RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
او هیچ وقت نمی تواند راه برود
دختر کوچکی در یک کلبه محقر دور از شهر در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. زایمان، زودتر از زمان مقرر انجام شده و او نوزادی زودرس، ضعیف و شکنندهای بود، طوری که همه شک داشتند او زنده بماند. وقتی ۴ ساله شد، بیماری ذاتالریه و مخملک را با هم گرفت، ترکیب خطرناکی که پای چپ او را از کار انداخت و فلج کرد؛ اما او خوششانس بود..
او خوش شانس بود چون مادری داشت که او را تشویق و دلگرم میکرد. مادرش به او گفت: علیرغم مشکلی که در پایت داری، با زندگیت هر کاری که بخواهی میتوانی بکنی، تنها چیزی که احتیاج داری ایمان، مداومت در کار، جرأت و یک روح سرسخت و مقاوم است. بدین ترتیب در ۹ سالگی دختر کوچولو بستهای آهنی پایش را کنار گذاشت و بر خلاف آنچه دکترها میگفتند که هیچگاه به طور طبیعی راه نمیرود، راه رفت و ۴ سال طول کشید تا قدمهای منظم و بلندی را برداشت و این یک معجزه بود!
او یک آرزوی باور نکردنی داشت، آرزو داشت بزرگترین دونده زن جهان شود؛ اما با پاهایی مثل پاهای او این آرزو چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ در ۱۳ سالگی در یک مسابقه دو شرکت کرد و در تمام مسابقات آخرین نفر بود. همه به اصرار به او میگفتند که این کار را کنار بگذارد، اما روزی فرا رسید که او قهرمان مسابقه شد!
از آن زمان به بعد ویلما رادولف در هر مسابقهای شرکت کرد و برنده شد. در سال ۱۹۶۰ او به بازیهای المپیک راه یافت و آنجا در برابر اولین دونده زن دنیا، یک دختر آلمانی قرار گرفت که تا به حال کسی نتوانسته بود او را شکست دهد؛ اما ویلما پیروز شد و در دو ۱۰۰ متر، ۲۰۰ متر و دو امدادی ۴۰۰ متر ۳ مدال المپیک گرفت. او اولین زنی بود که توانست در یک دوره المپیک ۳ مدال طلا کسب کند.
در حالی که گفته بودند او هیچ وقت نمی تواند دوباره راه برود!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
مترسک
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای؟
پاسخم دادو گفت:در ترساندن دیگران برای من لذتی بیاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم:راست گفتی!من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت:تو اشتباه میکنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند.
یک سال بعد مترسک،فیلسوف و دانا شد وچون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند.
خدایان زمین
جبران خلیل جبران
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
بوذرجمهر كه وزير انوشيروان بود، هميشه پيش از اين كه شاه از خواب بيدار شود، به قصر انوشيروان ميرفت و كارهايش را شروع ميكرد. هر وقت هم انوشيروان را ميديد ميگفت:
«سحر خيز باش تا كامروا باشي»
تكرار اين حرف باعث رنجش خاطر انوشيروان شده بود اما چون بوذرجمهر را دوست داشت و به او نيازمند بود، چيزي نميگفت.
انوشيروان نقشه اي كشيد و در يكي از روزها كه بوذرجمهر در تاريك روشن صبحگاهي از خانه خارج شده بود، چند نفر را بعنوان دزد سر راه او قرار داد. دزدها بر سر او ريختند و لباس گران قيمت و اشياي با ارزشي را كه همراه داشت دزديدند.......
انوشيروان كه به دنبال فرصتي ميگشت تا زهر خود را خالي كند، تا بوذر جمهر را ديد پوزخندي زد و گفت: «چه شده؟ شنيدهام كه دزدان به سرت ريختهاند و همه چيزت را به غارت بردهاند؛ اين هم نتيجه سحرخيزي. ايا باز هم ميگويي سحر خيز باش تا كامروا باشي؟»
بوذر جمهر گفت: «بله، باز هم ميگويم سحر خيز باش؛ دزدها از من سحر خیزتر بودند، به همين دليل به آن چه كه ميخواستند رسيدند و كامروا شدند.»
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده (2)
سلیمان و مورچه عاشق
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...
:310: