RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
شما فكر مي كنيد مشاوره مي گه با هم زندگي كنيد با اين وضعيت . من خودمم به هر كي وضعيتمونو مي گم مي گه شما زندگيتون به هيچ نتيجه اي نمي رسه . دلتون خوشه . بدتر بريم پيش مشاوره كه اونم سنگ رو يخم كنه .
مي خوام يه كاري كنم اصلا . بهم بگيد درسته يا نه . من عقدنامه رو از پدرم مي گيرم . باهاش يه قرار مي ذارم و براي آخرين بار حرفامو بهش مي زنم . عقدنامه رو بهش مي دم و مي گم من راضي نيستم به طلاق توافقي اگه خودت مي خواي برو دنبالش . اينطوري به قول شما حداقل پيش خودم مطمئنم كه من عجله نكردم و اون مجبورم كرد . ولي قبلش دوباره باهاش حرف مي زنم . ديگه هر چي شد شد .
بهش مي گم خودش اقدام كنه مي گم من راضي نيستم حالا اگه مي خواد مجبورم كنه بكنه . ولي من به طلاق تفاهمي راضي نيستم .
شايد اينجوري اگه خودش لج كنه و بره دنبال طلاق منم اصلا ازش بدم بياد و راحت تر بتونم فراموشش كنم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
احساس مي كنم اينجوري حس بهتري دارم . بقول شما حداقل مجبور نيستم كاري رو كه دوست ندارم انجام بدم . بزار مجبورم كنه اونوقت ديگه دلم نمي سوزه كه انقدر راحت گذشتم . خودشم بعدا فكر كنه پيش خودش نمي گه اگه اون زن زندگي بود انقدر راحت نمي گذشت . هر چند فكر مي كنم به نظر اون اگه اينكارو توافقي بكنم نشون مي دم كه چه زن فهميده و منطقي هستم .
مي شينم كاراي پايان ناممو انجام مي دم و يه كم فكرمو آزاد مي ذارم تا هر چي مي خواد پيش بياد .
اونروز با يكي از همكارامون كه صحبت مي كردم يه خانم مسنيه . مي گفت عزيزم محبتو هيچوقت گدايي نكن . عزت خودتو حفظ كن وقتي مي گه دوست نداره بزار بره پي كارش توام برو سراغ زندگيت . خيلي زود فراموشش مي كني .
يه جورايي همش دو دلم . خودم دوست دارم زندگيمو حفظ كنم ولي شوهرم نمي خواد . دوستان اينجا بهم مي گن تلاشتو بكن صبر كن زير بار حرفش نرو ولي همكارم يه چيز ديگه مي گه . ولي مي خوام آخرين زورمم بزنم . برام دعا كنيد . :316::43:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط saboktakin
مي خوام يه كاري كنم اصلا . بهم بگيد درسته يا نه . من عقدنامه رو از پدرم مي گيرم . باهاش يه قرار مي ذارم و براي آخرين بار حرفامو بهش مي زنم . عقدنامه رو بهش مي دم و مي گم من راضي نيستم به طلاق توافقي اگه خودت مي خواي برو دنبالش . اينطوري به قول شما حداقل پيش خودم مطمئنم كه من عجله نكردم و اون مجبورم كرد . ولي قبلش دوباره باهاش حرف مي زنم . ديگه هر چي شد شد .
سلام سبکتکین عزیز
الان 20 روزی هست که دراین شرایط هستید و می دونم که خیلی بهتون سخت گذشته.
اینکه بهش بگید راضی به طلاق توافقی نیستید خیلی عالیه و برگ برنده شماست. یادتون باشه اگه قرار شد مشاور هم برید واقعا اون حسی رو که به همسرتون دارید به مشاور هم بگید. اگه همسرتون رو دوست دارید بگید که دوستش دارید. اینم یه برگ برنده شما.
واز همه مهمتر صبره. فعلا فرض کنید این شرایط قراره 3 ماه بهمین منوال ادامه داشته باشه.
تا اینجا تکلیفتون معلومه. اینا موضع شماست.
