RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز پیش سالگرد ازدواجمون بود. از دهم تیر(نه! ینی دهم خرداد، [ خاطره قبلی] :D ) که خونه رو تحویل گرفتیم، کارای تعمیر و تمیز کردنش رو جوری پیش بردیم که دقیقا روز سالگرد ازدواجمون بریم زیر یه سقف... تمام کار هاشو خودمون دو تایی انجام دادیم. بتونه کاری، رنگ زدن، فرز کاری ( به عمرم حتی اسمش رو نشنیده بودم!)و ... خیلی خسته شدیم اما لحظه های قشنگی رو گذروندیم. کلی خاطره دارم از خستگیهای دو نفری، از بوس های یواشکی، رنگ زدن های پر از خنده و بعد ایستادن و تماشا کردن حاصل کار، آب بازی و چونه زدن های آخر شب که کی بدن اون یکی رو ماساژ بده و البته مهربانی بی حد همسرم که همیشه برنده این چانه زدن ها بود ...
اونقدر اون چند روز سر هر دومون شلوغ بود که فرصت نکرده بودیم واسه همدیگه هدیه بگیریم.
پریروز همسرم یه کیک خوشگل گرفت و منو غافلگیر کرد.
هیچ وقت فکر نمی کردم شب اولین سالگرد ازدواجم بتونه بدون هدیه و جشن و مراسم خاصی اینقدر شیرین باشه ...
اینقدر عاشقانه :43: ...
اینقدر آرام :310:...
اینقدر دوست داشتنی:227: ...
و اینقدر خوابالو که حال خوردن کیک هم نباشه :311:
پانوشت:
باز من چند روز نبودم به این تاپیک خاک دادید خورد؟ ( اسمایل اعتماد به نفس در حد تیم ملی و طلایه داری و علم کشون و اینا :D)
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام.منم يه خاطره بگم؟البته از خودم نيست .من هنوز مجردم.از دوستمه كه همين چند روز پيش جشن عروسيش بود
دوستم پارسال عقد كرد.منم براي عقدش رفته بودم.همون شب عقد تا صب با آقا دوماد بيدار بودن و حرف زده بودن بعدشم براي نماز صب رفتن حرم.بعدشم هم رفتن تهران براي ثبت عقدشون(داماد تهرانيه)خلاصه اينكه اين دوست ما شب نخوابيد ديگه.همون فرداي عقد تو خونه ي مادر شوهرش دوماد ميخواسته عروس خانومو بغل كنه كه عروس خانوم يهو غش ميكنه :311:
عينهو فيلم هنديا .محصول 2010:311:
بيچاره دوماد هم كه حسابي هول كرده بوده مامانشو صدا ميكنه.مامانش هم بعد سرحال شدن دوست من بهش ميگه تقصير من بود بايد يه چيزايي رو برات توضيح ميدادم
دوماد بيچاره كلي خجالت كشيده بوده جلوي مامان و باباش.بس كه هول بوده.ملت تا يه هفته اصلا روشون نميشه دست همو بگيرن اون وقت اين آقا:D
به نظر من كه خاطره هاي روزاي اول محرميت زوجاي جوون خيلي قشنگه.چون هنوز از هم خجالت ميكشن و عكس العملاشون با مزه است.ميشه شما هم از از اون روزا خاطره بگيد؟قشنگه ها
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
شبها موقع خواب عین یه جنازه میشم.یعنی تامیگم شب بخیر دیگه خوابیدم وتا صبح هم بیدار نمیشم جوری که نصف شب اگه بمب هم بیفته نمی فهمم.این چند روز هوا
به قدری گرم بود که ازفرط دمای هوا تاصبح نمی تونستم بخوابم.اینجا بود که متوجه شدم همسرم تمام شب رو حواسش به منه تامبادا روم باز بشه واز باد کولرسرما بخورم.جالب اینجا بودکه شب متوجه شدم باهمون قیافه خواب آلود چندبار بلندشد وروی منو کشید.صبح ازش پرسیدم توهم نتونستی شب بخوابی نه؟گفت: نه مثل همیشه بود.گفتم آخه چندبار دیدم که بیدارشدی وروی منو کشیدی! لبخندی زدوگفت: خب این کار هرشب منه.عادت کردم به اینکه هرشب چند بار پاشم وروی تو رو که عین بچه ها بالگد ملحفه رو پرتاب می کنی بکشم.
داشتم پر درمیاوردم.خدایاااااا چقدر این مرد نازنینه...خدایا برام حفظش کن.:203:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه ها! تا اون جایی که یادتون باشه، توی یکی از تاپیکهام گفته بودم که از همسرم خواستم برام تنوعی داشته باشه که ایشون هم خرید ماشین جدید رو پیشنهاد دادن!
