صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
نمایش نسخه قابل چاپ
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
و ر نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
گر قبولم می کند مملوک خود می پرو رد
وربراند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند
پس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
هر که را دیدیم از مجنون و عشقش قصه گفت
کاش می گفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت
دیگران را عید اگر فردا ست ما را این دم است
رو زه داران ما نو بینند و ما ابروی دوست
وقتي جهان
از ريشه جهنم
ادم از عدم
و سعي
از ريشه هاي ياس مي ايد
وقتي يك تفاوت ساده
در حرف
كفتار را
به كفتر
تبديل مي كند
بايد به بي تفاوتي واژه ها
و واژه هاي بي طرفي
چون نان
دل بست
نان را
از هر طرف كه بخواني
نان است!
هر سحرگاه وقتی که خورشید
ان سوی کوه در خواب ناز است
در وصل هم ز عشق
تو ای گل در اتشم
عاشق نمی شوی که بیینی چه می کشم
ای دل به ساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی