دوست خوبم دوست دارم بدونم تونستید مشکلتونو حل کنید یا نه
اگر اومدید اینجا دوست داشتید بنویسید برای ما
نمایش نسخه قابل چاپ
دوست خوبم دوست دارم بدونم تونستید مشکلتونو حل کنید یا نه
اگر اومدید اینجا دوست داشتید بنویسید برای ما
به نام خدا
دوستان عزيز سلام
حالم زياد خوب نيست ، دلم گرفته از زندگي
بعد از شكايت خانمم رفتم ببينم چي شد كه گفتن جلسه دادگاه افتاده براي 1/12/89 و من گفتم شاهد بيارم گفت نميخواد خودمون ميگيم چيكار كني و برگشتم خونه
ديروز رفتم و دادخواست تمكين دادم و جلسه دادخواست تمكين افتاده براي 22/10/89 يعني 8 روز ديگه
هم استشهاد محلي تنظيم كردم و محل امضا كرده كه هيچ دعوا و اخراج از منزلي نديدن و نشنيدن
هم استشهاد از كساني كه رفتن دنبالش ولي نيومده و امضا هم كرديم
از دادگاه تمكين هم هيچي نميدونم ، نميدونم چي ميپرسه چي نميپرسه ، نميدونم چي بايد بگم چي نبايد بگم
واقعا نميدونم
از طرفي هم خبرهاي جديد حاكي از اين هست كه اطرافيان اونا هم ميگن كه ما نديديم كسي بياد دنبالش و انداخته بيرون و هيچ كس نيومده حتي ببينه خونه پدرش هست يا نه
خلاصه گره پشت گره
ولي من چند حالت رو برام مسئله هست :
چطور ميشه يه نفر انقدر از دين و ايمون برگرده و بره شكايت كنه و بنويسه كه من رو زد و انداخت بيرون و يه سال هست بلاتكليف هستم ؟در حالي كه خودش چادر سر كرد و تماس گرفت و رفت و پدرش اومد دنبال و بعد ما رفتيم نيومد كه نيومد
از طرفي حالا كه خانم من اينطور دروغ و تهمت زده آيا واقعا مستحق بخشش و گذشت هست ؟اين زن چطور ميتونه دوباره بياد با من زندگي كنه ؟ به فرض اين هم كه اومد من چطور ميتونم گذشت كنم ؟
اين مدل انسان واقعا دنبال چي هست ؟ براي چي زندگي ميكنه ؟
در اينكه به تشويق پدرش اين حركت رو انجام داده شكي ندارم اما خب مگر عقل و شعور نداره ايشون ؟
نميدونم
آدم مخش سوت ميكشه كه چطور يكسال تونسته دوري شوهر رو تحمل كنه ( درصورت داشتن ميل به ادامه زندگي ) و از طرفي اگه ميلي نيست واقعا چرا هم با عمر خودش هم با عمر من بازي ميكنه ؟
انصافا من نميخوام انتقام بگيرم ولي آيا چاره اي جز قصاص براي من گذاشته ؟ چيكار كنم با اين زن كه چشم به دهن باباش دوخته و از خودش هيچي نداره !
استرس دارم چون بين هزار راه گير افتادم
چون مسئول زندگي هستم كه توسط ديگران داره دائم داغون تر ميشه
خدايا كمكم كن و نگذار از گمراهان باشم
برامون دعا كنيد
سلام برادر جوانم
شما هم کمتر از همسرتان مقصر نیستید . شما چرا عین یه مرد بلند نمی شید برید با خانم تون صحبت کنید از چی می ترسید ؟ یعنی واقعا این زندگی اینقدر بی ارزشه که شما حاضر نیستید به خاطرش حتی دو نفری صحبت کنید
من سر از این غرور های بی جا در نمی اورم ؟؟؟؟؟
شما می فرمایید خانم تون یک ساله که از شما سراغی نگرفتند شما چطور ؟؟؟؟؟
من فکر می کنم شما اقدامی نمی کنید چون می ترسید به طرف مقابل تون امتیاز بدید خانم شما هم همین فکر رو می کنه .از امتیاز دادن نترسید می شه جلو رفت ولی امتیاز نداد و در عین حال اشتباهات خودتون رو هم برطرف کنید
سلام برادر عزیز
یه بار دیگه خلاصه وار بیا راههایی که رفتی رو اینجا لیست کن ، ببین تو این مسیر تو چه اقداماتی کرده ای و خانمت چیکارا کرده ،منصفانه و بدور از قضاوت ، یه بار دیگه همه چی رو از اولش به یادت بیار
ببین کدوم راه رو باید میرفتی ،یا کدوم راه رو نباید نمی رفتی ، من خواستم خلاصه ماجرا از اول بنویسم ، ولی فکر کردم اگر خودت اینکار رو بکنی ،دقیق تر بررسی میشه
منتظر لیستت هستم ، قشنگ لیست کن با شماره و اینجا بنویس تا یه بار دیگه از اول بررسی کنیم:104:
به نام خدا
سلام
چشم ليست هم درست ميكنم و مينويسم
از اولين روز عقد مينويسم و بدور از قضاوت
حتي با وجود اينكه مرورش دلم رو بيشتر ميرنجونه و ...
خدانگهدار
يامولاعلي
خلاصه اول :
0- زمستان 1386 پدر و مادر من از حج برگشتند و طي اون ماه ها ديد و بازديد اقوام خيلي زياد شده بود و البته براثر پذيرايي ها و برخورد هاي اين حقير كه مورد قبول مهمونامون قرار گرفته بود تقريبا اكثرا ميگفتن پسر خوبيه و قصدم از گفتن اين حرف اين نيست كه من خوبم بلكه ديد فاميل رو در اون زمان عرض ميكنم خدمتتون .
1_ فروردين سال 1387 تصميم به ازدواج گرفتم و به خانواده گفتم اگر شخصي مد نظر هست اقدام كنند كه از بين چند خانواده اي كه معرفي شد خانواده خانمم ( پسرخاله پدرم ) رو انتخاب كردم .