راستش چند روز اول که می دیدم همسرم دنبال ماشینه؛ اون قدر ذوق داشت و خوشحال بود که نگو و نپرس! دائم می پرسید که شما چی دوست داری؟ یه ماشین هست این جوریه؛ این مدلیه؛ این رنگیه؟
خلاصه؛ تا اینکه بعد از چند وقت دیدم؛ این آقا پسر داره روز به روز پژمرده تر میشه و هیچ خبری از ذوق و شوق اون روزهای اولش نیست؛ دیدم نه تنها که خوشحال نیست بلکه اعصابش هم خورد شده! بهش گفتم: تو رو خدا! هر جوری شده باید یه ماشین بخری؟ دیگه داره بجای خوشحال کردنت روی اعصابت راه میره! اینقدر وسواس بخرج نده! یکی رو بردار دیگه؟!
دیدم بازم هیچی نگفت و گفت: راست میگی باید همین کار رو بکنم!
تا اینکه دیدم شبش باز بدون خریدن ماشین اومده و خیلی هم ناراحته؛ بهش گفتم: ببین یه چیزی هست که بهم نمیگی! یه چیزی که داره روز به روز آبت میکنه! و اون وقت بود که بهم گفت: راستش خیلی تنهام! هیچ کس رو ندارم که بخواد باهام بیاد و وقتی توی دو دلی هستم، نظری بده! گفتم: بابا! شما که خودت آخرشی! هر کس میخواد ماشین بخره میاد پیش شما! اون وقت شما میخوای کیو با خودت ببری؟ من مطمئنم که شما می تونی بهترین ماشین رو بخری؟!
گفت: اصلا بحث این نیست، میگم اگه بابام بود؛ این روزها با هم می رفتیم و اگه توی خرید یه ماشین دو دل بودم؛ میگفت: همین رو بردار؛ قیمتش اصلا مهم نیست؛ من هستم! اما الان که میرم، نه پدری؛ نه برادری؛ نه پسر عمویی؛ هیشکی! یه پسر دایی دارم که اون هم اون قدر این روزها درگیره که وقت نداره با من بیاد!
خیلی دلم گرفت و هیچی نگفتم؛ شب موقع خواب؛ بغلش کردم و از تنهایی و ناراحتیش گریه ام گرفت! گفت: چرا داری گریه میکنی؟ گفتم: بخاطر تو! اصلا میخوای من خودم باهات بیام؟ خندید و اشکامو پاک کرد و گفت:آخه! بین اون همه مرد؛ شما کجا بیای؟
خلاصه؛ فرداش اون قدر انرژی مثبت بهش دادم که گفت: اگه یکی مثل تو بود که موقع خرید این حرفها رو بهم میزد؛ دیگه تردید نداشتم. غروب رفت و با یه ماشین جدید و خوب برگشت! کلی ذوق کردم و خوشحالیم رو بهش نشون دادم و از خوشحالیم خوشحال شد!
شبش بهم گفت: هیچ وقت اون حرفت یادم نمیره که می خواستی باهام بیای تا تنها نباشم!بوسم کرد و بغلم کرد و بهم گفت: خریدن امروز ماشین فقط تاثیر حرفهای ظهرت بود! و البته اصل خریدن و عوض کردن ماشینمون هم فقط بخاطر خوشحالی تو و تنوعی بود که میخواستی!:43::46:
:227::227:
قربونت برم که اینقدر حرفام برات مهمه و البته حرفات برام مهمه!:46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام پنجشنبه شب 14 نفر از فامیلای همسرم منزل ما افطاری دعوت بودند خودم هم روزه بودم خیلی روز سختی بود با اینکه مامانم اومده بود کمکم اما خیلی خیلی خسته و بیحال بودم به هرحال همه چی عالی شدو مهمونا اومدن و رفتن و کلی تشکر کردن و...
آخر شب خونه خیلی کثیف و درب و داغون بود.همسرم اومد توی آشپزخونه و دستمو گرفتو برد توی اتاق خواب و گفت نمیخواد امشب تمییز کنی من فردا صبح همه رو تمیز میکنم .خوابیدیم .سحر که از خستگی خواب موندیمو بیسحری روزه شدم .وقتی ساعت 10 صبح چشمامو بازکردم .دیدم همسرم داره حال رو جاروبرقی میکشه .تازه بعدشم رفت توی آشپزخونه و داشت مرتب میکرد.مدام میومد بالای سرم و منو میبوسید و میگفت خوبی؟؟؟؟؟ و تا دیشب هزار بار به خاطر مهمونی تشکر کرد.......
