در حفظ آبروی ز جان سخت تر بکوش
کین آب رفته باز نگردد بجوی خویش
نمایش نسخه قابل چاپ
در حفظ آبروی ز جان سخت تر بکوش
کین آب رفته باز نگردد بجوی خویش
شیراز و آب رکنی و باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است
:72:
تو عمر خواه و صبوریکه چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفه تر برانگیزد
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند وبخارا را
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
دل سرا پرده ی محبت اوست
دیده آئینه دار طلعت اوست
تا مرا عشق تو تعلیم سخن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
تا جمالت عاشقان را زد بوصل خود صلا
جان و دل افتاده اند از زلف و خالت در بلا
میر دل همی گوید تو را گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت کند عشق تو دستاری
از زبان سوسن آزاده ام امد به گوش
کاندرین دیر کهن کار سبکباران خوشست
تو که از محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار
رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی
که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی
چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت
کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زرکوبی
زهی صورت زهی معنی زهی خوبی زهی خوبی
زهی بازار زرکوبان زهی اسرار یعقوبان
که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
یاری اندر کس نمی بینم ،یاران را چه شد؟
دوستی کی سر آمد ،دوستداران را چه شد؟
دل پردرد من امشب بنوشیده ست یک دردی
از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را
که امشب می نماید عشق بر عشاق پامردی
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و صل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
از بابا طاهر
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و اندر ان ظلمت شب آب حیاتم دادند
دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی
به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی
بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می پز
زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی
یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند
صد عقده به کار من بی پا و سر افتاد
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سر گشته را چه آید پیش
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند
چه دید اندر خم این طاق رنگین
به جای لوح سیمین در کنارش
فلک بر سر نهادش لوح سنگین
نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی
یا مجوئید نشان از من سرگشته دگر
یا بآن راه که او رفته نشانم مدهید
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری
که امشب می نویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن
قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دلی دارم پر از آتش بزن بر وی تو آبی خوش
نه ز آب چشمه جیحون از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب بکن با روح سیاری
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی ست
ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر بعالم سمر شود
دانی که چیست دولت؟ دیدار یار دیدن!
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن!
! بدین...نه یعنی ن بدین!
نیمیت ز زهر آمد نیمی دگر از شکر
بالله که چنین منگر بالله که چنان منگر
هر چند که زهر از تو کانیست شکرها را
زان رو که چنین نوری زان رنگ چنان انور
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاري ست
كه بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که آن سو نازنینی
غنچه ای شاداب و صدها آرزو بر دل
دلی گواهره عشقی که چندی بیش نیست شاید
واز بازیچه بودن سخت بیزار است
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است
ترك درويش مگير ار نبود عود چه باك
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گير
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار
روي بنما و مرا گو كه زجان دل برگير
پيش آتش پروانه به جان گو درگير
در لب درويش مگير ار نبود سيم و زرش
در غمت سيم شمار اشك و رخش را زرگير