* علت انتخاب : زياد رفت و آمد نداشتيم و فقط در آن زمان كه مجلس حج پدر و مادرم بود در تمامي مجالسي كه من پدر خانمم رو ديده بودم انساني ساكت و آرام بود و در جمع هاي مهماني زياد شركت نمي كرد و من او رو شخصي با ادب و با اخلاق پسنديده تصور ميكردم و حتي مادرخانمم رو چند بار ديده بودم او هم چادري بود و بسيار مودب برخورد مي كرد و در كل برداشت شخصي من بدون اينكه از كسي چيزي بپرسم و بشنوم اين بود كه خب اخلاق پدر مادرش خوبه
2- در يكي از ايام پدرم به من گفت بريم براي انجام كاري منزل پسرخاله ام و برگرديم كه من هم رفتم و نيت اين بود كه به اين بهانه دختر خانم رو ببينم و نظر قطعي رو براي اقدام كردن بدم كه با وجود حضور ايشون در جمع من اصلا روم نشد بهش نگاه كنم و موفق نشدم و . . .
3- در ايام ديد و بازديد عيد 1387 بود كه خانواده شان به منزل ما آمدن و من خونه نبودم و وقتي وارد خونه شدم كل خانواده به پاي من بلند شدن هم پدر خانمم هم 3 تا دخترش بجز مادرشون كه پدرش شروع كرد به تعريف و تمجيد از من
4ـ در تاريخ 13 فروردين 1387 پدر و مادر و خواهرم رفتن خونه شون تا مطرح كنند كه در جريان بگذارند و بگند كه ايا به اين وصلت تمايلي دارند يا خير و در اونجا يكي گفته بود كه پسرعمه اش ميخواد دختر كوچيكتر رو شما بگيريد و يكي گفته بود نه دختر خودش ميگه پسر عمه ام رو نميخوام و ...
5 ـ تاريخ 20 فروردين قرار شد من برم با خانمم صحبت كنم و در اونجا ايشون گفته بود كه من مطالبي دارم كه بايد بگم و رفتيم
اولش كه نشسته بودم يه چايي آوردن كه بنده خوردم و البته دم نكشيده بود كه بعدها خانمم ميگفت كه من دم نكرده بودم و خواهرم دم كرده بود و ...
نشستيم پاي صحبت و در اونجا ايشون گفت كه :
1ـ من ميخوام مستقل باشيم ==> و من جواب دادم كه من نميتونم مستقل باشم چون توانايي اش رو ندارم و ايشون هم جواب داد كه اشكالي نداره فقط براي اينده كه ميشه منم گفتم اره سه تا 4 سال ديگه ميتونم
2_ من ميخوام درس بخونم : و من هم جواب دادم در مورد درس خوندنتون هيچ مشكلي ندارم ولي من خرج دانشگاه آزاد رو نميتونم بدم كه اگر ميتونستم بدم دانشگاه خودم رو ول نميكردم و ادامه تحصيل مي دادم . كه ايشون گفت پس من درس نميخونم اما شما قول بديد كه درس بخونيد .
3 ـ با پدر و مادرم دعوا نكنيد : و من هم جواب دادم كه چرا بايد دعوا كنم ؟ گفت بالاخره پيش مياد و نميشه گفت ميخوام قول بديد كه با پدر و مادرم دعوا نكنيد منم گفتم اصلا همچين اخلاقي ندارم .
4 - سر كار هم مي تونم برم ؟ --- من هم گفتم نه من نميخوام شما كار كنيد و اصلا موافق اين نيستم كه شما بريد سركار و ايشون هم گفت اشكالي نداره من خودمم ميلي به كار ندارم .
بعد من شروع كردم به صحبت كردن كه :
بنده الان 9 ماه از خدمت سربازيم مونده و كاري ندارم و با وانت كار ميكنم و تنها چيزي كه دارم صداقتم هست و هيچ چيز ديگه ندارم و دانشگاه رو بخاطر فشار مالي ول كردم و همين .
دوباره برگشتم بين جمع بزرگان نشستم
خانمم هم اومد رفت توي آشپزخانه و پدرش هم رفت اونجا : بين پدر و دختر يه سري مطالبي رد و بدل ميشد و يادمه به پدرش گفت مهندس نيست و پدرش گفت بسه ديگه نميخوام حرفي بشنوم و اومد به من گفت خرج دانشگاهش پاي من و نگران خرج مالي دانشگاهش نباش و فقط مشكلي با درس خوندنش نداري كه گفتم نه !
شيريني داديم و خورديم و دست نويس هم يك نوشته نوشتيم كه شاهدين هم امضا كردن مهريه و اينا
بعدها خانمم گفت كه بعد از خروج ما از اونجا ، از حال رفته و بردنش بيمارستان و ايشون رو بستري كردن و زير سرم بوده .
بعد از اون شب هي ما گفتيم كي بريم محضر هي اونا گفتن حالا زوده هي ما گفتيم كي بريم محضر هي اونا گفتن دخترمون دانشگاه هست ، تا اينكه يه روز من گفتم نكنه پشيمون شدن تا اينكه ديگه داشت ميشد يك ماه كه درواقع من همسر آينده ام رو انتخاب كرده ام اما خبري ازش نيست ؟ خنده دار بود !
در تاريخ 17/2/87 ما موفق شديم محضر هماهنگ كنيم و بريم محضر كه وقتي رفتيم جلوي در خونشون نزديك به يك ساعت جلوي در منتظر مونديم تا بيان ( من فكر ميكردم دارن حاضر ميشن اما بعد از عقد فهميدم كه خانمم ميگفته من نميرم و نميخوامش و حتي خود خانمم گفت كه دايي ايشون اومده پايين و گفته پسرخوبيه به نظر من و كلي دلداريش داده تا قبول كرده بود بياد )و عقد هم برگزار شد
در روز خريد ايشون هيچ ميلي به خريد نشون نميداد و من هر حلقه اي رو انتخاب ميكردم ميگفت مهم نيست هر چي ميخوايي بخري بخر ، يا حتي لباس و كيف و اينا هيچي به هيچي انگار نه انگار زهر مارم شد كه شد هنوزم تلخيش رو حس ميكنم .
در تاريخ 20/2/1387 مراسم عقدكنان گرفتيم و در واقع اولين قهر ايشون همون شب رقم خورد و ماجرا از اونجايي رقم خورد و حتي موقع انگشتر دست كردنش با من قهر بود .
بعدش ساكت نشستيم يه گوشه و بعد با شوخي كردن سر صحبت رو باز كردم و البته بعدها فهميدم كه سياست ايشون بوده نه درايت من و مراسم تموم شد و رفتيم خونه هامون اما قرار شد فرداش بريم گردش با هم .
فرداش هم رفتيم گردش و به گفته خانمم بهترين روز عمرش رو گذرونده بود و بسيار بهش خوش گذشته بود و ... كه فكر كنم چه از طرف من چه از طرف او طبيعي بوده باشه و چيز خاصي نبوده ...
ديدار بعدي ما سه روز بعد بود كه زنگ زدن و گفتن بيا خونه ما منم رفتم :
نشسته بوديم كه گفت بريم بيرون و گفتم باشه
رفتيم بيرون و يه دفعه ديگه با من صحبت نميكرد ديگه هي من حرف ميزدم بخنده نميخنديد اصلا دپرس شده بود كه من گفتم چي شده ؟ گفت هيچي برگرديم خونه و برگشتم خونه و گذاشتم خونشون و خداحافظي هم نكرد رفت بالا و منم در رو بستم و برگشتم خونمون .
تا سه روز نه من زنگ زدم نه اون و بعد از سه روز زنگ زد داشت گريه ميكرد گفتم چي شده گفت ميخواي طلاق بگيري ؟ گفتم نه واسه چي ؟ گفت مگه من بهت چي گفتم ، گفتم هيچي ديدم حوصله نداري مزاحمت نشدم و رفتم دنبالش و بردمش بيرون گشتيم و باز برگشتيم خونه .
همون روزا بود يه روز ظهر خوابيده بودم خونه كه يه دفعه حالت پريشوني بهم دست داد و قلبم تند تند زد و زنگ زدم بهش گفتم كجايي گفت چطور گفتم حس بدي بهم دست داده خيلي دلشوره دارم گفت ميام حالا باهات صحبت ميكنم ( دانشگاه بود )
شب رفتم دنبالش و رفتيم بيرون گفتش حسي كه كردي درست بود : گفتم چطور گفت من اشتباه كردم با تو ازدواج كردم پشيمون هستم ، بعد شروع كرد صحبت كردن كه اون روز و اون لحظه توي كلاسي بوده كه پسري هم هست توي اون كلاس كه ميخوادتش و سخت هم عاشقش هست .
گفت تا حالا عاشق بودي گفتم نه تو چطور ؟ گفت اره اما هيچ وقت نپرس چرا و چطور و ساكت برگشتيم خونه
خلاصه اول اين بود سعي ميكنم خلاصه وار تر بگم تا برسيم به 4 ماه زندگي مشتركم .
ممنون و خدانگهدار
يامولاعلي
برادر عزیز ممنونم
منتظر می مونم تا هم نکته هاش رو بردارم هم توضیحاتت کامل تر بشه:82:
خلاصه دوم
بجز مراسم پاگشاي بعد از جشن خونه ما نميومد و امتناع ميكرد از اومدن
30/2/87 تولد خانمم بود و رفته بود دانشگاه و من براي شب برنامه داشتم تا هم برم مترو دنبالش و هم بريم تولدش رو بيرون با هم باشيم
پس زنگ زدم بهش گفتم شب بعد دانشگاه شام بريم بيرون او هم گفت باشه : خواهرم رو برداشتم بردم بازار تا يه هديه اي تهيه كنم ( اولا چون تا به حال خريد نكرده بودم دوما ميخواستم يه چيز درست بخرم ) همونجا بودم كه زنگ زد و گفت دارم راه ميفتم و بيا مترو منم گفتم باشه ،، بعد از خريد كردن يه خرس كوچولو با قلب كوچولو تو بغلش هم خريدم گذاشتم وسط شالي كه خريده بودم تا وقتي شال رو باز ميكنه اون قلب رو هم ببينه و ...
رفتم مترو دنبالش و اومديم خونه وسايلش رو گذاشت وبه خونه گفت كه ميريم بيرون شام بخوريم ، رفتيم و اولش تا 10 دقيقه خوب بود ولي يه دفعه ساكت شد و ديگه حرف نزد -- هي من گفتم چيزي گفتم كه ناراحت شدي ؟ هيچي نگفت فقط خيره شده بود و ساكت بود
ديگه داشتم خل ميشدم هديه رو در آوردم گفتم تولدت مبارك اصلا نگاه به هديه نكرد و از روي پاش انداخت گوشه ماشين و گفتم خب اگه خوشحال نيستي با من برميگرديم اذيتت نميكنم كه به حرف اومد و گفت برو شام رو بخر گفتم وقتي بخرم و نخوري الكي چرا هدر بدم گفت ميخورم ! رفتم نفري 2 سيخ كباب سفارش دادم و گفتم بيا داخل گفت بيار تو ماشين ميخوريم و بسته بندي كرد آوردم توي ماشين اما نخورد كه نخورد تا اينكه ديگه طاقتم سر اومد و داشتم برميگشتم خونه كه شروع كرد به صحبت كردن و خنديد و منم نرم شدم ( باز فكر ميكنم از سياست ايشون بود نه از درايت من )
بنده هر چي به خانمم ميگفتم بيا خونمون نميومد كه نميومد و يكبار اومد و شام خورد و گفت ببر بذار خونمون و يك ماه از عقد ما گذشته بود و من علاقه اي از ايشون نسبت به خودم نميديدم .
تا اينكه يه شب كه رفته بوديم بيرون بهش گفتم من دارم اذيت ميشم و دلم ميخواد باهات حرف بزنم و ...
رفته بود با دوستش درد دل كرده بود و گفته بود كه اين برنامه هست و او راهنمايي كرده بود كه وظيفه شرعي تو اينه كه الان به خواسته هاي او جواب بدي و يه خورده راضي شده بود اما باز از اومدن به خونمون امتناع مي كرد .
يه بار كه رفته بوديم بيرون گفتم جهنم ديگه خونه نمياد كه نياد بايد اين مانع رو بردارم و توي ماشين بوسيدمش ( ببخشيد كه اين رو ميگم ولي لازم هست ) ولي خدا روز بد بهتون نشون نده به محض اينكه بنده اين كار رو كردم پليس ريخت رو سرمون ديگه از ترس نميدونستم چيكار كنم گفت آقا پياده شو و اين حرفا ، مداركم رو چك كردن و گفتم زن و شوهريم و خلاصه گفتن بريد شايد ارازل اوباش بجاي ما ميريختن سرتون و منم گفتم چشم و نميدونستم بخندم يا گريه كنم به حال و احوالم و برگشتيم گذاشتمش خونشون و رفتم خونه و بين راه ميگفتم خدايا شكرت نبردن كلانتري آبروم ميرفت و اينا .
