زاهد بودم ترانه گويم کردي
سر فتنه ي بزم و باده جويم کردي
سجاده نشين باوقاري بودم
بازيچه ي کوي کودکانم کردي....
نمایش نسخه قابل چاپ
زاهد بودم ترانه گويم کردي
سر فتنه ي بزم و باده جويم کردي
سجاده نشين باوقاري بودم
بازيچه ي کوي کودکانم کردي....
--------------------------------------------------------------------------------
گفتمش دل ميخري پرسيد چند ؟
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده كردو دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روي خاك افتاده بود
جاي پايش روي دل جا مانده بود
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايهي ديوار بگشايي
لبت بر کاسهي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکهاي اينسو و آنسو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
شعر از دكتر علي شريعتي.....روحش شاد
نمی دانم پس از مردن چه خواهم شد
نمی خواهم بدانم
کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار سخت مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد بدست کودک کستاخ و بازیگوش
و او یک ریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و او گیرد بدین ترتیب
تاوان سکوت مرگ بارم را
زنده یاد دکتر شریعتی
--------------------------------------------------------------------------------
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟
گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟
گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟
گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟
گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست
حاجت به بیان نیست كه از روی تو پیداست
من تشنه ی یك لحظه تماشای تو هستم
افسوس كه یك لحظه تماشای تو رویاست
خواب را بشكن سحر رفتار باش
مست اوهام خودي هشيار باش
يك نفس بيرون بيا بالي بزن
جان رها كن بگسل اين زنجير تن
نامه اي براي امشب در آتش سوخت..
نگاه کن!
شهر تاريکست.
چراغي روشن نيست.
کسي امشب! به فکر صبح فردا نيست.
عشق مرده!
صداقت سوخته!
عاطفه پژمرده!
ايمان گمشده!
وجدان خوابيده!
عدالت در بند!
اميد بر باد!
خدا از ياد رفته است.
هر کس بتواند بخورد مي خورد!
هر کس بتوان ببرد مي برد!
هر کس بتواند بزند مي زند!
آن کس که فکر مي کند.
مي بيند.
مي فهمد.
و بدنبال چراغ مي گردد.
بايد با بغض و رنج سکوت کند.
بيدار! بايد بخوابد.
چاره اي نيست.
موجیم و وصل ما، ازخود بریدن است
ساحل بهانه ایست
رفتن رسیدن است
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه، سگ من نبود.
ساده است ستایش گلی
چیدنش
واز یاد بردن ،که گلدان را آب باید داد.
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن ، بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش.
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم!
ساده است که چگونه می زییم
باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم ...
مارگوت بیگل