-
RE: خودم خودمو گم کردم
فردا tavalodeshe....... ساعت ۵.۵ اينا بود زنگ زدم به موبايل دوبى صدا نمى اومد قطع شد فكر نكردم شماره افتاده خودش پشتش زنگ زد.......گفتم فردا tavalodete؟گفت بله گفتم دوشنبه ميايى؟گفت معلوم نيست بليط ok شده ندارم....بررسم ايران بهت زنگ ميزنم...منم گفتم ok و خداحافظى كرديم ولى كلى خودشو گرفته بود....
آخه pooarot از كدوم حرفم براش بنويسم؟؟؟؟؟rahnamaim كنيد رو لب marzam
-
RE: خودم خودمو گم کردم
سلام سارا خانوم
من چند بار اومدم بنویسم ولی خب تردید داشتم که توی این موقعیت شاید اشتباه راهنماییتون کنم و حس کردم اگه خودتون تصمیم بگیرین خیلی بهتره.
لطفا بگین چی شد و چی کار کردین؟ ما منتظریم.
-
RE: خودم خودمو گم کردم
سلام...مدت طولانی چیزی ننوشتم..به حرف ها و قضاوت های افراد خیلی فکر کردم ولی به نتیجه ایی که رسیدم این بود که اجازه ندم در هیچ جایی در جایگاه قضاوت شدن قرار بگیرم مقصر کسی نیست مقصر منم که اجازه دادم این اتفاق بیفته....یه چیزه تازه دیگه که یاد گرفتم این بود که وقتی حادثه ایی رو تقصیر خودت میندازی خیلی راحت تر میتونی کنار بیای و تحلیل کنی و نتیجه گیری کنی و در اخر خودت رو ببخشی ولی وقتی فرد دیگه ایی مقصر میکنی به این راحتی ها کنار نمیای........
توی این مدت از رشته برق انصراف دادم سر کار هم که دیگه نمیرم به جاش معماری داخلی اسم نوشتم دانشگاه شهید بهشتی ورزش میرم پیانو دوباره کلاس میرم سفر رفتم و خیلی به درون خودم رجوع کردم این بار با ارامش دنبال خودم گشتم همین ارامش خیلی بهم کمک کرد.....
یکبار از روز اول رابطم با رضارو نوشتم کامله کامل دوباره خوندمش تصمیم داشتم بعد پاره کنم ولی نکردم از خوندم همه خاطراتم خیلی لذت بردم خیلی بهشون فکر کردم.....یک نامه هم برای رضا نوشتم و وقایع روزی که منو توی خیابون دیده بود رو توضیح دادم و در اخر نه ازش خواستم برگرده نه بره بردم دادم به سرایدار خونش....یه روز این قدر دلم نه برای رضا بلکه برای خونه ارزو و رویاهام تنگ شده بود رفتم دم در خونه از ساعت 1 اونجا بودم تا 7 شب فقط وسطش تنهای تنها رفتم غذا خوردم رستوران و برگشتم روز جمعه بود مردم به جور عجیبی نگام میکردن توی راه برگشتن به یاد روزایی که با رضا میرفتم اون رستوران توی خیابونی که روز اولی که اومد دنبالم رفتیم پشت ترافیک گریم گرفت ولی بعدش خوشحال بودم که رضا به من صبر و گذشت یاد داد یاد داد برای چیزی که میخوام بایدهدف داشته باشم برای اون هدف برنامه برای اون برنامه انگیزه و استقامت و صبرو صبرو صبرو صبر و توکل به خدا.........
یاد گرفتم به شناسنامه و جایگاه ادم ها نباید نگاه کرد و تقلید کرد چون درون هر ادمی متفاوته....برای هیچ کس بد نیست فقط شاید در چهارچوب فرد دیگه ایی گنجانده نشده باشه پس ما در جایگاه قضاوت نیستیم.....حتی یک روانشناس هم نمیتونه به کل یک چیزی رو رد یا یک چیزی رو زور کنه چون اون هم مثله ما یک انسانه با تمام امیال و غریزه و ذات وجودی.....