دو روز بعد دوباره رفتيم بيرون اين دفعه با خاطره قبلي ميگفتم و ميخنديدم و خانمم هم ميخنديد كه دوباره من زد سرم اون كار رو تكرار كنم تا بلكه اين رابطه يخي آب بشه و ترس اگه هست بريزه يا اگه خجالت هست كه بريزه و ... و تا اومدم ببوسمش يكي با دست ميزد رو شيشه كه ( تق تق تق ) برگشتم نگاه كردم ديدم بله پليس هست و داره ميزنه به شيشه و بنده هم پياده شدم دوباره همون سئوال و جواب ها و دوباره خدا رحم كرد و گفتن حركت كنيد و تموم شد ــ چند هفته بعد خانمم قبول كرد كه بله مهموني بياد خونمون
اما چند مطلب بود كه در اين مدت فهميدم : يك : خانمم از تيكه هايي كه اطرافيانش مينداختن ناراحت بود مثلا يه بار گفت خواهرم ميگه ميري اونجا مياي كار دست خودت ندي ــ يا مثلا وقتي زن دايي و دايي اش رو تو يه اتاق بودن مسخره ميكردن (نامزد بودن ) اين به خودش گرفته بود و به من گفت دوست ندارم كسي منو اونطوري بگه بهم و امثال اين ماجرا ...
به هر حال فاكتور ميگيرم از اين برنامه ها و تنها بدونيد كه اين ماجراها زياد بود تا حدي كه يه بار گفت زهرا ( دوست خانمم ) گفت بهت بگم كه مامانش خواب ديده كه تو خيلي عذاب ميكشي و توي خواب بهت ميگه كه پسرم صبور باش و صبر كن درست ميشه و من هم گفتم تو به زهرا چيزي تعريف كردي گفت اره همه چيز رو بهش ميگم گفتم براي همون بهم پيغام فرستاده مگر نه خواب نديده .
در همين ماجراها بوديم كه من خدمت سربازيم رو شروع كردم . (ماجراي خدمت سربازي من به اين شكل هست كه من دو نوبت رفتم خدمت سربازي در مرحله اول 10 ماه و نيم خدمت كردم و دانشگاه قبول شدم و رفتم دانشگاه بعد در كارم شكست خوردم و به مشكل مالي خوردم و از دانشگاه انصراف دادم و برگشتم خدمت سربازي ) و رفتم خدمت سربازي .
موقعي كه من رفتم سربازي و خدمت دومم شروع شد دقيقا همون هفته خانم من رفت شهرستان البته به همراه كل خانواده كه خب مشكلي نبود رفت .
يك هفته اونجا بودن و عين يك هفته به من زنگ نزد روز آخر زنگ زد و دو دقيقه حال و احوال كرديم و خداحافظي كرد اما انقدر دلم براش تنگ شده بود كه خدا ميدونه .
وقتي برگشت و رفتيم بيرون گردش گفتم دلم برات تنگ شده بود ــ خيلي رك برگشت گفت ولي من اصلا يادم نيفتاد اون زنگي هم كه زدم بخاطر فشار بقيه بود كه گفتن زنگ بزن بهش ....
حتما سئوالي اساسي براي همه دوستان مطرح ميشه كه پس در مقابل اين همه برنامه اين پسر چه ميكرده ؟ ببينيد من به نظرم دوتا كار كردم : 1 اينكه من هميشه معتقد بودم خوب آدم ها ميتونن علاقه مند بشن به افراد و طبيعتا هر انساني حق داره عاشق بشه و اگر به عشقش نرسيد بايد او رو فراموش كنه تا زندگي ديگري رو خراب نكنه
2 اينكه من به توصيه خيلي ها صبوري ميكردم و هر چند گاهي معترض ميشدم و در مقابل قهر كردنش يه دم ميگفتم اخه چيكار كردم كه قهر كردي بهم بگو حداقل و سكوتش ديوونم ميكرد اما انصافا هميشه 100 دقيقه تلخي رو با يك دقيقه لبخند زدنش فراموش ميكردم و ميكنم و اين رو جزو اخلاقم ميدونستم .
----
نگاهي به افكار خودم هم بكنيم :
هميشه ميگفتم زن من بهترين خواهد بود ، فهميده و با شخصيت ، ازدواجي كه من انجام بدم هيچ نقصي نداره درست برخورد ميكنم درست جواب ميگيرم ، يه زن يه مرد سالم ميخواد خب پس سالم ميمونم ، با هيچ خانم ديگه اي نه دوست شدم نه خطاهاي ديگه كردم ، تلاش كردم يه پسر تميز و پاك تحويل خانمم بدم و تونستم اينكارو بكنم حتي از اينكه خانمم خواستگار داشت و كسي عاشقش بوده و يا خانمم عاشق كسي بوده ناراحت نيستم اينا واسه گذشته هست و ميگذرم ازش اما بعد كه فهميدم ميلي به من نداره و تلاش هاي من براي سرميل آوردنش بي نتيجه هست دلم رو شكونده ---
----
از ماجراها فاكتور بگيريم كه تقريبا ديگه شبيه همديگه هست برسيم به سر خط نامزدي :
بهمن 1387 خدمت من يكماه مونده بود و درس خانمم هم تموم شد و من گفتم خب پس حالا ميتونيم آماده بشيم بعد از عيد براي ازدواج ؟ او هيچي نگفت و تقريبا موافق بود بعد از عيد هم من هر چي داشتم جمع كردم و طبقه سوم رو به صورت جديدي تعميرات دكوراسيون كردم و اتاق خواب زدم و آشپزخانه و اينا شروع كرديم به كار كردن خلاصه
روز اول اومد ديد و روز دوم قهر كرد و ديگه با من صحبت نكرد و روز سوم به من زنگ زدن كه بيا كارت داريم
رفتم خونشون كه اونجا ديدم خانمم اصلا نيومد منو ببينه و توي اون يكي اتاق خوابيده بود و پدرش گفت صدات كردم بگم كه حالش بده و بايد بري براش بيمه بگيري !گفت بيمه نداره منم ديگه نميتونم بيمش كنم تو بايد بيمش كني بعد گفت خرج اونم تو بايد بدي الان نه من و اولين برخورد رو در روي من و پدرش رقم خورد .
چند ماهي بود كه ديگه باباش اصلا به من توجه نميكرد و مثلا داماد رو داشت دم حجله ميكشت تا شاخ نشم براش
رفتم بيمه اختياري گرفتم و 10 روزه تهيه كردم و دادم بهشون و تا روز آخر با من قهر بود .
وقتي دفترچه بيمه رو گرفتم اومد و صحبت كرد باهام
دوباره داشتيم خونه رو رنگ كاري ميكرديم كه زنگ زدن و گفتن بيا بيمارستان بستري هست بايد امضا بدي
رفتم گفتم چي شده گفت كيس داره بايد عمل بشه خلاصه ما هم نادان و ناآگاه از همه جا امضا كرديم و جيكمون در نيومد .
