-
RE: هنر نويسندگي!
بهار66
فوق العاده زیبا بود داستانت ،اشک منو در اوردی :(
همش با من مخالفت می کرد به همه کارهام گیر می داد.کجا میری ؟با کی میری؟کی میری؟کی می ای؟خسته شده بود م .
از این همه سوال و جواب. وقتی اومد دمه در نرگس اینا ،انقدر هول شدم که چادرم رو برعکس سر کردم و دویدم تو کوچه ،کلی غر غر کرد!این وقت شب خونه دوستت چه غلطی می کنی؟تو طول مسیر با خودم فکرمی کردم باید ازدواج کنم ،باید از این خونه برم هر قبرستونی که شده ،فقط برم ،خسته شدم از این سوال و جواب ها.
تند تند بدون توجه به قدم های کند و آرومش مسیر رو طی کردم .بالای پله های که رسیدم تازه متوجه شدم چقدر از من عقب مونده پدر!اشک تو چشمام حلقه زد.تازه فهمیدم چقدر پیر شده !رنگش پریده بود و نفسش یاریش نمی کرد.
به خونه که رسیدیم رفتم تو آَشپزخونه تا یک لیوان شربت خنک براش درست کنم.عرق نعنا و یکمی یخ ریختم تو لیوان و چند حبه قند انداختم توش.....
قندا رو که هم می زدم یاد روزای بچگیم افتادم روزایی که پدر جوون بود،بهم می گفت شفتالوی بابا.
تولد 7سالگیم برام یه سفینه خریده بود که چراغ های چشمک زن داشت.من با اون سفینه کل کهکشان رو گشتم !لیوان شربت بهش دادم ،هنوز نفسش سر جاش نیومده بود...
مثل بچگی هام با بغض نگاش کردم،گفتم بابا منو ببخش دیگه از این کارای بد نمی کنم.
پاستیل،برف،پدربزرگ،کتاب زبان
-
RE: هنر نويسندگي!
کتاب زبانمو میبندمو یه نفس عمیق میکشم. سرمو تکیه میدم به دیوار.به تلفن نگاه میکنم..با هر زنگش قلبم میریزه..چه روزای خسته کننده ای..انگار زمان داره کش میاد..چرا هر چی سعی میکنم نمیتونم ذهنمو دور کنم..یه لحظه ازفکرش بیرون نمیام..دیدن بدن نحیفش روی تخت..نه باورم نمیشه اون پدربزرگ منه..باورم نمیشه این همون کسیه که تا چند وقت پیش سرحال و با وقار راه میرفت..دایی دیروز میگفت قران بخونید تا راحت تموم کنه..من نمیخوام تموم کنه..نمیخوام
امتحان زبان فردا رو چیکار کنم؟کاش پیشش مونده بودم..دلم میخواد چشمامو ببندمو وقتی باز کردم این مدت مثل برفی که زیرافتاب اب میشه نا پدید بشه..
باز بیاد خونمون و من بهش بگم پدربزرگ اروم زیر این درخت بشین..تکون نخور..میخوام نقاشیت کنم.پدربزرگ هم موهاشو صاف میکنه..به عصاش تکیه میده.با چشمای نافذش بهم نگاه میکنه..و غرور مردونش رو نشون میده و من تند تند با پاستیل روی کاغذ خط میکشم و ...
میرم سروقت نقاشیام..عکس پدربزرگ رو بیرون میارم..نگاش میکنم..
تلفن رو از پریز میکشم..گوشیمو خاموش میکنم..
نمیخوام کسی بهم زنگ بزنه که بگه پدربزرگ..
پدر بزرگ من زنده است..زیر درخت انگور حیاط ..وقتی نقاشیش رو میکشیدم
چند ورق کاغذ..چندتا مداد..میخوام بکشمش..پدربزرگ من زنده است..زیر درخت انگور حیاط
(چای-دمپایی-دماغ-اچار-طبل)
-
RE: هنر نويسندگي!
طبق معمول بعد از ظهر ها، چای به دست پشت پنجره به خیابانی که در این هوای سرد خالی خالی بود نگاه می کرد. عطر چای در فضا پیچیده بود، درست مثل زمانی که رو به روی هم نشسته بودیم و فکر میکردیم حتی خدا هم نمیتواند ما را از هم جدا کند.
