من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
نمایش نسخه قابل چاپ
من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد...
دل تنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است
تاب بنفشه می دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می درد خنده دلگشای تو
و عشق با دل من هم - به جان تو، جدی!***اگر تو آمده بودی کنار آمده بود
ور باورت نمیشود از بنده این حدیث
از گفته دلیل کمالی بیاورم
میم بده بابا!
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
نون بده بابا!
مثل اینکه یکی زودتر از من واو داده بود به همین خاطر خودم یه میم می نویسم آخرش هم یه دال بخواد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر، غیر رنجش یارم به من چه داد
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود