RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سالهای اول ازدواجمون بود و من هر هفته ماموریت کاری داشتم.
یه همکاری داشتیم تقریبا مسن که هربار باهم برمی گشتیم ، خانومش میومد استقبالش و ازشما چه پنهون منم دوس داشتم این قضیه رو. البته او کلا سایتی بوده از ابتدای کارش و سه هفته ماموریت بوده و یه هفته پیش خانواده.
حتی مدیر عاملمون هم که تو یه ماموریت هر سه برمی گشتیم و خانوم این همکارمون اومده بود استقبال ، گفت کاشکی یکی هم میومد استقبال ما :104:
بهرحال گذشت یه بار که چند تائی از همکارامون رو برده بودم برا بازدید از یه پروژه ، موقع برگشت همینطور که داشتم به گرفتن آژانس فکر میکردم و ... یه دفعه دیدم خانومم که با پدرش اومده بود یه شاخه گل قرمز رو جلوم گرفته ... منم که کلا خونسرد ... اما اون بار بدون توجه به دور و اطرافم :46: پدرش رو :311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اسفندماه بود
آخر سال سرکارم خیلی شلوغ بود
یادمه یه روز یه اختلاف حسابی پیدا شده بود و مدیرمون من رو مجبور کرد علاوه بر کارهای روزانه ام اون اختلاف حساب رو هم حل کنم
خیلی خسته و آشفته بودم و جو محیط کارم خیلی برای من سنگین و خفه کننده بود ( سه چهار سال بود که شهرستان اومده بودم و هنوز همکارانم منو غریبه می دونستند )
اون روز دو سه ساعت دیرتر اومدم خونه با یه اعصاب داغون
همش توی راه از اینکه
چرا اومدم شهرستان
چرا دارم میرم سرکار
چرا مدیرمون تبعیض قائل شد
چرا کارمندهای دیگه رفتند و من باید می موندم
چرا من باید این همه کار رو انجام بدم
چرا همسرم اصلا یه زنگ نزد ببینه من چرا دیر کردم
چرا ....
کلافه بودم
رسیدم خونه ... دیدم همسرم خونه است .... اونقدر عصبانی بودم که صبرم تموم شده بود ... به همسرم توپیدم که یه لحظه ی دیگه هم توی این شهر نمی مونم همین الان منو می بری تهران ، می خوام برم شهر خودم ... از این جا و این شهر تون خسته شدم و بدم میاد و کلی حرف های دیگه که اصلا شوهرم مسئولشون نبود
شوهرم خیلی آروم اومد به طرفم و گفت ناهار خوردی ؟ واست غذا رو گرم کردم بیارم بخوری؟
اصلا انتظار این برخوردش رو نداشتم .... منتظر بودم اون هم شروع کنه با من یک و به دو کردن و یه مشاجره بینمون شکل بگیره
یهو سرد شدم و اصلا یادم رفت واسه چی عصبانی بودم .... و قشنگ تر اینکه وقتی یاد حرفایی که به شوهرم زدم میفتادم از خودم خجالت می کشیدم ولی اصلا شوهرم هیچ وقت به رویم نیاورد
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند ماه پیش پدرم جراحی داشتند ورفتند تهران اونجا خانه یکی از اقوام رفتند. دکترشون گفتند که تمام فرزنداش قبل از عمل باید حضور داشته باشن من هم رفتم دنبال تدارک سفر زمانی که به همسرم گفتم که ایشان هم بیان چون با بچه این سفر برای من سخت هست گفتند که نمی تونند. خوب من هم رفتم دفتر هواپیمایی تا برای خودم بلیط بگیرم از دفتر هواپیمایی زنگ زدم که دارم بلیط می گیرم و اگه نظرشون عوض شده یه جای خالی هست ایشون فکر نمی کردن که من تصمیم خودم را برای رفت گرفتم خیلی پکر شدند و گفتند که اگه کمی صبر کنم شاید با ماشین با هم بریم من که می خواستم حتما قبل از عمل تهران باشم مخالفت کردم وبلیط گرفتم. خلاصه رفتم تهران.
روز عمل فرا رسید همسرم هم یه 2 بار زنگ زدند و خیلی عادی رفتار می کردند من هم عصبی بودم که من و خانوادم توی این شرایط بحرانی هستیم و ایشون اینقدر ریلکس هستند و به کار های خودش می رسه . خلاصه ساعت 11 شب که شد زنگ زدم ویه کلی به همسرم حرف زدم و اینکه توی این شرایط درکم نکرده و دیگه نمی تونم مثل سابق دوسش داشته باشم. همسرم هم فقط سکوت کرده بود .سکوتش بیشتر عصبیم می کرد. گوشی را بدون خدافظی قطع کردم.
