ای بابا خیلی بد شد که فهمید
اما اشکال نداره . وقتی اومد حرفای دلتو با آرامش بهش بگو امیدوارم موفق شی
ما رو بی خبر نذار
نمایش نسخه قابل چاپ
ای بابا خیلی بد شد که فهمید
اما اشکال نداره . وقتی اومد حرفای دلتو با آرامش بهش بگو امیدوارم موفق شی
ما رو بی خبر نذار
یکی یک دونه عزیزاول یک دکتر آشنا پیدا میکردی و بهش میگفتی نیاز داری همسرت آزمایش اعتیاد بده
(مثلا به بهانه مریضی یا وقتی سرما خورده بود)با هم میرفتید و بدون اینکه همسرت بفهمه آزمایش اعتیاد را میدادی مینوشت مثلا دکتر میگفت که شما به خاطر مریضیتون فلان آزمایش را براتون مینویسم و نوع آزمایش هم نمیگفت
روزآزمایش هم قبل از اینکه با شوهرت بری آزمایشگاه به مسئولش میگفتی که نوع آزمایش را برای همسرت توضیح نده و فقط ازش خون بگیره
و بعد شوهرت را میبردی آزمایش
و خودت میرفتی جوابش را میگرفتی
به همین سادگی
با بپا گذاشتن بدتر همه چیز خراب شد:163:
چرا اینقدر بهش وابسته هستی؟؟
ازش جدا بشی با این خصوصیات بدش که بهتره؟؟(البته اگر امیدی به اصلاحش نداری)
ولی با این مساله ای که پیش اومده و همسرت فهمیده کارت سختتر از قبل خواهد شد
امیدوارم اونی که میخوای بشه
تصمیم با خودته
عزیزم خیلی حیفی و خیلی دوست دارم بهت کمک کنم واقعا داری حروم میکنی خودت را با زندگی با چنین مردی
تو را خدا مواظب باش بچه دار نشی:316:
سلام
شوهرم چهارشنبه شب اومد خونه ساعت 2 . اصلا حال نرمالي نداشت و بر خلاف تهديدهايي كه روزهاي قبل ميكرد مهربون چسبيد بهم و نيومده و بي مقدمه رفت سر اصل مطلب ... و اينقدر طولش داد كه من به گريه افتادم و تا رفتم بيرون و اومدم خوابش برده بود !!!! نه محبتي ، نه نوازشي ،هيچي هيچي ... تمومش كرد و خوابيد. مثل كسي كه فقط به اين دليل ميره سراغ طرفش . بعد از دو هفته اومد و از اوني كه بودم داغون ترم كرد . حالم از خودم بهم ميخورد مثل يه اشغال باهام برخورد كرد ،مثل كسي كه منو نمي شناخت . فرداش يعني روز پنج شنبه تا ساعت 4 عصر خوابيد و با زور بيدارش ميكردم تا نهار و صبحانه بخوره و هنوز از گلوش پايين نرفته بود خواب بود ،اون روز فقط حرص خوردم ،مثل كسي بود كه قرص خواب خورده باشه و گيج باشه . وقتي هم كه بيدار شد يه سر رفت بيرون و اومد و گير دادنش شروع شد و موضوعي كه چرا به داداشم گفتم و پيش كشيد و يكي اون گفت يكي من گفتم و بحثمون شد و يه كم كتك خوردم (تو گوشي و از اين چيزا ) ولي كلي حرفي ناجور بهم زد و منم جوابشو دادم و توي دلم نزاشتم . رفت و اخر شب اومد اون جدا خوابيد منم جدا . جمعه هم با هم قهر بوديم و اون همش بيرون بود و فقط واسه نهار اومد خونه . شب تولد بچه داداشش بود مامانش بهش گفت اونم گفت كه من دارم ميرم و نميام. در صورتي كه مي تونست اخر شب بره . براش مهم نبود كه من مي خوام برم يا نه! كادو نخريد و منم تصميم