نمایش نسخه قابل چاپ
برای پرندگان به جای قفس در پشت پنجره دانه می ریزم. آنها هم آزادانه مرا به صدای خوش خود دلشاد می کنند.:310:
(چه همنشینی لذت بخشی:43:!!!!! هر دو از روی اختیار، هر دو بهره مند، هر دو آزاد و هر دو راضی)
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
شنــا یـاد بگیــــر!
همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
http://static5.cloob.com//public/use...b4a8bf165f-425
از یک شمــع
هزاران شمع می توانند روشنایی بگیرند،
بدون این که زندگی آن شمع کوتاه شود!
"شــادی با قسمت کردن هرگز کم نمی شود".
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورندفردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود... ببرند
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
کینه آدم هایی که در دل دارید و همه جا با خود می برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود می برید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم!
در را زد و و وارد اتاق شد. مدیر یکی از بخشهای دیگر مؤسسه بود.
یک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت: "نگاه کن این چه جالبه!".
کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسیدم: "چی ش جالبه؟" گفت: "مشخصات فردی ش رو ببین!" شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی ... نام ... نام خانوادگی ... تا رسیدم به آنجا که بود "فرزند: ..."، دیدم جلویش نوشته: "رضا و پروین".
چند لحظه مکث کردم ...؛ مکث مرا که دید، لبخندی زد و گفت: "ببین، من هم به همین جا که رسیدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: "چه جالب! ... دو تا اسم نوشته اید.
" صدایش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟ خب ... من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر!"
چند لحظه به فکر فرورفتم. به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت "فرزند: ..." فقط یک اسم می نوشتم: "علی"!
چطور تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بودم؟ چقدر واضح بود این، و هم، چقدر مغفول! حس عجیبی پیدا کردم. یک ملغمه ای بود از تعجب، غافلگیر شدن، حس بعد از یک کشف مهم و تامل برانگیز ... و کمی که زمان می گذشت، مقداری هم عصبانیت ... عصبانیت از دست خودم.
چطور از چیزی تا این حد بدیهی، این همه سال غافل بوده ام؟
یاحق
عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف گرفتن طعمه را دیگر ندارد..نوک تیزش کندو بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه میچسبد وپرواز برایش دشواراست.
آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یـــــــا دوباره متولد شود. ولی چگونه ؟؟
عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شودو منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. بانوک جدید تک تک چنگال هایش را ازجای میکند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید.
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را هرس کرد و دوباره متولد شد.
یـــــا باید مرد...!!
این هفته خیلی دلتنگ یکی از عزیزترین دوستانم بودم .. دوستی که چند ساله ندیدمش و مدتهاست ازش بیخبرم... توی این روزهای دلتنگی یک جمله ای توی ذهنم نقش بست که نمیدونم قبلا این جمله رو جایی خوندم ، یا که همینطور فی البداهه توی ذهنم اومد...
کاش ادمها وقتی میروند..
خاطراتشان را هم با خودشان ببرند...
ماندن خاطرات عزیزان ، از نماندن خودشان ، زجراورتر و کشنده تر است....
دوستان .. دیگه تموم شد اون روزهایی که ما مجبور بودیم جملات و نقل قولهای بزرگان خارجیها رو بگیم ، دیگه از این لحظه این خارجی ها هستن که باید بیان جملات من و امثال من رو ترجمه کنن و توی وایبرها و شبکه های اجتماعیشون دست به دست بچرخونن...:311:
وطنم ای شکوه پابرجا.. در دل التهاب دورانها....:311:
سلام
دوستان عزیز و نازنین
عنوان تاپیک هست جملات کوتاه و نغز نه داستان و طومارو .... و ایضاً در مورد مهارتهای زندگی .....
لطفاً دقت داشته باشید ....
این پست متعاقباض حذف خواهد شد
اگر سخن چون نقره است، خاموشی چون زر پربهاست. لقمان