می خواستم ز دست نگاهت رها شوم
از دامن طلسم سیاهت رها شوم
سعدت گرفت طالع نحسم ولی نشد
از عقرب ستاره و ماهت رها شوم
نمایش نسخه قابل چاپ
می خواستم ز دست نگاهت رها شوم
از دامن طلسم سیاهت رها شوم
سعدت گرفت طالع نحسم ولی نشد
از عقرب ستاره و ماهت رها شوم
من و تو هردو مغرور
چرا اینطور اسیریم
که حتی نمی تونیم
چشم از هم بگیریم
مشو سرگرم جام وصل او اي دل كه اين باده
اگر مستي دهد،دردسر بسيار هم دارد(جنون قندهاري)
درکار گلاب وگل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و ان پرده نشین باشد
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
ازدم صبح ازل تا اخر شام ابد
دوستی و مهر بریک عهد و یک میثاق بود
بشنو از ني چون حكايت مي كند
وزجدائيها شكايت مي كند
الايا ايها الساقي ادركاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
سلام نیکی
ورودت را به تالار همدردی مخصوصا به این موضوع مشاوره خوش آمد می گویم...
البته باید « د » می دادی... ، حالا عیبی نداره من « د » میدهم...
دلبر بیگانه صورت مهر دارد در نهان
گر زبانش تلخ گوید قند دارد در دهان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
در جبهه گشاده گلها نگاه كن
دلگير از گرفتگي باغبان مباش(صائب)
نذر کردم گرازین غم بدر ایم روزی
تادرمیکده شادان و غزلخوان بروم
سلام
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
تو قرص ماهی و من کودکی که می خواهم
به قدر کاسه ای از حوض ِ ماه بردارم
بیا که چشم ِ جهانی هنوز منتظر است
بیا که دست از این اشک و آه بردارم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
دود اگر بالا نشيند كسر شان شعله نيست
جاي چشم ابرو نگيرد گرچه آن بالاتر است
تو آسمان روشن و آبی، من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دست چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
وزن را گم کرده ام...خودم را هم...هل من ناصر ینصرنی؟:D:43:
یارب به که بتوان گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هر جایی
يا بر مراد بر سرگردون نهيم پاي
يا مردوار در سر همت كنيم سر(احمد جلاير)
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو
واعظان كاين جلوه در محراب و منبر مي كنند
چون به خلوت مي روند آن كار ديگر مي كنند(حافظ)
با sms يا جوكي كه براش ساختن قاطي نكنيدش!!!
دلتنگم آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که وفا نیست با منت
تو خورشیدی و من ماهم، قبول است؟
تو مثل کوه و من کاهم، قبول است؟
فقط یک مرحمت کن، زود برگرد!
تو را من چشم در راهم، قبول است؟
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
زرد روئی می کشم زان طبع نازک بی گناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
مگر نه اين كه بهار انتظار مي خواهد؟
دل شكستهي ما هم بهار ميخواهد
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در میخانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر این گوهر یکدانه نهادیم
من از آن ابتدای آشنایی
شدم جادوی موج چشم هایت
تو رفتی و گذشتی مثل باران
و من دستی تکان دادم برایت
تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن
در جهان گریاندن آسان ست اشکی پاک کن
نازم به ناز آن کسی که ننازد به ناز خویش
ما را به ناز نازفروشان نیاز نیست
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
و گر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خوشتن دارم
موی سپیدو تو آیینه دیدم
از ته دل آهی بلند کشیدم:302:
تا زیر لب شکوه رو کردم آغاز
عقل هی ام زد که خودت رو نباز
عشق باید پا درمیونی کنه
تا آدم احساس جوونی کنه :227: :43: :16:
هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد
پاي از اين دايره بيرون ننهد تا باشد
.
.
.
چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آري
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد
در آيــــنــــه نــــــگاه مـــي كنم، آه
عـــشـق تو عجيب مرا پير كرده اســت
راست گفته آيينه كه منتظر نباش
او بــراي هـميشه ديـر كـــرده اســـت
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تو را من چشم در راهم...
من شبیه بادبادک هستم
تا تو هستی ، هستم
بی تو اما... ورقی کاغذ و هیچ....
چه کاریه دل رو به نامت زدن
ساز و دهل به یاد بامت زدن
نازنین تر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود