا
خانمم اومد شروع كرد جمع كردن وسايل سفره و شروع كرد پاشو گمشو بيرون از جلوي چشمم دور شو
مگه نميخواي بري بيرون پاشو گمشو بيرون .
باز هم هيچي نگفتم و چون قرار داشتم رفتم بيرون .
پيش دوستم اعصابم خورد بود و بجاي گفتگوي كاري ، تركيدم و درد دل كردم . ساعت 9 و ربع رفته بودم بيرون ساعت 11 برگشتم خونه . خيلي حرفا زدم به دوستم و او هم شوكه شده بود . ميگفت ما رو باش فكر ميكرديم خيلي راحت يه زندگي ساده تشكيل دادي و خوشبخت خوشبخت داري زندگي ميكني .
گفتم و ارومم كرد . گفت صبور باش و اينا
برگشتم خونه ، گفتم بي خيال و به زندگي بچسب و تحمل كن .
در روز باز كردم ديدم جاشو جدا انداخته و داره تلويزيون نگاه ميكنه .
گفتم چرا جاتو جدا انداختي ؟ نگاه كرد بهم و جواب نداد و روشو برگردوند . گفتم كري ؟گفت اره كرم
انگشتم رو ماليدم به گوشش و گفتم درست شد
اما نتونستم تحمل كنم و تف كردم رو صورتش اما فورا پشيمون شدم و دست انداختم كه پاك كنم
به سرعت جواب تف من رو داد و تف كرد توي صورتم . يه لبخند زدم و گفتم خوب شد عوضش در اومد .
احساس كردم ميخواد منو بزنه ، پس دستاش رو گرفتم و نذاشتم سيلي بزنه چون مطمئن بودم جواب ميدم .
خيلي زور زد دستش رو بكشه بيرون نتونست و گفت عوضي آشغال حالم ازت بهم ميخوره ، گفتم باباته
گفت : دستامو ول كن عوضي ، تا ول كردم يه سيلي زد توي گوشم ، منم يكي زدم ، اونم يكي زد ، دوباره جواب گرفت .
اروم شديم و نشستيم .
اما نشسته بوديم كه گوشي رو برداشت گفت بابا مياي يا بيام . من ديگه اينجا نميمونم .
حتي نذاشت باباش صحبت كنه و گوشي رو قطع كرد و چادر رو سر كرد و شروع كرد دويدن .
منم دنبالش يه يك ربعي وايساديم توي خيابون اونجا هم زنگ زد به پدرش كه بيا من تو خيابونم .
پدر خانمم هم اومد سوارش كرد و پياده شد به طرف من حمله كرد تا من فرار كنم اما محكم وايسادم و گفتم فرار بي فرار بذار بزنه ، اما دست بهم نزد و رفت و خانمم برد .
ديگه داستان رو از اينجا ميدونيد ، من عضو همدردي شدم .
10 روز بعد رفتم خونه دايي خانمم تا بياد واسطه بشه خانمم رو برگردونه ، گفت باشه ميام اما خبري نشد ازش
چند روز بعدش هم عمو و پدرم رفتن دنبالش اما نيومد و پدر بزرگش گفته بود كه بايد مادر و پدر پسره بيان بگن گوه خورديم تا اجازه بديم برن سر خونه زندگيشون .
دوباره بعد از مدتي خواهر بزرگم و خواهر ديگه ام با برادرم رفتن دنبالش كه پدرش گفته بود اولا من زن جماعت رو حساب نميكنم و دوما بايد بريد دوتا بزرگتري كه من ميگم رو بياريد و ثالثا اين دختر بدون اجازه من هيچ كجا نميره ببينم كي ميتونه بدون اجازه من اينو ببره از اينجا .
بعد از اون هم من ديگه چسبيدم به كارم و گفتم هر وقت ميلش كشيد برگرده برگرده و اگر هم انتخابش جدايي هست بياد درخواست جدايي بده .
الان يك سال هست كه من يه مغازه باز كردم و توش كارهاي طراحي انجام ميدم و خدا رو شكر تازه گرفته بود .
از طرفي دانشگاه قبول شدم و دارم درس ميخونم و ترم يك رو تموم كردم و در حال امتحان دادن هستم .
اما اين خانم با شكايتش يه ماه هست كه من رو از اين دادگاه به اون دادگاه ميكشونه و هنوز هم هيچ چيز مشخص نيست و دادگاه كيفري به 1/12 افتاده و چهارشنبه 22/10 هم دادگاه الزام به تمكين هست كه من درخواست دادم. نميدونم حق به حق دار ميرسه يا نه اما هر چي بشه فكر كنم از 22/10 به بعد ديگه بايد برگرده سر زندگيش اگه ميلي داشته باشه .
تموم شد