ديگه يه هفته بيمارستان ميرفتم و ميومد و اينا تا برديم خونشون .
ما هم ديگه كار خونه رو تموم كرديم اما عروسي ديگه نبود چون مريض و عمل كرده توي رختخوابش بود . پس صبر كرديم تا بهتر بشه
سه ماهي گذشت و ديگه خسته شده بودم از رفتار پدر و مادر و خانمم و تصميم به ازدواج گرفتم يا ميشد يا نميشد بايد تكليف مشخص ميشد .
جدي بودن من رو كه ديدن طبيعتا گفتن كه قبوله و تير ماه 1388 قرار بر ازدواج شد . اما روز خريد عروسي خانمم با من صحبت نميكرد دوباره و هر مغازه اي كه من وارد ميشدم خارج ميشد و هر مغازه اي كه نميرفتم ميموند توش و بيشتر نگاه ميكرد و وقتي من گفتم اين ديگه چه مدلشه شروع كرد به داد و بيداد كه من تو رو نميخوام و كثافت برو گمشو به كي بگم من اين عوضي رو نميخوام ( توجه كنيد در بازار و بين مردم داره داد ميزنه و فحشم ميده ) گيج و مات موندم چيكار بايد كنم ؟ تمومش كنم ؟ آرومش كنم ؟ بگم معذرت ميخوام ؟ مخم كه تشخيص نميداد اما وقتي برگشتم و ديدم كه بابام رنگش سياه شده و ديگه نزديكه كه سكته رو بزنه ترسيدم و شروع كردم به ناز كشيدنش اما به هيچ صراطي مستقيم نبود و دائم ميگفت كثافت دست به من نزن و يا گمشو آشغال حالم ازت بهم ميخوره به كي بگم نميخوامت
به بابام گفتم اين منو نميخواد بيا و تمومش كن ! گفت بريم خونه ببينيم چي ميشه ! برگشتيم خونه و اونا هم رفتن خونشون .
شب نشسته بوديم كه ساعت 11 شب باباش زنگ زد (باباش براي خريد نيومده بود صبح )
گفت بيايد ببينم چي شده :
رفتيم و گفتيم و شنيديم جلوي باباش گفت من اينو نميخوام به كي بگم و كلي بد و بيراه دوباره نثار من كرد .
باباش گفت لال شو و دعواش كرد كه اين پسر اخه چه ايرادي داره تو اينطوري ميگي بگو ببينم معتاده كار نميكنه مشكل ديگه داره مشكلش چيه ؟ گفت بهترين هم باشه من نميخوامش كه بعد باباش به من گفت درستش ميكنم شما صبح بريد خريد كنيد به مهموناتونم بگيد بيان
گفتم باشه و رفتيم كه صبح برگرديم بريم خريد .
دوباره رفتيم و با حالت قهر و حرف نزدن الكي خريد كرديم خير سرمون و برگشتيم خونه ولي يه دامنش رو نخريد و گفت پسند نكردم .
فرداي اون روز هم رفتيم كه دوتايي دامن بخريم سه تا بازار بردمش نخريد كه نخريد و من اخرش گفتم اين دامن رو يا ميخري يا ديگه وارد مغازه ديگه اي نميشم و اخرش خريد كرد و برگشتيم خونه .
براي اينكه اشتي بينمون برقرار بشه بردمش شاه عبد العظيم و اونجا باهاش اتمام حجت كردم گفتم ببين اگه منو نميخواي من حاضرم توافقي تمومش كنم نه خودتو اذيت كن و نه چيزي و اما انگار معجزه شده بود و گفت نه قول ميدم ديگه اما يه قولي هم از تو ميخوام گفتم چي ؟ گفت راضي هستم عروسي كنيم اما تا سه ماه با من كاري نداشته باشي و دست بهم نزني گفتم تو بگو صد سال ، من براي تو بيشتر از اينا ارزش قائلم ولي منم يه قول ميخوام گفت چي ؟ گفتم اگه خودت يه روز گفتي خسته شدم و زود تر از سه ماه بود ديگه به من نگي نامرد چون خودت خواستي ديگه نميتوني برگردي به عقب و حرفتو بخوري و پس قبول كرد كه عروسي كنيم و سر و صدا نكنه ( باز فكر ميكنم از سياستش بود چون نقشه قبلي شكست خورده بود نقشه جديد كشيده بود نه از درايت من )
موقع برگشتن گفت يه چيزي ميگم بخندي گفتم چي ؟ گفت اون شب كه اقا زنگ زد گفت بياييد ما قبلش رفته بوديم پيش دعا نويس گفتم خب گفت اونجا من و آقا هي ميخنديديم چون اون مردي كه اونجا بود ميگفت تو نماز نميخوني و چند تا زن ميخواي بگيري و اين حرفا و ميخنديد
فرداي اون روز خانمم زنگ زد كه هوس آش نكردي ؟ گفتم چطور گفت مامان ميگه مخصوص تو آش پخته منم گفتم زياد بپزه بيارم خونه با هم بخوريم ( همون لحظه فهميدم كه سفارش آقاي دعا نويس هست ) گفتم باشه ايرادي نداره نزديك ظهر ميام دنبالت تا ببريم خونمون با هم بخوريم .
رفتم دنبالش و يه قابلمه پر آش بهمون دادن و برديم خونه و مامانم هم در جريان گذاشتم و گفتم ببين ما انقدر به خدا ايمان داريم كه اين چرنديات اذيتمون نكنه مامانم هم گفت نه بابا چي ميخواد بشه و آش رو آوردن سر سفره و خورديم اتفاقا يه مقدار هم به خانمم كشيد داد اما خانمم گفت من آش ميل ندارم و نميخورم و شروع كرد غذاي ديگه خوردن منم كه ديدم اينطور هست گفتم خب سهم اونو هم بديد به من تا نمونه حيفه !
روز حنابندون و عروس هم گذشت البته بازم ماجرا داشتيم ولي فكر ميكنم تا همينجا بسه و بهتره وارد خلاصه سوم كه 4 ماه زندگي هست بشيم .
پس خلاصه دوم رو هم ميبندم و وارد خلاصه سوم كه زندگي 4 ماه مشترك من هست ميشم .