برا گرفتن عقدنامه از پدرتون شما پیش قدم نشید . به همسرتون بگید اگه عقد نامه رو میخوای برو از پدرم بگیر.
یا پدرتون بهشون میده ، بعد یا همسرتون میره دنبال اقدام به طلاق و یا نمیره.
اگه هم پدرتون بهش نداد ، شما توصیه ای به هیچ طرف (نه پدرتون و نه همسرتون ) نکنید.
امیدوارم به حق این شب عزیز ، و بحق خوبان درگاه الهی مشکل شما و همه گرفتارها حل بشه.:323:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
آخه مي خوام يه بهونه اي داشته باشم كه باهاش حرف بزنم . اگه عقدنامه رو بهش بدم فرقي مي كنه مگه . خب تا من نخوام كه عين آب خوردن با عقدنامه نمي تونه طلاق بده . آخه خيلي سر اين عقدنامه هميشه نگرانه . مي گه شما مي خواين منو بازي بدين . مي خوام بگم بيا اين عقدنامه ولي من راضي نيستم خودت برو يه كاري بكن . تازه اگه همين جوري بهش بگم بيا مي خوام باهات حرف بزنم نمي ياد . مي خوام حداقل يه دلخوشي داشته باشه . اولشم بهش نمي گم كه راضي نيستم به طلاق . چون خيلي حرفا دارم كه بهش بزنم مي خوام اول همه حرفامو بهش بزنم . بعد بهش عقدنامه رو بدم . مگه فرقي مي كنه عقدنامه دستش باشه يا نه ؟
بعدم نمي خوام با پدرم رو در رو شه . چون پدرم خيلي لجبازه خيلي . اگه يه ذره هم شانس داشته باشم كه با اينكارم شوهرم بر مي گرده اگه بفهمه سر و كارش با بابامه ديگه فكر مي كنه همه چي لجبازي بوده از اول . نمي خوام فكر كنه مي خوام باهاش لج كنم مي خوام بهش ثابت كنم زندگيمو دوست دارم كه باهاش نمي يام براي طلاق . ولي از اول روي اين عقدنامه حساس بود . مي گفت به چه حقي خانوادت به خودشون اجازه مي دن عقدنامه من و تو رو نگه دارن فكر مي كنن اينجوري مجبوريم كنار هم زندگي كنيم .
مشكلم يه چيزه ديگه هم هست خيلي با پدرم رو در وايسي دارم يه روز اخلاقش خوبه يه روز بد فردا تعطيله مي خوام امشب از بابام بگيرم و فردا يه قراري باهاش بزارم كه راحت تر حرف بزنيم و بهانه كار نياره و بگه نمي تونم بيام . آخه همش مي خواد از حرف زدن فرار كنه مي گه تو همش التماس مي كني و منم كه حرفم تغيير نمي كنه . خيلي از بابام مي ترسم كه امروز حالي به حالي نشه و اون روي سگش بالا نياد . يه روز اروم و منطقيه يه روز ...... لجباز و بي منطق .
من بايد برم خونه اگه بچه ها يا مدير تالار راهنماييم كنه ممنون مي شم چون فردا تعطيله و دسترسي به اينترنت ندارم . امروز با مشاورم صحبت مي كنم . اميدوارم خير باشه .
دوستان نيستين ؟:302:
من رفتم باشه از مشاور مي پرسم . به هر حال برام دعا كنيد خيلي ممنون . قربون همتون برم كه انقدر مهربونين و دلسوز . :46:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
برای گرفتن عقدنامه از پدرتون ، ممکنه شما مجبور بشید تو روی پدرتون وایسین!
مگه تجربیات بقیه بچه ها رو نمی خونین. همین موردی اخیر بود که اومده و گفته بود بخاطر شوهرم با خانوادم دعوا کردم و.....
شما کارهائی رو که به خودتون مربوط میشه رو دقت کنید درست و منطقی پیش ببرید.
گرفتن و دادن عقدنامه و اقدام برای طلاق مواردی هست که در حیطه کارهای شما نیست بنابراین نگران دعوای همسرتون با پدرتون نباشید.