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
به نظر من كه خاطره هاي روزاي اول محرميت زوجاي جوون خيلي قشنگه.چون هنوز از هم خجالت ميكشن و عكس العملاشون با مزه است.ميشه شما هم از از اون روزا خاطره بگيد؟قشنگه ها
بله. برای کسایی که روابط آزاد نداشتن و این بوسه ها و آغوش ها رو برای اولین بار با همسرشون تجربه می کنن بی شک بسیار خاطره انگیز و زیباست.
من هم از همه دوستان دعوت می کنم برای نوشتن در این باره. زود باشید دیگه. چرا معطلید؟:104:
***********************************
برای من و مهربان هم اون روز های اول و "دوستت دارم" های شرمناک سرشار از تصویر های دلنشین و با نمکه.
بوسه و بغل های توی آتلیه که ژست بود و ساختگی. نه اینکه دلم نمی خواست! اما چندان با هم انس نگرفته بودیم و سخت بود در آغوش کشیدن مردی که هنوز برای من "شما" بود ...
تا یه هفته بعد از عقد خیلی که نزدیک می شدیم دستش رو موقع رانندگی می گرفتم و تازه همون موقع هم قلبم کلی تالاپ تولوپ می کرد و آبرو ریزی! مهربان هم وقتی آخر شبا منو می رسوند فقط دستم رو می بوسید و من انگار که فضا برای نفس کشیدنم تنگ می شد دلم می خواست زودتر خداحافظی کنیم ... هر چند که یک دقیقه بعد، دلم ناجور تنگ چشمهاش بود .....( بعدها برایم گفت از گل انداختن گونه هایم سر همین بوسه های یواش ...)
این وضع بود تا اینکه یه روز رفتیم باغ مادر جون.
یه باغ سبز قشنگ که اون روز عصر، آسمونی داشت آبی آبی با چند تکه ابر مسافر ...
آقای همسر به بهانه عکس گرفتن، دوربین را که تنظیم می کرد، فوری می دوید و در آغوشم می گرفت و آخر سر هم یک بوسه آروم روی لُپ همیشه سرخ من! ... منِ نامانوس هم سر می گردوندم که ... خدا می دونه منم چقدر دلم هوای بوسیدنش رو داشت اما ...
دیگه کم کم داشت غروب می شد. جلوی در، یه کوچه باغ خیلی خلوت و آروم بود. داشتیم چند تا عکس هم اونجا می گرفتیم که همسرم به هو بی مقدمه پرسید : " بوسای من اذیتت می کنه؟" منم که شدیدا پی فرصت می گشتم، دست انداختم دور گردنش که: " نه! چرا اینجوری فکر می کنی؟"
- آخه هر وقت بوست می کنم سرتو بر می گردونی ...
- چشماتو ببند می خوام بوست کنم ...
از آفتاب چشماش خجالت می کشیدم خب! چشماشو که بست تازه صورت ماهش رو تماشا کردم. تا اون روز یه دل سیر نگاش نکرده بودم...گم شدم توی صورتش... مژه های قشنگی داشت. دل آدم رو موج می انداخت ... مهربونی ناب صورتش قند تو دلم آب کرد... سُر خوردم از رو گونه اش اومدم پایین. خدای من! هوای لبش نفسم رو بند می آرود... هنوز چشماش بسته بود و دست من حلقه به دور گردنش... موندم کجا رو ببوسم! چشمهاشو؟ گونه شو؟ ... نه! اینا رو بقیه هم می تونن ببوسن...
یه بوسه آروم و کشدار گذاشتم رو گردنش... درست همونجا که یقه اش بوسه می زد ...
خورشید دیگه تو آسمون نبود اما آفتاب نگاهش داشت همه یخای دلمو ذوب می کرد ...
همونجا بهم گفت: هیچ وقت اینقدر آروم نبودم ...
غرق شادی شدم از این جمله ... هنوز هم غرق می شم ...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خدایا خاطرات قشنگ آویژه خانوم و همه کسایی که اینقدر خوشبختند رو هر روز زیادتر کن به حق این ماه عزیز :43::323:
و یک چند تایی هم برای امثال من خاطره قشنگ با همسرم درست کن تا ما هم بتونیم تو این تاپیکها بنویسیم. :323:
خدایا شکرت یک خاطه یادم اومد::227:
خاطره مربوط میشه به اولین باری که من و همسرم بعد از ازدواجمون از همدیگه دور شدیم. وقتی من با یکی از اعضای خانوادم رفتیم استقبال همسرم در فرودگاه. دلم تالاپ تولوپ میکرد و خیلی دلتنگش بودم. اما فکر نمی کردم همسرمم دلش برام تنگ شده باشه (اخر خوش بینی:311:)، همسرم که ما رو دید اومد جلو اول با اون اعضای خانوادم روبوسی کرد . تو دلم گقتم باز منو گذاشت اخر. بعد اومد طرف من. منتظر بودم منو هم ببوسهو صورتمو بردم جلو اما فقط باهام دست داد. اما احساس کردم یک دفعه اندازه یک دنیا انرژی از تو دستهاش وارد بدنم شد و بدنم یکدفعه داغ شد. هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر دوستم داشته باشه و این همه انرژی عشق تو وجودش نسبت به من داشته باشه که وقتی فقط چند روز نتونسته باشه منو ببینه و جمع شده باشه بتونه منو بسوزونه.
