RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان.
چقدر از خوندن خاطراتتون لذت میبرم.خیلی قشنگن.منم 1خاطره از میون خاطرات بیشماری که باهمسرم دارم براتون مینویسم:
یکی از درسای سختو مهم ما مهندسای صنایع احتماله.چند روز بود دائم پروتال دانشگامو چک میکردم که کی نمره امتحان ترم این درسو میزنن.همسرم هم با اینترنت گوشیش روزی چند بار چک میکرد...و من ازینکه اینقدر برای چیزی که برای من مهمه ارزش قائله لذت میبردم.اون شب با عجله از بیرون اومدیم خونه چون دوستام بهم خبر دادن نمره احتمالو زدن.وقتی رسیدیم خونه و من نمرمو نگاه کردم...باورم نمیشد... من خیلی زحمت کشیده بودم اما اون درسو افتادم...شوک سختی بهم وارد شد.چون از درسام عقب میفتادم...خلاصه اول فقط سر درد شدم بعد کم کم حس کردم درجه بدنم داره میره بالا...هیچکس هم جز ما دوتا خونه نبود که به من برسه.مثله 1 جنازه گداخته افتاده بودم رو تخت.همسرم با مهربونی پاشویم میکردن دستمال خیس میذاشتن رو بدنم.میتونم بگم شب تا صبح در حال ماساژ دادن من و خنک کردن بدنم بود...با اینکه صبحش باید میرفت سر کار اما تمام شبو بیدار بود مثله 1مادر از من مواظبت میکرد و من با اینکه همش خوابو بیدار بودم اما وجود پر از عشقشو کنارم حس میکردم...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
پدر و مادر و برادر و زن برادرم رفته بودن مکه(برادر دیگم هم با زنش سفر بودن) و من و همسرم دیگه تنهای تنها شده بودیم.بماند که اون 10روز چقدر خوش گذشت قسمت جالبش شبی بود که مامانم اینا برگشتن... تو فرودگاه از 1 طرف دلتنگ خانوادم شده بودمو از اومدنشون خوشحال... و از 1 طرف حس عجیبی داشتم به شدت دلم گرفته بود که مامانم اینا برگشتنو همسرم میره خونه خودشون!!!!!!!:316: فکر نمیکردم اینقدر دوسش داشته باشم:46:برام لحظات عجیب و به یاموندنی شد.نگاه همسرم پر از نگرانی از دور شدن از من بود...:46:
فهمیدم چقدر باهم بودنمون نعمته
با وجود تفاوت های زیاد منو همسرم اما لحظات زیبای زیادی داریم الحمدلله.:323:
به تازگی برام ماشین خریده بود :227:ومن خودم میرفتم خونشون.1روز ازم خواست بیام دنبالش و بریم خونه خواهرش و قول داد شب برگردونم خونه وساعت1و نیمه شب بود که گفت بیا بریم خونتون.من فکر کردم شب خودش میمونه.
با ماشین من رفتیم خونمون.اما وقتی ماشینو پارک کرد اومد طرفم بوسیدم و گفت خداحافظ! هرچی اصرار کردم بمون گفت میخوام باور کنی چقدر دوست دارمو پیاده برمیگردم خونه(اصلا عادت به تاکسی و اتوبوس سوار شدن و پیاده روی نداره و تحت هر شرایطی با ماشینشه.خونشون هم برای پیاده رفتن واقعا دوره)
اون شب خیلی دیر رسید خونشون اما برای همیشه 1 چیزی رو تو قلبم ثبت کرد...:46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چرا دیگه کسی خاطره تعریف نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟:302:
من از همسرم پرسیدم چه خاطره قشنگی تو ذهنته؟بعد از کلی تلاش و پیگیری های بی وقفه من! بالاخره یادش اومد!:310:
جریان ازین قرار بود که منو همسرم چند روزی رفته بودیم مسافرت و برف سنگینی هم اومده بود.
1جا ماشین لیز خورد و نزدیک بود که بریم تو دره!