گرفتم كه نرم. عصر كه مامانش اينا مي خواستن برن مي خواست به زور منم ببرن كه زير بار نرفتم ولي يك ساعت نشد برادرش اومد دنبالم منم گفتم كه منتظر هستم كه خودش بياد با هم بيايم . بهش زنگ زدم ولي جواب نداد ،كفرم دراومد و چند تا sms حسابي بهش دادم و عقده دلمو خالي كردم سريع برگشت خونه و با هم درگير شديم ساعت حدود 7 عصر بود . منم مثل ديونه ها شده بودم و بيشتر از اون داد مي زدم و گفت جمع كن برو خونه بابات تو لياقت نداري !!!!! سريع وسايلمو جمع كردم كه برم كه طبق معمول درو قفل كرد ،فقط داشت منو بازي مي داد و بهم مي خنديد و هر چند دقيقه يك بار به خاطر حرفايي كه من مي زدم يا چيزي واسم پرت ميكرد يا بهم حمله كرد اخر هلم داد و قوزك پام پيچ خورد و از درد فقط خدا خدا ميكردم . خيلي جيغ زدم خيلي داد زدم كه بزار برم گفت كه اينجوري نمي زارم بري بايد اول طلاهاتو بيرون بياري بعد بري سريع رفتم اشپزخونه و همه النگوهامو بيرون اوردم و انداختم جلوش . همين حين خواهر بزرگش با شوهرش رسيد . صورتم خيس گريه بود و كبود شده بود و داشتم به زور النگوهارو در مي اوردم شوهرم هم نيش خند مي زد انگار من زجه مي زدم اون حال ميكرد . خواهرش باهاش بحث كرد و از خونه بيرونش كرد و منو وادار كردو بردم جشن ساعت 9 رفتيم اونجا .وقتي بقيه رو مي ديدم دلم ميخواست چاقو بردارم خودمو بكشم .من به همه گفتم كه رفته سر كار ولي 10 دقيقه نشد كه اومد دروغگو شدم ، اصلا انگار نه انگار به روي خودش نياورد كه چه اتفاقي افتاده . يه قاشق هم نتونستم شام بخورم سرم داشت منفجر ميشد ، تنها برگشتم خونه .تا رسيدم خونه درد پام شروع شد يك ساعت نشد ديگه نتونستم راه برم يه ذره تكون ميخورد دلم ضعف ميكرد . شوهرم ميديد نمي تونم راه برم ولي حتي نگاه نمي كرد داشت پلي بازي ميكرد صداشو بلند كرده بود فقط داشت منو ازار ميداد . رختخواب برداشتم بردم بيرون بخوابم اومد نگاهم كرد تف انداخت و رفت . تا 2 نصف شب نتونستم بخوابم اينقدر پام درد ميكرد كه نمي شد راه برم . چهار دست و پا رفتم توي اتاق قرص بردارم حتي نگاهم نكرد . كنترل برداشتم صداي تلويزيون كم كردم تا اومدم برم با مشت زد به كمرم . همونجا سرمو گذاشتم گريه كردم و نفرينش كردم اونم گفت دعاي سگ سياه بارون نمياد . صبح وسايلمو برداشتم و از خونه زدم بيرون رفتم سركارم كه بگم ديگه نميام كه گير افتادم و مجبور شدم اول كارامو انجام بدم . نيم ساعت نشد پدر شوهرم اومد و با اجبار برگشتم خونه . شوهرم رفته بود سر كارش . منم همه چيزو به خانوادش گفتم و قرار شده كه خودشون درستش كنن .... ولي همه جرياناتو به خانوادم گفتم و اونا هم در جريان هستن و به شوهرم هم اس دادم كه منتظر طلاق باشه به زودي
وقتي خواهرش بهش ميگفت خوب چرا اينجوري ميكني گفت اين ابروي منو برده من بايد تلافيشو سرش در بيارم .