همه چیزا رو با هم مخلوط نکنید. سعی کنید مشکلات رو تیکه تیکه و خرد کنید تا بتونید حلشون کنید.
خدا کنه
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
امیدوارم که خدا کمک کنه تا بتونی یه راهی پیدا کنی، ما رو از خودت و نتیجه بی خبر نذار.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط فرشته مهربان
دوست عزیز
به همسرتون خیلی محترمانه ، بگید که من زندگیم و تو را دوست دارم ، اگر چه اشتباهات زیادی داشته ایم که من سهم خودم را می پذیرم ، اما مایل به جدایی نیستم ، نه توافقی و نه دادگاهی من اقدام نمی کنم ، به شما هم تحمیل نمی کنم که با من زندگی کنی ، هر طور برای خودت صلاح می دونی اقدام کن ، من فقط می دونم که باید ببپردازم به خودم و اشکالاتمو پیدا کنم و سعی کنم اشتباهاتم را بپذیرم و اصلاح کنم ، چه زندگی با شما ادامه پیدا نکنه چه پیدا کنه ، این درسیه که من گرفتم .
و سپس رهاش کنید و نزد مشاور برید و روی خود زوم کنید و سعی کنید اشکال یابی کنید و مهارت آموزی و رفع اشکال .
فقط به تغییر در وجود خود فکر کنید و در این جهت تلاش کنید ، همسر و ادامه یا عدم ادامه زندگی را از ذهن دور کنید .
موفق باشید
عزیزم
رفتارهای هیجانی که موجب ، عجله ، کم صبری ، واکنشهای منفی ، لجبازی و ..... در شما می شود ، زندگی شما را به اینجا رسانده ، اقرار داری که اشتباهاتت زیاد بوده که ما می گوییم ناشی از همین هیجان محوری بودنته ، حالا که پی برده ای و به خوبی هم بیان کردی می خواهی رو خودت کار کنی و رفع کنی اشکالاتت را ، اما دقت کرده ای که باز هم همون رفتاری که موجب اون اشتباهات شده را الآن هم در پیش گرفته ای !!
عزیز دلم ، نازنین ، از همین حالا رو تغییر خودت متمرکز شو ، به جای عجله صبور باش ، به جای سرزنش خودت ، در پی اصلاح رفتار باش ، به جای تحلیل اشتباه از وضعیت (که ترا به این نتیجه می رساند که " وقتی بالاخره آخرش جداییه پس هرچه زودتر بهتر " ) ،مشورت بگیر از کسانی که از بیرون می بینند و عاقلانه نظر می دهند ، بخصوص از یک مشاور خانواده . و به جای مطلق بینی منفی ( مطلق تاکید بر اینکه او از این راهش برنمیگرده و ... ) ، امید را در پیش بگیر .
این که مطلق می گویی مطمئنی او از تصمیمش بر نمیگرده از این جهت اشتباهه که ما انسانها نمی توانیم مطمئن باشیم لحظاتی دیگر چه پیش خواهد آمد ، و ما ممکنه چطور عمل کنیم ، یادت بیار زمانی را که مطمئن بوده ای هرگز از تو نخواهد برید ( آیا چنین روزی که چنین فکری می کرده ای نداشته ای ؟) امروز نظرت چیه ؟ ، نمی گویی فکر نمی کردم چنین روزی بیاد ؟ اگر چنین هست ، همین باید درسی باشه که مطلق فکر نکنی ، همسرت خودش هم نمی تونه مطمئن باشه که چند روز یا چند ماه دیگه چگونه خواهد بود ، چون نمی داند چه پیش خواهد آمد .
اینها همه ناشی از احساساتی بودن شماست ، فقط کافیه این احساسات را محور افکار ، قضاوتها و تصمیم گیریهایت قرار ندهی ، خواهی دید که چقدر آرام تر و بهتر عمل می کنی .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط مینا چ
تو که انقد دوسش داری پس سعی کن از دستش ندی و تنها چیزی که میتونه شاید اونو برگردونه زمانه.
