تا سر ز لف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سود از ده از غصه دو نیم افتاده ست
نمایش نسخه قابل چاپ
تا سر ز لف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سود از ده از غصه دو نیم افتاده ست
چشم جا دوی تو خود عین سو اد سحر است
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتاده ست
بشنو این نکته که خود را ز غم ازاده کنی
خون خوری گر طلب رو زی ننهاده کنی
اين کهنه رباط را که عالم نام است
آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوريست که خوابگاه صد بهرام است
وقت حاجت از گلو خود بریدن همت است
ور نه هر سیری به پای هر سگی نان افکند
چو زین بگذری مردم امد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سر ارادت ما و استان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود ارادت اوست
ای کار گشای هر چه هستند
نام تو کلید هر چه بستند
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از انی
دوش می امد و رخسا ره بر افروخته بود
تا کجا با ز دل غمزده ای سوخته بود