که خدا رحم کرد و همسرم استادانه ماشینو نگه داشت(ما زنجیر چرخ نبسته بودیم:316:)
از ماشین پیاده شد تا زنجیرو ببنده.منم تو ماشین بودم و از شدت سردی هوا از جام نمیتونستم جم بخورم.فقط 1بار از ماشین پیاده شدم چون نگرانش بودم تو این سرما چه جوری داره این کاره سختو میکنه.
همسرم میگفت اون لحظه که اومدی پیشم همه خستگیم از تنم رفت که دیدم به فکرم بودی و نگران سرما بودی.
میگفت احساس کردم خیلیییی خوشبختم:43:
(ولی من اون موقع اصلا نفهمیدم که کار خاصی کردم:227:)
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
پنج شنبه بود كه ما رفتيم بهشت زهرا سر خاك مادرش داشتيم در مورد مردن حرف ميزديم ونامزدم گفت كه آره هممون يه روز ميميريم من وزبونم لال شما .منم شيطنت كردم وگفتم شما كه از خداته من بميرم بري يه دختر خشگلتر جوونتر بگيري(در حالي كه مطمئن بودم اينجوري نيست) ديدم چشاش پر اشك شد چند بار پشت سرهم گفت نگو خودمو ميزنما بعد دستمو محكم توي دستش فشار داد وهيچي نگفت.احساس كردم يه لحظه بدون اون نميتونم زندگي كنم .خدايا شكرت كه هنوز دارمش
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
دیشب شوهرم بدون اطلاع قبلی یک دفعه منو کشید سمت خودش و گفت ...دوست دارم.
و بعد یک ربع در آغوشش بودم.
باور کنید این حرکتش از همه کادوهایی که تا به حال برام خذیده با ارزش تره.
فقط کاش بیشتر تکرار بشه.
منو واقعا غافلگیر کرد. او آدم درونگرایی است.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من که احساس میکنم وقتی از سرکار میرسم خونه(3.5 ) تا زمانیکه همسرم میرسه خونه(4) تا فرداصبحش که پیش هم هستیم همش خاطره س...نمیدونم از کجاش بگم...فقط میتونم بگم خیلی دوسش دارم خیلی ی ی ی
یه چیز جالب: همسرم توی خونه خیلی به من کمک میکنه و واقعا این نعمت فوق العاده بزرگیه...خیلی مهربونه ...اما نکته ی جالبش اینه که خانوادش واقعا تعجب میکنن چون میگن وقتی پسرخونه بوده دست به سیاه و سفید نمیزده و همشون تعجب کرده بودن که 180 درجه تغیر کرده....
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
يادمه يه روز بعد از ظهر قرار بود همسرجان بياد دنبالم منو از سركار برسونه خونه ديدم هيچ خبري ازش نيست زنگ زدم بهش گفتم عزيزم كجايي گفت اي واي ببخشيد خوابم برده بود خيلي ناراحت شدم گفتم اشكال نداره خودم ميرم وخداحافظي كردم.راه افتادم ورفتم تو ايستگاه اتوبوس نشستم چشامو بستمو وداشتم به اين فكر ميكردم كه اگه ميومد دنبالم چقدر خوب بود ديگه مجبور نبودم با اتوبوس برم چشام بسته بود كه ديدم يكي بوق ميزنه چشامو باز كردم ولي نگاه ماشين نكردم فكر كردم مزاحمه ديدم يكي با صداي مهربون ميگه خانمم سوار نميشي نگاه كردم ديدم وااااااااااااااااااااي همسر جانه انقدر خوشحال شدم كه حد نداشت:227:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هفته های اول ازدواجمون بود. به همسرم گفتم "یه سورپرایز دارم واست. دلم می خواد یه چیزایی رو ببینی که هیچ وقت نگفتم.. ولی یه کم باید صبور باشی تا من اماده اش کنم..."
اینو گفتم و همسرم رو با هزار سوال تو اتاقم تنها گذاشتم ... اومدم تو هال و لپ تاپ داداش رو قرض گرفتم که" بده می خوام یه چیزی رو چک کنم..."
- مگه از تو اتاق خودت نمی شد؟
- نه
- همسرت کوش؟ چرا تنهاش گذاشتی؟
- صبر کن! کار دارم خب....
اصل ماجرا بر می گشت به چند ماه پیش ...
