درست لحظه ای که احساس می کنی
ئلت برایم تنگ نمی شود.
می فهمی بزرگترین دروغ را
به خودت گفته ای!!!
نمایش نسخه قابل چاپ
درست لحظه ای که احساس می کنی
ئلت برایم تنگ نمی شود.
می فهمی بزرگترین دروغ را
به خودت گفته ای!!!
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
به خاطر کسالتم الان باید سرم بزنم فعلا تا دو ساعت دیگه نیستم
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آنکه دو چشمت بعتابم می کشت
معجزه عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آنکه صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آنکه رخت شمع و طرب می افوخت
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
یاد باد آنکه در آن بزمگه خلق و ادب
آنکه او خنده مستانه زدی صهبا بود
یاد باد آنکه چو یاقوت لبت خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آنکه نگارم چو کمر بر بستی
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
یاد باد آنکه خرابات نشین بودم و مست
وانچه در مسجد امروز کمست آنجا بود
یاد باد آنکه با صلاح شما می شد راست
نظم هر گوهر نا سفته که حافظ را بود
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان در بازم
می گفتند که....
چشمانت دیگر جاذبه ای ندارد!
امروز از آن افتادم .
باورم شد!!!
شرمنده من دیشب بدون خداحافظی رفتم، آخه دخترم یه چیز جالب پیدا کرده بود: دنبه لاکپشت!!!!!!!
نه؛ خدا وکیلی شاخ در نمیارین؟ دنبه لاکپشت!!!
بگذریم
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
دنبه لاکپشت - اه - شرمنده! نون عنایت کنید
(دنبه لاکپشت!!!!)
از این عجیب تر هم وجود داره! از این به بعد قرار چیزهای جالب زیاد ببینیم
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.
دال
دویدم و دویدم
سر کوهی رسیدم
از اون بالا پریدم
لب جویی رسیدم
آب زلالی دیدم
…
راه درازی داشتم
اما جونی نداشتم
دو تا فرشته دیدم!
یکی شون بهم آب داد
تا ظرف آب را دیدم
ته دلم خندیدم
آب را مفتی ندادند
آب را با خون خریدم
اون یکی بهم یاد داد
یادشوبه جون خریدم
آب را دادم به هستی
هستی دلش شاد شد
گل به گلش باز شد
هستیمو پاش گذاشتم
تا غنچه گلزار شد
…
دویدم و دویدم
دویدی و دویدند
رنگ ها یهو پریدند
باد خزون را دیدن؟
که اینجوری لرزیدن؟
تو دیگه چرا ترسیدی
نکنه منو ندیدی!
ندیدی برات دویدم؟
هفت تا آسمون پریدم؟
خزوون مگه چی کاره است!
حرف من استخاره است!
…
دویدم و دویدم
دویدم و ندیدم
هر چی بودش ننگ بود
هر جا بودش تنگ بود
هستی به پاش سنگ بود
من مگه پام لنگ بود؟
هستی را دادم به باد
مونده فقط من و یاد
…
دویدم و دویدم
یه جای دور رسیدم
دوتا چشامو بستم
سنگ به پاهام می بستم
منتظر هستی جون
صبح تا غروب می شستم
…
دویدن و دویدن
کنار من رسیدن
نقل و نبات آوردن
سه تا شکلات آوردن
همه را یه جا گذاشتن
جونمو جا گذاشتن
دیگه اونها را ندیدم
دیگه یادشو ندیدم
دیگه یادشو ندیدم
…
دنبال یاد دویدم
به صحراها رسیدم
آب و هستی را دیدم
دیگه یادشو ندیدم
دیگه یادشو ندیدم
…
دویدم و دویدم
نه دیدن و نه دیدم
هستی دوباره برگشت
دوید تو صحرا نشست
رنگ خونم را دیدم
خندیدن و خندیدم
هستی همش رنگ بود
من ولی دلتنگ بود
…
دویدم و دویدم
سر کوهی رسیدم
از اون بالا پریدم
لب جویی رسیدم
دیگه یادشو ندیدم
دیگه یادشو ندیدم
...
میم
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد_صبحگاه من است