دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم
نمایش نسخه قابل چاپ
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود
:72:
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می برکفم نه تاز بر
بر کشم این دلق ارزق فام را
آب زنــيــد راه را هــيــن كه نــگـار مـي رسـد
مـژده دهــيــد بــاغ را بــوي بــهــار مــي رســد
راه دهــــيــــد يــــار را آن مــــه ده چــــهـــار را
كز رخ نــوربــخــش او نــور نــثــار مـي رسـد
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش
پیشکشی کن قماش رونق تجار بین
نشان اهل خدا عاشقی ست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
می رسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هر چه بکاری
غنچه و گل ها مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد سرو سهی را
یافت عزیزی از پس خواری
آقا کیوان فکرکنم باید با "م" بدین نه با "د"