ببین عزیزم ناراحت نشو این فقط یه مثاله:
فکر کن مادری که عزیزترین فرد زندگیش بچشه ، نمیاد بگه چون بچمه دوسش دارم دلم نمیخواد بره زیر تیغ جراحی عملش نکنین درد نکشه یه موقع، بزارید راحت بمیره. چون دوسش دارم نمیخوام عملش کنین، اذیت میشه.
نه اینجا حتی به خاطر خودخواهیم میخوای اسمشو بذاری رضایت میده به عمل چون تنها راه برگشت بچشه.
قبول داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مثال جالبی بود. واستون دعا میکنیم.امیدت به خدا باشه.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
خدا بخیر کنه :316:
یعنی امروز سبکتکین میخواد عقدنامه رو ببره بده به شوهرش؟
نمیدونم این دختر وقتی اینجا به حرف هیچکدام ما توجه نکرد چرا از اول اومد سوال مطرح کرد !! ؟؟
امیدورام خدا بهش کمک کنه:323:
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
سلام دوستان .
من اونروز رفتم از پدرم عقدنامه رو بگيرم. ولي نداد بهونه آورد كه توي گاو صندوقم مونده و كليدشو گم كردم . شوهرم راست مي گفت بابام عادتشه كه همه رو بازي بده . منم بي خيال شدم به مامانم زنگ زدم گفتم به بابا بگو من عقدناممو مي خوام وگرنه خودم مي رم با شوهرم درخواست يه عقدنامه جديد مي ديم مي گيم گم شده . گفت هركاري دوست داري بكن .
زنگ زدم به شوهرم كه بياد با هم حرف بزنيم و بهش بگم من موافق نيستم و يه سري حرفا كه رو دلم مونده بود و بهش بگم . مي دونستم اگه بگم بيا نمياد گفتم بيا كارت دارم . گفت نمي يام دوباره چه بازي جديدي مي خواي در بياري همون روز محضر مي بينمت . هر چقدر اصرار كردم گفت ببين در شركتو قفل كردن و رفتن . هيچكسم نيست درو باز كنه . منم نمي تونم بيام . من خودم رفتم ببينمش عين اين زندانيا پشت ميله هاي سر كارشون با هم حرف زديم . وقتي بهش گفتم راضي نيستم به طلاق . داشت ديوونه مي شد گفت من مي دونستم تو آخرشم منو بازي مي دي . تو فكر مي كني با اينكارت چيكار مي كني زندگيمونو درست مي كني . من ديگه يك دقيقه هم به اون زندگي برنمي گردم . گفتم تو طلاق مي خواي من چرا بيام تفاهمي امضا بدم من بدبخت چه گناهي كردم كه همش بايد به ساز تو برقصم . هميشه هرچي تو مي گفتي بايد اون مي شد منم آدمم . اگه تو حق داري كه طلاق بگيري منم حق دارم بگم طلاق نمي خوام . خودت اگه مي خواي برو دنبالش . گفت ببين خودتم مي دوني من پول ندارم . همين جوريشم براي طلاق تفاهمي وكيل يك ميليون پول ازم خواسته واسه اوني كه تو مي گي بايد 5-6 ميليون خرج كنم و كلي بدوام . توهم كه مي دوني من نه پول دارم نه حوصلشو كه بدوام . همين جوريشم وضعم اينه . بدبخت رنگ به رو نداشت . اونم خيلي لاغر شده بود دلم براش كباب شد گفت تو راحت نشستي خونه مي ري خونه مادرتينا غذاي گرم و نرم مي ذارن جلوت . بعدم فقط با من بازي مي كني . يه روز مي گي راضيم يه روز مي گي نيستم . من بدبخت فقط تو اين يه ماه دو بار رفتم خونه مامانم بهم يه غذاي گرم داده خوردم . ديگه از جونم چي مي خواي . فكر مي كني اينجوري مي توني زندگيمونو نگهداري . اشكال نداره . منم تا يكي دو ماه ديگه مي ذارم مي رم خارج اونقت خودت هروقت لازم داشتي برو طلاق غيابي بگير . اينا فقط بازيه . گفت همش خواباي بد مي بينم . شبا از خواب ميپرم انقدر عصبي شدم . تو رو خدا دست از سرم بردار. يه سري حرفارم من بهش زدم كه خيلي وقتا در موردم اشتباه فكر مي كرده و الكي بهم شك كرده بهش گفتم من نتونستم بهت ثابت كنم ولي حسابمون باشه واسه اون دنيا .