ممنون كه حوصله ميكنيد و ميخونيد متشكرم
فعلا خدانگهدار
يامولاعلي
به گذشته خود هرگز نمی اندیشیم مگر آنکه بخواهیم از آن نتیجه بگیریم
به نام خدا
خلاصه سوم - اولين ماه
عروسي برگزار شد و تموم شد
من و خانمم براي صرف شام رفتيم به منزل مشترك خودمون كه طبقه سوم خانه پدري ام حساب ميشه . خانمم ورود هر شخصي رو ممنوع اعلام كرده بود براي همين خواهر خانمم براي گرفتن فيلم اومد از من اجازه بگيره كه وارد اتاق بشه و خانمم اصلا اجازه صحبت كردن به من نداد و گفت ، گفتم نه ، بعد از اينكه وارد اتاق شديم و فيلم بردار هم اومد و چند تا عكس گرفت و رفت نشسته بودم شام ميخورديم كه در زدن و من رفتم ببينم كيه ، مادر بزرگ (مادري ) خانمم بود كه حالتش پريشون بود گفت اگه كاري نداري من برم ، به خيال اينكه با خانمم كاري دارن گفتم بذار صداش كنم با اونم خداحافظي كن گفت نه لازم نيست ما ميريم كه ديگه صدا كردم و خانمم هم اومد جلوي در و گفت به سلامت خداحافظي كرد ، در رو كه بستم گفتم چي شده ، گفت هيچي حساب كار رو داده بودم دستشون دمشون رو گذاشتن رو كولشون و رفتن ، گفتم يعني چي ؟ گفت مامانم فكر كرده بود زرنگه اينو فرستاده بود جا بندازن و منم گفته بودم كسي پاشو داخل بذاره نشون ميدن با كي طرفن ! بعد تعريف كرد كه چطور جواب زن دايي هاش رو داده و چطور به طرف مادرش ظرف ظروف رو پرت كرده تا حساب كار دستشون بياد و حتي آينه كوچيك تزئيني كه موقع خريد خريده بوديم رو له كرده بود كه همه بفهمن تا چه حد جدي هست . گفتم يعني كل فاميل خبر داره ديگه هيچ خبري نيست ، گفت اره از چي ميخوام بترسم مگه خبري هست ؟
به هر حال من هم طبق برنامه ريزي كه كرده بودم بعد از شام وضو گرفتم و نماز و تا نيمه شب قرآن خوندم . كاري به كار هم نداشتيم و اون شب گذشت و فرداش هم كه پاتختي بود و من رفتم سر كار و فرداش هم خوش و خرم گذشت و براي مادر زن سلام هم رفتيم يه انگشتري طلا خريدم و به عنوان كادو قرار شد به مادرخانمم بديم . براي خوشحالي بيشتر براي فرداي مادرزن سلام بليط مشهد گرفتم و يه سفره 5 روزه ترتيب دادم . همه چيز خوب بود تا يه ساعت قبل از رفتن به مشهد ! يه دفعه شروع كرد كه من نميام و اين حرفا ، با هزار مكافات رفتيم و البته قهر بود. توي مشهد سه روز مونديم كه دو روزش رو قهر و يك روزش هم كه خريد ميكرديم آشتي بود و البته اگه لحظه آخر كادو براي باجناقم نميخريدم اونم باز قهر ميكرد ! بسيار خب از زيارت هم برگشتيم و شروع كرديم به زندگي ، فرداش رفتيم خونه پدرش و كلي كادو خريده بود داديم به بچه ها و برگشتيم خونه ، چند روز بعد خودم پيش نهاد دادم كه ميخواي بري خونه مادرت شب ميام دنبالت و خوشحال قبول كرد و وقتي رفته بود اونجا دختر عمه و عروس عمه اش گفتن كه چيه قهر اومدي خونه بابات ؟ و از اين ماجراها كه خودش تعريف ميكرد .
از خونه باباش يكي دو روز نگذشته بود اومده بود و من به خانمم گفتم بريم بيرون بگرديم ؟ او هم قبول كرد تا بعد از يه دوش گرفتن بريم بيرون ، حاضر شده بوديم كه بريم ، پدرش زنگ زد كه بيا خونه ما چك دارم بنويس : منم گفتم الان كه داريم ميريم بيرون بعدا ميريم ، خانم قهر كرد كه من بيرون نميام و بايد منو ببري خونه بابام ، منم بدون تعارف گفتم نمي برم ، چون اولا دو روز نميشه اونجا بودي ، دوما چك ها ش رو بده كسي ديگه بنويسه من كه نميتونم هر سري ببرمت اونجا چك بنويسي ، سوما الان ما داشتيم ميرفتيم بگرديم اگه گردش خودم نبود و اينطوري نميكردي ميبردم ولي حالا شرمنده ، خانم قهر كرد و نرفت كه نرفت .( قابل توجه دوستان باشه جهت اطلاع كه هر روز ساعت 11 صبح مادر خانمم مياد سر ميزنه به خانمم و ميره و عصر هم خواهر خانمم با برادر كوچيكترش مياد سر ميزنه و ميره و در واقع اينا دائم دارن همديگه رو ملاقات ميكنن فقط پدر خانمم نمياد كه اونم به اصطلاح ميگه دخترم بياد توي خونه خودم ببينمش نه اينكه ميل به اومدن نداشته باشه )
دو روز با من صحبت نكرد و قهر بود تا اينكه روز سوم من مريض شدم و حالم خيلي بد شد . در همين حال كه من حالم بد بود و خونه خوابيده بودم ساعت 6 عصر بود مادر خانمم زنگ زد كه بابات ميخواد بره شهرستان بيا ببينتت و بعد بره ، خانمم اومد به من گفت كه ميذاري برم اقام داره ميره شهرستان برم ببينمش ، منم گفتم نميبيني من مريضم ؟ ميتونستي خيلي مودبانه بگي شوهرم مريضه نميتونم بيام ، زنگ زد و گفت مريضه نميتونم بيام و قطع كرد اصلا انگار ميدونست چطور بايد صحبت كنه ، 10 دقيقه نگذشته بود كه مادر خانمم وارد خونه ما شد ، چي شده حالت چطوره ، دست داد به من و گفت اي بابا همچين هم مريض نيستي و ساكت نشست و يه چايي خورد و رفت .
يعني اومده بود مچ من رو بگيره كه مريضم يا نه كه مثلا گرفت و گفت كه مريض نيستي و ...
خلاصه حالم كه بهتر شد بردم گذاشتم خونشون و خودم هم ميرفتم با وانت كار ميكردم و برميگشتم خونه تا شب بشه و برم بيارمش از خونشون ،
اما همچنان هم تلفني هم دائم هر روز يكي ميومد ببينه خانمم چيكار ميكنه ، و هنوز ما رابطه اي با هم نداريم .
