دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این، دست من و دامن لب دوختگان
نمایش نسخه قابل چاپ
دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت
بعد از این، دست من و دامن لب دوختگان
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
با تشکر از جناب baby
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
من نمی گویم عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی با جهان بیگانه باش
شادی ندارد انکه ندارد به دل غمی
ان را که نیست عالم غم،نیست عالمی
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چه ها شنید
دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست
تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی
که شادی جهانگیری غم لشکر نمی ارزد
دي مي شد و گفتم صنما عهد به جاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروماز که می نالی فریاد چرا می داری