وقتی داشتیم می رفتیم طرف پارکینگ فرودگاه وقتی اون همراهمون حواسش نبود اومد تو گوشم گفت داشتم بدون تو می مردم. هیچوقت تنهام نذار.
راستش بعد از اون تو خونه ما موند و با اینکه دوسالی هم از خانوادش دور بود نرفت ببیندشون و گفت می خوام فقط پتنها یش تو باشم. بالاخره بعد از دو روز با اصرار من با هم رفتیم دیدن خانوادش.
بعدها متوجه شدم اون مدتی که از هم دور بودیم حتی حوصله جواب دادن به یک تلفن هم نداشته. و هر کس تو اون مدت دیده بودش می گفت شوهرت داشت از دست می رفت. ولش کردی کجا رفتی؟ :43::72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خداروشکر ...هزار هزار هزار....به خاطر هدیه ای که بهم داده.وقتی کنار هم خوابیدیم همیشه آروم توی گوشم میگه خدارو هزار بار شکر میکنم به خاطر اینکه تو رو به من داد.منم بهش میگم خدارو شکر به توان n و nاز یک تا بینهایت.........
دو سه روز پیش من حالم مساعد نبودو نتونستم روزه بگیرم.همسرم روزه بود .طبق معمول بعد از یه روز کاری سخت و نسبتا گرم اومد محل کارم دنبالم و باهم رفتیم خونه.حالم خوب نبود .حس اینکه بلند بشم و برم توی آشپزخونه و واسه خودم ناهار درست کنمو اصلا نداشتم.همسرم اومد کنارم .دید حالم زیاد خوب نیس.گفت: ناهار خوردی؟ گفتم نه...نفهمیدم دیگه چی گفت .چشمام بسته شد.داشتم خواب میرفتم که اومد صدام کرد و گفت واست ناهار درست کردم پاشو بخور....
یه لحظه جاخوردم.آخه خودش روزه بود و رفته بود واسه من ناهار درست کرده بود.و سفره رو پهن کرده بود....
فقط میتونم بگم : خدایا شکرت
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نامزد من كارش شيفتيه يعني يه مدت صبح ميره ويه مدت هم شب من كه اصلا از اين بابت راضي نيستم ولي كاريش هم نميشه كرد .اون تكنسين برقه كارشم خيلي دوست داره توي كارخونشون از بين چند نفر كه تكنسين هستند فقط همسر من از همه دستگاههاي كارخونشون سر در مياره(اون نابغست:43:) اين چند وقت اخير هم كارخونشون در حال انجام پروژه ايه كه اون بايد همش اونجا باشه. امروز چهارمين روزي بود كه نديده بودمش ديشب بهم اس مس داد وگفت فردا هم نميتونم بيام پيشت خيلي ناراحت شدم ولي بهش هيچي نگفتم(خواستم مثلا غر نزنم ودركش كنم). امروز صبح ساعت 7:30 بهم اس مس زد دم درتونم از جام پريدم نفهميدم اصلا چجوري چشاي پف كردمو آرايش كنم خودم به قيافه خودم خندم گرفته بود.بدوبدو رفتم دم در همين كه سايه منو از پشت در ديد صورتشو چسبوند به شيشه ومنم از همون پشت شيشه بوسش كردم ودر و باز كردم وكلي خنديديم وبغلم كرد گفت اگه امروزم نميديدمت ميمردم:227:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یکی از لحظه های خوب زندگی ام صبح های خیلی زود هست که به زور از خواب بلند می شم و باید همسرم رو از خواب بلند کنم تا اماده بشیم بریم سر کار .از اینکه می بینم یه خانواده هستیم و داریم برای رفاه همدیگه تلاش می کنیم ، اینکه همسرم در کنارم هست کوچولو را هر روز صبح می بینم با اون شمایل خنده دار خوابیده ، گاهی اوقات همسرم در حال درست کردن شیر برای پسرم هست و من دارم پوشک اونو عوض می کنم ، اینکه چند روزه که کمرم درد می کنه و میبینم همسرم بچه را تا دم در ماشین بغل میکنه واز اینکه پسرم توی بغلش خواب هست لذت می بره و خوشحالیش را به من هم نشون می ده ،در این لحظه های کوچک ، از اینکه در کنار همسرم این لحظه ها را تجربه میکنم احساس خوشبختی می کنم .