يه روز خانمم كه دوره اش بود گفت خسته شدم از نگاه هاي ديگرون گفتم خب كه چي ؟ گفت ميخوام تمومش كنم گفتم حواست هست كه چه قولي دادي اگه يه كلمه ديگه ادامه بدي ديگه راه برگشتي نداري گفت اره ميدونم ، و ادامه داد كه بعد از تموم شدن دوره اش آمادگي داره ، منم گفتم بسيار خب و موكول شد به روز يكشنبه .
شنبه بود كه ايشون يه دعواي سوري راه انداخت و قهر كرد و من گفتم ديگه قهر و اينا فايده نداره و بدون شك به قول خودت بايد وفا كني و يكشنبه يه دعواي بدتر و پر آوازه تر راه انداخت .
يكشنبه با من قهر كرد و من نشستم كه صحبت كنم باهاش همينطوري كه سرش روي زانوهاش بود و داشت به حرفاي من گوش ميكرد يه دفعه دستش رو از زير سرش كشيد بيرون و محكم يه سيلي زد توي گوش من ،
هر چقدر بگم محكم باز كم گفتم واقعا محكم بود و از صداي سيلي كسي كه تا اون لحظه ساكت بود و صحبت نميكرد از ترسش خنديد تا من واكنشم بر اثر خنده اش شديد نباشه ، واقعا ترسيد خودش هم ، به هر حال من پاشدم قدم زدم و گفتم تو گوش من ميزني ؟ تو گوش من زدي ؟ خاك بر سر من و هي رژه رفتم ، ديگه حتي سيلي زدن هم آرومم نميكرد حتي زدنش هم آرومم نميكرد . ديگه شكسته بود چيزي كه نبايد ميشكست . هم حرمت شكست هم دل من شكست .
به هر حال رفتم بيرون و برگشتم . بسيار خب ديدم خانم از امادگي مجدد خبر ميده و داره آرايش ميكنه و اين حرفا . و اتفاقي كه بايد سه هفته قبل ميفتاد رو با زنگ زدن به مادرش و گفتن بهشون و به خواهرش گفتن و اينا قشنگ هه جا اعلام كرده و به منم ميگه بله آماده ام .
ظرف يك هفته با انواع مسخره بازي ها كه در آورد اتفاق افتاد .
اما اولين روزي كه مادر خانمم خبردار شده بود فكر ميكرد كه اتفاق افتاده و فرداش با پدر خانمم اومد خونه ما ، با اينكه من خونه بودم و سركار نرفته بودم ، 10 دقيقه نشسته بودن و رفتن و موقع بدرقه كردن پدر خانمم به من گفت: تو برو استراحت كن خسته شدي بعد با مادرخانمم خنديدن و اصلا انگار يخ زدم اونجا و برگشتم خونه ديگه هيچي نگفتم بهشون .
به هر حال توي همين حال و هوا بوديم كه از شهرستان پدري دعوت شديم براي پاگشا خونه عموي من . همون شهرستاني كه فاميل مادري خانمم هم اونجاست . خلاصه ما رفتيم شهرستان و سه روز اونجا بوديم . روز اول خانمم با من قهر بود و صحبت نميكرد دليلش هم هيچي به هيچي .
خودش اومد بريم بيرون بگرديم گفتم باشه ، موقعي كه گفتم بريم بگرديم روش رو كرد اونور و جواب نداد و رفت ، ديگه هم صحبت نكرد با من ؟ فرداش مادربزرگش ما رو دعوت كردن پاگشا ما هم رفتيم و اونجا رفت نشست با چند تا خانم ديگه و شروع كرد به خنديدن با اونا و من تنها يه گوشه نشسته بودم جالب اينكه اومديم بيرون ميگفت زن دايي كوچيكم ميگفت چقدر عفاده اي هستي !
بالاخره خوب يا بد برگشتيم .
برگشتيم دعواي اول جدي ما شروع شد .
به محض برگشتن از شهرستان ، فيلم بردار من زنگ زد گفت فيلمت و عكس ها حاضر هست بيا و ببر ، من هم به خانمم گفتم بريم عكاسي فيلم رو بگيريم بياييم . گرفتيم و اومديم و ... به محض رسيدن به خونه ، گفت فيلم ها رو ندي كسي ببينه ها ، به هر كي من اجازه دادم ميذاري ببينه ، سي دي ها رو هم ميدي ميخوام بدم بابامينا نگاه كنن .
منم مخالفت كردم و گفتم شما هر وقت اون فيلم هايي كه خونتون گرفتن رو تونستي براي من بگيري نگاه كنم ، منم فيلم ميدم نگاه كني ،
همين شد كه خانم بنده شروع كرد به فحش و فحش كاري
من اومدم برم دستشوئي كه در رو بست و قفل كرد . من گفتم پس الان كار دست خودش ميده براي همين شروع كردم در رو كوبيدن كه باز كن در رو و ...
نگو اونطرف اتاق ايشون زنگ زده به باباش و هم زمان با سر و صداي من داره به باباش ميگه بيا ببين اينا چي دارن ميگن ، يعني انقدر صحنه سازي حرفه اي كرد كه من واقعا شوكه شدم
20 دقيقه نكشيد كه بابا و مامانش اومدن و اصلا با من حرف نزدن و ديدن كه دخترشون سالم و سرحال فقط گريان هست .
خيلي حرفا زده شد و باباش ديگه ديد مسخره بازيه پا شد رفت ولي من رو هم ترسوند كه حالا اينطوري شد ميرم مينويسم مياي امضا ميكني و رفت .
منم رفتم بدرقه كردمشون و گفت بشين تو ماشين .
نشستم توي ماشين و گفت اينطوريه اونطوريه و شروع كرد گريه كردن كه تحمل كن و اين حرفا . منم بوسيدمش گفتم از اينكه حداقل درك كردي حق با كيه خودش خوبه .
خلاصه رفتن و فرداش زنگ زد كه مهمون بيارش خونه ما و منم بردم گذاشتمش خونشون . شب ديگه نيومد كه نيومد ، منم با پدرش صحبت كردم پدرش هم راضيش كرد كه برگرده خونه و وقتي داشت برميگشت حالات تشنج گرفت و بي حال شد و من بردمش اورژانس و بستري كردم تا ساعت 3 زير سرم بود .
از شدت اكراه به من بي حال شده بود .
تا فرداش صحبت نكرد كه نكرد و اصلا انگار قرار هست بميره ، آماده مردن بود .
خلاصه اول رمضان هم شد و ايشون توي بستر بود .
كل ماه رمضان هم بجز چند مورد اختلاف كاري به كار هم نداشتيم و اصلا عين دوتا غريبه با هم زندگي كرديم .
بيشتر بحث ماه رمضان هم اين بود كه ايشون ميگفت شغلت رو عوض كن و باربري به درد نميخوره و اينا حرفايي بود كه پدرش هي بهش ميگفت .
يه بار كه رفتيم خونه پدرش يه روزنامه همشهري دستشون گرفته بودن و هي به من پيشنهاد كار ميدادن و منم ميگفتم از كار فعلي خودم راضي ام و ...
حتي خانمم به من ميگفت كه پدرش گفته تو به وظايف زنانه ات عمل كن بقيه اش با من .
اين هم از خلاصه دو ماه و نيم از زندگي مشترك بنده كه موند فقط قسمت اخر زندگي مشترك اونم به زودي مينويسم .
البته به علت بي حوصلگي از نوشتن خيلي مسائل ديگه فاكتور گرفتم چون صرفا قرار نيست اعمالمون سنجش بشه بلكه ميخوام بگم كه اين زندگي من بود . حالا مهم نيست بعضي جاهاش از قلم بيفته .
سلام دوست عزیز
اول بگم شما واقعا ادم شریفی هستی اینو باور کن
برادر عزیز مشکل رابطه شما عشق مرده یا بهتر بگم هنوز زنده خانومته
ببین دوست من بازتر برات بگم خانومت عاشقه و شما به این مسئله خیلی سطحی نگاه میکنی خانومت با شما مشکلی نداره حتی همون طور که گفتی از ناراحت کردن شما ناراحته
اینجا شما اصلا مشکل مسئله نیستید بلکه خانومت هنوز عاشقه و شما رو به خاطر جدایی از عشقش مقصر میدونه
ببین دوست من تماس های شبانه پدر و مادر ایشون بخاطر راضی کردن دخترشون به رابطه با شما بوده و مطمئن باش اگه رابطه برقرار کردید به اصرار های خانوادشون بوده نه خواست همسرتون
ببین دوست من ،اینکه خانومتون نمی خواسته با شما رابطه داشته باشه و اون شرط 3ماه رو گذاشت فقط به این خاطره که فکر میکرده میتونه پیش عشقش برگرده
این عشق در خانوم شما باعثه افسردگیش هم شده
الانم با این کارایی که داره میکنه داره هم از شما هم از پدرش(مخصوصا پدرش) انتقام میگیره
دوست من شما نباید به این سرعت زیر سقف میرفتید این اشتباه شما بوده
حالا هنوزم دیر نیست شما بازم میتونید این زندگیرو از نو بسازید فقط یک راه داره باید برید پیش مشاور دوست من اگه خانومت طلاق خواست براش یک شرط بگذار اونم رفتن پیش مشاورس
دوست من مشاور باید به خانومت کمک کنه تا عشقشو فراموش کنه و به زندگی برگرده در غیر این صورت نجات این زندگی اصلا ممکن نخواهد بود
دوست من خواهشا حال که شما انقدر ادم با شعوری هستی غرورتو بشکن(میدونم قبلا شکستی)و از خانومت خواهش کن تا بیاد پیش مشاور
حتما بهش بگو فهمیدی عاشقه و حال که خودتم عاشق شدی درکش میکنی ولی این راهش نیست
خواهشا این جمله رو که عشقشو درک میکنی و بهش احترام میگذاری چون خودتم الان عاشقی بهش بگو سعی کن دلشو بدست بیاری تا برات درد و دل کنه
برای اینکه راحت تر حرف بزنه بهش بگو اگه باهات درد و دل کنه و باهات بیاد پیش مشاور حتی اگه بخواد طلاقشم میدی تا به عشقش برسه
میدونم گفتن این جملات برای یک مرد خیلی سخته ولی شما الان برای نجات این زندگی باید از خودگذشتگی بیشتری خرج کنی
اینم مطمئن باش مشاور فقط به فکر نجات زندگی شما خواهد بود و حتما به خانومتون کمک میکنه تا عشقشو ترک کنه
ولی شما با گفتن این جمله باعث میشید تا بهتون اعتمادبکنه و حرف دلشو به جای دوستش زهرا پیش شما بزنه
خواهشا هر طوریه حتی از طریق پدر خانومتون با خانمتون دوباره صحبت کنید و راضیش کنید تا بیاد پیش مشاور بقیشو به خدا بسپرید:72::72::72:
پیروز باشید:72::72::72:
دوستم به خانومت کمک کن تا عشقشو فاموش کنی تا خوشبخت زندگی کنی واین جز با مشاوره ممکن نخواهد بود:72::72::72:
منتظرم تا قسمت بعدی زندگیتو بخونم ولی ...
قضاوت سخته ولی اولا هی نوشتید قهر می کرده، واقعا تعجب می کنم چرا اینقدر بی دلیل این خانوم قهر می کرده و هی از حال می رفته
ولی اینطور به نظر می رسه که ایشون ( همونطور که خودشون هم گفتن ) علاقه ای به این ازدواج نداشته و پدرش نقش واسطه و پشتیبانشو بازی میکرده انگار که می گفته تو فقط ازدواج کن همه چیز با من!
و چون باعث و بانی ازدواج شما یک شخص سوم ( پدرش ) بوده و باعث ادامه و دوام اون هم ایشون بوده، الان خیلی راحت مسائل خصوصی شما رو هم ایشون می دونن و انگار ایشون درواقع با شما و بین شما زندگی میکرده!
احتمال اینکه به گفته کوروش ایشون قبلا کسی رو دوست می داشته اند خیلی زیاده و هر چی هست پدرش هم در جریان هست و می خواسته دخترشو از اون پسر دور کنه !
اگر همه چیز همینی باشه که شما تعریف کردید برداشت شخص من اینطوریه
و حالا در مورد ادامه ازدواج:
به نظر میاد مسئله برای ایشون به اندازه شما مهم نباشه
اما خوب پای زندگیتون در میون هست
شما بهتره مشاور برین و همه اینها رو توضیح بدید
دلایل خانومتون رو هم گوش کنند تا بتونند درست نظر بدن
ولی من درک می کنم کار شما سخته، چون شما ده برابر ایشون نسبت به زندگیتون حساس و مسئول هستید...
امیدوارم مشکلتون حل بشه اما اگر خدایی نکرده ثابت شد که حدس های ما درسته
بهتره اصلا ناراحت نشید
شما لایق کسی هستید که تموم دلشو بیاره به زندگی و تموم انگیزه شو و علاقه شو