بهم ميگفت اينجوري نمي زارم بري اول بايد رواني بشي بعد بري خونه بابات. اينقدر زندانيت مي كنم كه درست بشي. مي گفت تو ديگه واسه من مردي و هيچي برام مهم نيست و ديگه از خوبي خبري نيست ! نيست كه تا الان من توي ناز و نعمت بودم ، الان ديگه مي خواد همه چيزو دريغ كنه
من از خيلي از اشتباهات اون گذشتم ولي شوهرم نتونست يه كم خودشو كنترل كنه و اين چند روز هر بلائي سرم مي اورد مي چسبوندش به اين موضوع . سر جريان دختر خالم كه ابروي منم پيش كل فاميل رفت وقتي جريانو بهش گفتم و ازش توضيح خواستم اخر سر خودم كتك خوردم و گذشت . منم بايد مثل خودش نمي زاشتم اشك چشماش خشك بشه و روانيش ميكردم ، ولي نكردم و گفتم اشتباه كرده .
اين دو سه روزي كه خونه بود به هر بهانه اي اشك منو در مي اورد. بهش اس دادم " واي به حال مردي كه زنش ارزوي نبودنش رو بكنه! يه فكري به حال خودت بكن بدبخت " و همون روز اول هم كه كارشو كرد و ديگه حتي باهام حرف هم نزد گفتم " مردي كه 9 ماه از حال زنش خبر نداشته باشه بايد بره خودشو بكشه "
نمي دونم چرا هيچ كس چيزي نميگه !!! شايد هنوزم دوستان فكر ميكنن كه دارم داستان ميگم !! به هر حال من مشكلاتمو اينجا مينويسم شايد كسي كه شرايطي مثل داره يا ميتونه راهي پيش پاي من بزاره بياد و نظر بده .
امروز ظهر باز شوهرم برگشته خونه .وقتي صداشو شنيدم سرم بدجوري درد گرفت. هيچ برخوردي با هم نداشتيم نه اون سلام كرد نه من حركتي انجام دادم و همچنان قهر بوديم . اصلا دلم نمي خواست توي اتاقمون باشم و نيم ساعت الكي مي چرخيدم و ديدم اينجوري نميشه وسايل برداشتم رفتم حمام . اونم بچه هاي خواهرشو جمع كرد و نشستن بازي كردن. جالبه كه هنوز شوهرم بعد از 4 سال تازه ياد كارايي افتاده كه بچه ها و مجردها انجام ميدن .
وقتي از حمام اومدم بيرون مي خواستم بخوابم كه بيام سركار ولي اينقدر سر و صدا كردن كه سر دردم بدتر شد 1 ساعتي شد كه همه رو رد كرد رفتن و منم رفتم كه بخوابم . هنوز 5 دقيقه نشده بود كه اومد سراغم بدون هيچ حرفي! كارشو كرد ،منم چشمامو بستم و هيچ مقاومتي نكردم كم كم داشت گريه ام ميگرفت. اخرش هم بدون اينكه جلوگيري داشته باشه تمومش كرد . و رفت نشست پاي ادامه بازيش . بي صدا گريه كردم و لباسمو پوشيدم و زود تر از ساعت كاريم اومدم اينجا .
ميدونم هدفش چيه . ميخواد باردار بشم تا ديگه نتونم حرفي بزنم و از ايني كه هست بدتر بشه و هر كاري كه دلش ميخواد بكنه . چون اين چند روز تهديدش كردم كه طلاق مي گيرم به اين فكر افتاده كه اينكارو كنه .
اصلا از مشكلات و بدبختي هايي كه دارم بگذره من 1 هفته ميشه كه دارويي مصرف ميكنم كه تا يك سال اجازه بارداري ندارم و اگر باردار بشم بايد بچه رو سقط كنم و واسه پزشكي كه اين دارو رو واسم تجويز كرده هم دردسر ميشه . و شوهرم همه اين مسائل رو ميدونه و باز امروز اين كارو كرد .
واقعا ديگه نمي دونم چكار كنم ؟ بد جوري بين اين بدبختي ها گير كردم .
راستي تا اومدم اينجا زنگ زدم به رئيس كارگاهشون و ازش پرسيدم كه چرا شوهرم برگشته ؟گفت كه يكي دو روز كار تعطيله ولي شوهرتون گفته كه ديگه نمي تونه بياد و مشكل داره و وسايلشو هم اورده .