اصلا نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم این بار، همه لحظات رو ثبت کنم... اصلا نمی دونم چی شد که حافظ رو باز کردم و از میان بیت های غزل اسم وبلاگ رو انتخاب کردم و ... دلم گواهی می داد این یکی با بقیه فرق می کنه ... این اومده که بمونه ... دل بود دیگه! چیکارش کنم؟! گواهی می داد! ...
حدود سه ماه بود که خاطرات آشنایی مان را می نوشتم ... همه خاطرات را ... هر چه که احساسم بود ... پست های سراسر لبریز از عشق ... از همان نگاه اول تا زمانی که پای سفره نشستیم ... همه همه را ... عریان عریان ...
حالا می خواستم وبلاگ رو به همسرم نشون بدم که ببینه چقدر شیفته اش شدم ... بدونه قلبم چقدر دیوانه وار براش می تپه ... آتش پنهان در دلم را می خواستم نشانش بدهم ...
پستی نوشتم به این مضمون:
"امروز پنج شنبه .... تو اینجایی مهربان من ... و من مانده ام کدام بیت را پیشکش چشمهای مهربانت کنم ...
اینجا
اکنون
همیشه
عاشقی می کنم برایت تا نفسم جاری است ... "
اینو تند تند نوشتم و ذخیره کردم و هر چه رد پا بود از لب تاپ داداش پاک کردم تا خصوصی ترین ها بماند فقط برای من و مهربان ....
و برگشتم تو اتاق خودم ...
لپ تاپ رو باز کردم و دادم دستش و گفتم تایپ کن این آدرس رو ...
پرسید: در مورد چیه؟
- گفتم حالا تو بزن، خودت می فهمی ...
پست اول رو دید ... برگشت نگام کرد ... جانم ... عشقم ... ورق زد... اون چشمش به صفحه لپ تاپ، من چشمم به اون ... خوند و خوند و خوند ... دیگه چشمای قشنگش به اشک نشسته بود ... چشم های من که خیلی قبل تر ... آتش گرفته بودم .... کمی بعد تر گرمای آغوشش داشت درد کهنه بیست و چند ساله ام رو التیام می داد ... درد یک انسان در فراق نیمه خویش ...
آره ...
من خوشبخت ترین حوای روی زمینم:310:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آویژه عزیزم خاطره گفتی و منم یه خاطره یادم اومد
7 دی 89 اولین دیدار من و عشقم بود.اولین بار که عزیزم به همراه خاله و مامان جانش اومده بودن منزل ما و همون اولین نگاه و اولین حضورش کار خودشو کردو....
از اون روز تا زمان عقدمون حدود 2ماهی طول کشید و تمام لحظه هامو و خاطرات قشنگو وقتی صبح ها سرکار بودم توی کاغذهای کوچیک مینوشتمو پایینشو امضا میکردمو همشو نگه داشتم تا تا تا تا ............. دو ماه بعد از عقدم که تولد همسرم بود و همه رو دید ....من از شوق گریه میکردمو همسرم هم.......
ممنون که منو به یاد اون لحظه ها انداختی...:72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
صبح یه کشیک شب طولانی بعد اون که عامل سه زایمان سخت بودم و شاهد کلی مشکل ..فقط به 8 ساعت خواب نرمال فکر میکردم.. اومدم پایین.. داشتم گیج می زدم از خستگی..دیدم از راهرو ترخیص خانم جوان پریده رنگی اومد بیرون.. یه هو یه جوان با لباس سربازی و موهای از ته کوتاه... پرید طرفش و دست گل کوچک و یه کم پلاسی رو داد دستش و به زبان محلی ما گفت: سلام! انم تی شین( سلام اینم مال تو..) و سرشو از روی روسری کهنه سرمه ای بوسید زن جوان سرشو پایین انداخت و به شانه همسرش تکیه داد..من اون لحظه حس کردم تمام خستگی هام رفت..کوله مو انداختم رو دوشم و شاد و زمزمه کنان تو پارک جلوی بیمارستان 2 ساعت قدم زدم..تا چن روز شاد و قوی بودم.. مثل ابری به آب خوردن آهویی در برکه نگاه کرده...