یادمه همان روز بود که در راه بازگشت به خانه ماشین خاموش کرد و او حتی یک آچار تو ماشین نداشت. از سرما دماغمون قرمز شده بود، گوش ها مون سرخ بود و می لرزیدیم. بالاخره یه زوج نوازنده ما رو سوار کردن. یادمه پسر کوچک شون که به زور 3 سال داشت با طبل پدرش بازی میکرد. خانومه پسرک رو آروم کرد و از ما بابت سرو صدا معذرت خواست.
هنوز زنگ صدای شوهرش تو گوشمه که میگفت:" ولش کن اینا عاشق تر از اونی هستن که سرو صدا رو بشنون!"
اونم فهمیده بود. از کجا از؟ از دمپایی که به پای من بود. یادم رفته بود کفش بپوشم!!!
ولی راستش تو اون سرما اصلا سردی پامو حس نمیکردم.
من اون روزها خیلی چیزهارو حس نمیکردم و نمیدیدم.
برای من، زمان تو اوج عاشقی یخ زد. ولی او......
"خوشت میاد؟" جمله ای که منو از خیالم بیرون کرد. چه خوب که بیدارشدم آخه روی بخار شیشه یه قلب کشیده بود.
دفترتلفن، پیشخوان کافه، پاره، پستچی، لامپ
-
RE: هنر نويسندگي!
به پیشخوان کافه تکیه داده...نور لامپ زرد بالای سرم کم و زیاد میشه یه صدای وزوزی هم میده..به دور و برم نگاه میکنم..در و دیوارای چوبی و بوی تندی که تو هواست وتابلوهای نقاشی که به دیوار نصب شده حالت خاصی به اونجا داده.چشمم میفته به جمله تکراری از پذیرفتن خانمهایی که شئونات اسلامی را رعایت نمی کنند معذوریم،خندم میگیره..دوباره برمیگردم طرفش و بهش نگاه میکنم..خیلی اشفته داره کاغذا رو زیر و رو میکنه..با انگشتام روی پیشخوان ضرب میگیرم..میفهمه کلافه شدم..عذرخواهی میکنه..میگم من میرم بعدا میام..با عجله میگه ((نه..نه..صبر کنید..الان پیداش میکنم..نمیدونم سامان کجا گذاشتتدش..خوبه پستچی نشده..))
دفترتلفن جلد قرمزی رو برمیداره و همینطور که داره ورق میزنه میگه((این چند وقته حالش اصلا خوب نبود..))
تو دلم میگم ((به درک))و سرمو تاب میدم به یه طرف دیگه..اما دست بردار نیست..((اصلا با کسی حرف نمیزد..هر چی بهش میگفتیم چته؟چه مرگته؟جواب نمیداد فقط سیگار پشت سیگار..))
با خودم فکر میکنم همیشه همینطور بوده..ضعیف و ترسو...
گوشی تلفن و برداشته،همونطور که که شماره میگیره حرف میزنه((داغونه..خیلی..الو..الو سامان..اون نامه رو..))
چرا من اینجام؟دیگه چه اهمیتی داره که اون در چه حاله؟یا تو اون نامه لعنتی چی نوشته؟. باید برم..کیفمو برمیدارم و میگم من عجله دارم بعدا میام..انگار دستمو خونده سریع میگه.((.ایناهاش پیداش کردم.))
یه پاکت نامه میگیره طرفم و میگه تا بخونیدش یه قهوه براتون میارم..
چه اشتباهی کردم..کاش زودتر رفته بودم.با بی میلی نامه رو میگیرم و روی یکی ازصندلیا میشینم..بازش که می کنم جا میخورم..پر خط خطیه..جمله های نیمه تموم.کلمات خط خورده..کاملا میتونم چهره اشفته،موهای شونه نخورده و ونگاه خاصش که عین شلاق میمونه رو تصور کنم..ازخودش نوشته..ازاشتباهاتش..از تلاش برای برگشت...برگشت؟نامه رو مچاله میکنم..میخوام پاره اش کنم اما منصرف میشم..کلمه ای که ازش میترسیدم..برگشت..برگشت..
فنجون قهوه رو روی میز میذاره و میگه چیکار میکنین؟.گناه داره..یه فرصت بهش بده.
یه نفس عمیق میکشم و میگم نمیدونم..نمیدونم..الان فقط دلم میخواد قهوه مو بخورم..کاش ته فنجونم برام یه فال خوب بیفته.
(کدو-اتاری-نگاه-روسری-راننده)