میدونی بزرگترین نویسنده درباره موفقیت کیه؟؟؟؟؟انتونی رابینز.....میدونی این نویسنده که در کل دنیا بهترین کتاب ها در مورد موفقی داره خودش یک زندگی زناشویی ناموفق داشته و یک فرزند و الان با همسر دومش زندگی میکنه؟؟؟؟؟؟پس موفقیت هم فرمول نداره.....انسان ها هم فرمول ندارن
شب دوم در سفر که بودم اصلا نمیدونستم موبایلم کجا هست صدای موبایلم که اومد اصلا انتظار نداشتم که بشنوم چون ازم خیلی دور بود تنبلیم اومد برم بردارم همه خانواده هم بودیمیهو پسر خالم اومد با موبایل من باورم نمیشد نگاه که کردم دیدم رضاس از جام پریدم دقیقا از همون جای فرودگاه که همیشه زنگ میزد میگفت خانوم ما پاهامون رو گذاشتیم روی خاک ایران در خدمت شما هستیم تا ابد وای این دفعه لحنش فرق داشت خیلی جدی گفت من ایرانم همین الان رسیدم حاضر شو برم خونه ماشین بردارم بیام دنبالت لال شده بودم گفتم رضا من کیش هستم یهو قاطی کرد خب پس من دفعه بعد که اومدم بهت زنگ میزنم گفتم مگه میری؟تازه اومدی گفت یه کاری داشتم برای اون اومدم فردا شب هم میرم گفتم کی برمیگردی گفت یک ماه دیگه اگه بتونم بیام.....گفتم اینطور نکن این رفتارت یعنی چی؟گفت من اومدم اولین کار هم به تو زنگ زدم گفتم ما باید با هم حرف بزنیم گفت تو نمیتونی...گفتم ازم خواستی و نکردم؟امتحان کردی؟یه رایطه دو نفرس باید تنمو این طور میلرزوندی تا به خودم بیام؟هیچی نمیگفت گفتم اگر بتونم میام تهران....هر کاری کردم نشد فرداش زنگ زدم که خواهش کنم یه روز صبر کنه اخه دبی تعطیلات بود کاری اونجا نداشت توی ایران هم به جز من هیچی نداشت. حرف زدم باهاش گفت نمیتونم گفتم بازم سعی میکنم تونستم میام هر چه قدر بعد اون زنگ زدم بر نداشت جمعه که به تهران رسیدم اولین کار بهش زنگ زدم موبایل ایرانشو برنداشت موبایل دبی گرفتم برداشت گفتم رفتی؟گفت اره گفتم کی برمیگردی؟گفت معلوم نیست برگردم بهت زنگ میزنم گفتم نمیشه وقتی دبی هستی تلفنی صحبت هامون رو بکنیم؟گفت نه من اینجا کارم شلوغ و قاطی شده وقت ندارم ذهنم مشغوله میام بهت میگم با هم حرف میزنیم.....قطع کردیم تا الان نه من زنگی زدم نه اون..........نمیدونم با دست پس میزنه با پا میکشه....اگر قصد خداحافظی قطعی بود این همه کش دادنش چیه؟منتظر گذاشتن من چیشه؟اصلا هم اون نامه رو به روی مبارکش نیوورد.....
-
RE: خودم خودمو گم کردم
تاپیک به نام خودم خومو گم کردم هست.....من خودم راهم هدفم برنامم و هر چیزه دیگه پیدا کردم میخواممحکم وایستم و عمل کنم.....فقط در زندگی کسانی هستند که به من وصل هستند به احترام حضورشون در کنارم باید صبر کنم و با ملایمت و بدون عجله روبرو بشم.....اگر کسی در مورد این اتفاق اخر بین من و رضا نظر وایده ایی داشت خوشحال میشم کمکم کند ولی من بحث تیتر این تاپیک یعنی پیدا شدن من رو تموم شده میدونم و در مشکلات و وقایع و تجربه های اینده در قسمت مربوطه در تالار مینویسم......ازکمک همه دوستان متشکرم
-
RE: خودم خودمو گم کردم
سلام سارا
خیلی وقت بود تالار نیومدم آخه... بماند.
راستش کارای آدما گاهی بخاطر دلایلیه که نمی تونن بگن! و حرفاشون خلاف چیزیه که تو دلشونه واسه همین بین حرفو دل گیر می کنن و کاراشون عجیب میشه!
مثلا:
یکی بود من نمی خواستمش اما اون منو می خواست! اون شروع کرد و بهم زنگ زد! اول رابطم بود و تجربه نداشتم و اونو ندیده بودم خیلی بش محبت کردم البته بهش گفته بودم رو هیچی حساب نکنه وقتی دیدمش با اینکه زیبا بود اما باز به دلم ننشست! نمی دونم چرا؟! خیلی دخترا رو که از دور می بینم با اینکه نصفه زیبایی اونم ندارن اما به دل می شینن ولی اون به دلم ننشست منم که بهونه نداشتم نمی تونستم حقیقتو بگم بیچاره کلی اذیت شد حالا توضیح نمی دم چندماه اتفاقات عجیب که ناخواسته عذابش دادم چطور بود اما اینو بگم همش می گفت چرا اینطور می کنی؟ چرا اذیت می کنی؟ هر کی دیگه بود تحملت نمی کردو ...
حالا شاید اونم قلبش چیزی می خواد که نمی تونه بگه حالا به هر دلیل!
موفق باشی.
یاعلی:72:
-
RE: خودم خودمو گم کردم
خب در این صورت بهترین فرصت براش الان بود که برای همیشه بره......من بعد از خداحافظی اخر حتی بهش نگفته بودم نامه ایی گذاشتم خونه و اون حتی اون نامه رو نخونده بود که زنگ زد گفت من اومدم....ولی در مورد نظرت فکر میکنم...
-
RE: خودم خودمو گم کردم
دیشب رضا اومد....زنگ زد....همدیگرو دیدیم.....اشتی کردیم......
با این که دیر وقت بود ولی پدرم چیزی نگفت......امیدوارم بتونم با راهنمایی هایی که کردید به خوشی این قضیه رو به اخر برسونم
من این تاپیک رو تموم شده میدونم و در موارد دیگه در قسمت مربوطه در تالار ذکر میکنم