وقتي اومد خونه تو راه خيلي فكر كردم واقعا ديگگه نميشه با اين وضعيت زندگي كرد . بهش زنگ زدم و گفتم پدرم عقدنامه رو نمي ده من موافقم كه با هم بريم درخواست يه عقدنامه جديد بديم . ديگه نمي تونم كشش اين همه عذابو ندارم . فرشته مهربون ممنونم كه راهنماييم كردين . واقعا هرچي مي كشم از دست اين احساساتمه . آره هيچ چي مطلق نيست ولي من واقعا اميدمو از دست دادم در مورد شوهرم اگه بخواد خودش برميگرده . ديگه چقدر خودمو خوار و ذليل كنم . من خيلي عاشقشم و واقعا نمي تونم اين وضعيتشو تحمل كنم هر چند مي دونم كه اين وضعيتو خودش بوجود آورده و خواست خودش بوده ولي بقول خودش چاره ديگه اي نداشته و حالا همون قدر كه من به خودم حق مي دم كه با اون زندگي كنم اونم به خودش حق مي ده با من زندگي نكنه . يكي اين وسط بايد كوتاه بياد . من همين الانشم ديگه بريدم و جون ندارم . ديروز از وقتي بهم گفته تو غذاي گرم و نرم مي خوري يه لقمه از گلوم پايين نرفته . از ديروز صبح فقط خونه مامانم يه ذره صبحونه خوردم و بعدش كه رفتم ببينمش از اون به بعد هيچي نخوردم تا امروز صبح . امروز صبح سرراه يه كيك گرفتم كه بخورم ولي از گلوم پايين نمي ره . قيافش همش جلوي چشممه كه مي گفت غذا نمي خوره واقعا حال اونم خوب نبود من فكر مي كردم اون الان خيالش راحته . البته به قول خودش خيالش از اين بابت راحته كه ديگه برنمي گرده ولي از اين بلاتكليفي داره عذاب مي كشه .
انقدر خسته و بي رمقم كه ديگه ناي وايستادن ندارم . مي دونم كه الان همتون مي گين بازم دارم احساساتي تصميم مي گيرم ولي بخدا ديگه كم آوردم و دلم نمي ياد كسي رو به زور مجبورش كنم كه منو دوست داشته باشه و باهام زندگي كنه . اون مرده و شايد دلشو داشته باشه من تو خودم نمي بينم اين رفتارو . به خدا واگذارش مي كنم . اين بار كه ديدمش كلي بهم تهمت زد كه دلمو خيلي شكوند اتفاقاتي كه هيچ ربطي به من نداشتو به من نسبت داد و منم فقط وقتي رفتم بهش گفتم به خدا واگذارت مي كنم . همين . واقعا يعني خدا نمي بينه كه انقدر من دارم عذاب مي كشم . نمي بينه كه انقدر ظالمانه داره بهم تهمت مي زنه .
اگه قرار باشه زمان كاري بكنه بعد از طلاقم مي كنه . با اينكارم با خانوادمم لج مي كنم . نمي دونم چرا انقدر كله شق شدم . ولي ديه از حرفم برنمي گردم . مي رم واسه طلاق خودمو مي سپارم به خدا .