واقعا نمي دونم چكار كنم . سر درد ولم نمي كنه . درمونده شدم . مي دونم كه خودم هم اشتباه كردم كه به اينجا كشيده ولي هيچ راه برگشتي هم ندارم و نمي دونم بايد چكار كنم
خانمی چرا خانوادت رو در جریان نمی گذاری ؟برنامه خاصی داری که می خوای توی اون خونه بمونی؟
چرا از قرص های ضد بارداری استفاده نمی کنی ؟
اول كه اومد سراغم گفتم شايد به خاطر اس ام اسي كه بهش دادم به خودش اومده و ميخواد از اين طريق درستش كنه ولي همش خوش خيالي بود . من بهش راه دادم چون اكثرا بعد دعوا اين كارو و ميكرد و بعد هم عذ خواهي ميكرد و همه چيز درست ميشد ولي اشتباه كردم . تازه دارم به شخصيت واقعيش پي ميبرم . شوهرم اينقدر درك و شعور و فرهنگش پايينه كه ميخواد مشكلاتشو با به تولد يه بچه معصوم درست كنه . ميخواد اونو هم بندازه وسط تا بتونه بيشتر از ايني كه هست بد بشه . خدايا خودت كمكم كن ... مامانم گفته بود كه مواظب باشه گولت نزنه نزار خامت كنه و پاي يه بچه وسط كشيده بشه ولي من ناراحت شدم و گفتم اينجوري نيست و از شوهرم دفاع كردم ولي حالا به حرف مامانم رسيدم . يعني به همه حرفايي كه زده بود رسيدم .
سلام خواهرم،
چه دارویی مصرف می کنید و دلیل اون چیه؟
داستان اعتیاد چی شد؟
به نظرم اگر واقعا شرایط اینطوریه منزل رو به قصد منزل پدری فعلا ترک کنید ( هر چند واقعا از این توصیه خوشم نمی آد، اما واقعا چاره ای نیست)
مشاوره حضوری... فقط!
نه داستان فقط به اشتباه شما بر نمی گرده... موافق نیستم! خودت رو سرزنش نکن!
فقط به نظرم تو خونه نمون و برو منزل پدر...
نه به خودش اومده و نه اینطوری می اد! شما هم داری عزت نفست رو از دست می دی...
باردار به هیچ وجه نشو..
روشهای جلوگیری از بارداری اورژانس رو استفاده کن..
حدودا يك ماهي ميشه كه خانواده در جريان هستن و اين دفعه كه دعوامون شد كل جريانو به خانواده گفتم .
نه هيچ برنامه اي . فقط مي خواستم زندگي كنم ولي اين جهنم نسيبم شده
تا قبل از امروز كه اين جريان پيش اومد شوهرم از خودش جلوگيري ميكرد و مشكلي نداشتيم ولي امروز چهره واقعيشو ديدم . من هنوز نمي دونم با كي و چي دارم زندگي مي كنم .
سلام
با تمام مشكلاتي كه داري
هر لحظه و با هر اتفاق بيشتر داري خودت رو درگير ميكني
چرا يه خورده شرايط رو به نفع خودت محيا نميكني ؟ همش عليه خودت حرف ميزني و همش داري خودت رو عذاب ميدي .
اينايي كه من خوندم . درسته كه شوهرت خيلي ازار و اذيتت ميكنه ولي اخه خواهر من ، چرا خودت هم خودت رو زير فشار قرار ميدي .
حس ميكنم كه زندگيت رو خيلي دوست داري ولي همش برعكس عمل ميكني و دليل و علتي هم كه براي اين امر در نظر داري اينه كه چون ايشون اقدام نميكنه شما هم اقدامي نميكني .
با خودت دوست باش اين اولين قدم هست .
دختر گل با جناب sci موافقم . برگشتت به اون خونه در چنین شرایطی معقول نیست .
با خانوادت تماس بگیر بگو بیان محل کارت دنبالت .