يه دفعه وقتي خونه بوديم بهم گفت اين شماره تلفن كيه افتاده رو تلفن . گفتم خب بخون ببينم از دوستاي منه شايد گفت خودت برو بخون بهش گفتم من كه نمي دونم صد تا شماره هست خودت بيا بگو كدومشو مي گي گفت 09124 داره اولش من هيچ كدوم از دوستام و فاميلم پيش شمارش اين نبود گفتم فكر نمي كنم هيچ كدوم از دوستاي من باشم ولي خب حالا كه مي گي بيا بگو كدومو مي گي . گفت حوصله ندارم خودت بخون هر چي من جلوش شماره ها رو بالا و پايين كردم همچين شماره اي نديدم . گفتم والله همچين شماره اي نيست بيا ببينم كدومو مي گي اومد ديد و خودشم پيدا نكرد بعد بهم گفت تو پاكش كردي . از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم من بدبخت به خودش اول گفتم بيا ببين نيومد بعدش اين حرفو بهم زد . با اين حال بهش گفتم بيا بريم اگه شك داري پرينت تلفنو بگير كه الكي شك نكني . نيومد . ديروز كه ديدمش گفت تو خيلي كارا كردي كه من ديگه شكم به تو برطرف نمي شه . خيلي نامرديه من بدبخت چه گناهي كرده بودم اين وسط . واقعا يه گناهي بهم نسبت داد كه من نمي تونم ديگه ازش بگذرم . فقط به خدا سپردمش . دلم اندازه يه دنيا گرفته . انقدر تهمت ناروا . آخه چطور انقدر راحت با احساسات من بدبخت بازي مي كنه . خودش مي بينه چقدر دارم جلز ولز مي كنم كه دوباره برگردم سر زندگيم و چقدر دوسش دارم آخه چرا خدا .
بهم گفت تو اين دو ساله از اخرين باري كه رفتيم براي طلاق . من هر روز به طلاق فكر مي كردم فقط حوصله اينو نداشتم دنبال دردسر برم . خودت كه منو مي شناسي چقدر بي حوصله و تنبلم . من اصلا تو اين دوسال فقط تحملت كردم به خدا . مي بينين دو سال تمام من بدبخت فكر مي كردم شوهرم منو دوست داره با اين طرز فكرش چجوري بايد عوضش مي كردم چجوري . هيچوقت حلقه ازدواجمونو دستش نمي كرد ولي بعد از اون دوستيش با دختره هميشه يه پلاك مي نداخت گردنش كه تحت هيچ شرايطي بازش نمي كرد و روش يه نوشته به رمز بود . هيچوقتم بهم نگفت چيه . ولي من مطمئن بودم كه يه جوري به اون دختره مربوطه . هر وقت مي ديدمش كلي گوشت تنم آب مي شد هربار بهش گفتم اين اعصاب منو خورد مي كنه خب بگو چيه من همش فكر مي كنم مربوط به اون دخترست و عذاب مي كشم . حتي وقتي مي خواستيم باهم رابطه جنسي داشته باشيم وقتي چشمم بهش مي افتاد مي خواستم خودمو بكشم احساس مي كردم مثل يه اسباب بازيم كه شوهرم همش به فكر يكي ديگست ولي از من سوئ استفاده مي كنه . بهش ديروز همه رو گفتم گفتم يه بار منو با يه پسري ديدي اينطوري با من رفتار كردي من هر روز و هر دفعه كه اين گردنبندتو ديدم گوشت تنم آب شد و تو به روي خودتم نياوردي . گفت اين يه رازيه كه من هيچوقت به هيچكس نمي گم . دارم ديوونه مي شم . قدرت مقابله و وايستادن در مقابلشو ندارم . هرچقدرم كه قران مي خونم دلم آروم نمي شه . احساس مي كنم بهم ظلم مي شه و من قدرت اينو ندارم كه جلوش وايستم . يعني انقدر دوسش دارم نمي تونم .
چند شبه كه خواب ندارم و همش خواب اونو مي بينم . شب و نصفه شب كارم و فكر و ذكرم شده اون . حتي خدا كمكم نمي كنه كه از ذهنم دورش كنم . هر چقدر سعي مي كنم با يادآوري خاطرات بدمون و ناراحتي هايي كه واسم پيش آورده از خودم دور و دورترش كنم نمي تونم . بازم ته تهش يادم ميوفته كه يادته اونروز بغلت كرده بود و آرومت مي كرد بعد مي زنم زير گريه . فكر كنم تا چند روز ديگه از تيمارستان سر در بيارم .