10دقیقه بعد مبایلم زنگ خورد دیدم همسرمه گوشی را که برداشتم گفت :عزیزم در را باز کن. گفتم در کجا را ؟ گفت در خونه را دیگه دم در هستم . شاخ در آوردم گفتم دروغ می گی دیدم صدای آیفون خونه در اومد.
اصلا باورم نمی شد . خودش بود .آیفون باز نمی شد . رفتم پایین در را که باز کردم پریدم توی بغلش هر 2 تامون گریه کردیم .
نگوکارهاش را سرو سامان داده بود و از ظهر توی فرودگاه منتظر بوده که یه بلیط گیرش بیاد و خودش را به عمل برسونه .
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ایندفه یه خاطره خیلی خیلی خوشمزه می خوام بنویسم. مزه کیک تولد چطوره؟ همونجوری :227:
یه هفته پیش با همسرم بیرون بودیم و قرار بود بریم مادر و خواهرش رو برسونه خونشون، بعد با هم واسه شام برگردیم خونه ما.
وقتی رسیدیم اونجا دیدم هی اصرار می کنه حالا بیا تو. بیا یه چند دقیقه بشینیم، یه شربتی بخوریم و اینا. آخر سر هم همسرم گفت اصن شام بمونیم همین جا، چی میشه؟. منم گفتم هیچی! موبایلمو ورداشتم که زنگ بزنم به مامانم و بگم واسه شام نمی ریم که همسرم گفت حالا صبر کن...
یه چند دقیقه که گذشت کیک به دست اومد تو هال و کیک رو گذاشت جلوی من و "تولدت مبارک" گویان. بهتم زده بود.
- این واسه کیه؟
- واسه شما دیگه؟
- به چه مناسبتی؟
- تولدت دیگه
- تولد من؟! مگه امروزه؟
- فرداست دیگه. خواستم غافلگیرت کنم.
- ( من همچنان بهت زده!) ولی تولد من که یه ماه دیگست!!
( در این صحنه تعجب و شادی و خنده حضار در هم آمیخت)
بله دیگه! همسرم تصور کرده بود تیر ماهیم الان. :311:
بعدشم کادو هامو گرفتم و کیک خوردیم و کلی خندیدیم. این جشن تولد رو هیچ وقت از یاد نمی برم. :227:
در ضمن در همون جلسه مقرر شد از این به بعد هم ترتیب ماه ها اینجوریه:
فروردین، اردی بهشت، تیر، خرداد، مرداد و ...
بله دیگه، هر چی آقامون بگه! :43:
بماند آقای همسر چقدر غصه خورد که یه ماه رفته پیشواز و مجبوره امسال دو تا کادوی تولد بده :311:
و بماند که من چقدر حسرت خوردم ای کاش می تونستم هیجان و بهت اون لحظه ام رو کنترل کنم و به روش نیارم که یک ماه اشتباه کرده... ای کاش ... :302:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به دوستای گلم
امروز صبح که اومدم سرکار از یه حسی سرشارم.اومدم چندخطی بنوسیم و برم
مهربون من . گلم.همسر عزیزم :دیشب ، بعد از یه روز سخت و پرمشغله که هردومون واقعا خسته بودیم وقتی به من گفتی بیا سرتو بذار روی قلبم... وقتی آروم توی گوشم گفتی :
خدارو صدهزار مرتبه به خاطر اینکه تورو به من هدیه داد شکر میکنم.عزیزم تو همه ی دنیامی .دوستت دارم باتمام وجود و ..
آروم توی آغوشت خوابم برد تاصبح و خواب و بیداری بودم که وقتی میخواستی بری سرکار اومدی دوباره بوسم کردی و با اینکه میدونستی خوابم توی گوشم آروم گفتی عزیزم من رفتم.خواب نمونیا.دوستت دارم .خداحافظ....
وقتی از خواب بیدار شدمو اومدم سرکار سریع بهش زنگ زدمو گفتم چقدر دوستش دارم .
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط .....
سلام بالهای صداقت عزیز.
میخواستم راجع به خاطره ای که گذاشتید، یه سوال بپرسم.
اینکه بعد از اینکه آدم اونقدر عصبانی و شاکیه، همسرش اونجوری با آرامش برخورد کنه، آدم بیشتر عصبی نمیشه؟
راستش من فکر کردم دیدم اگه خودم جای شما بودم شاید از دست همسرم ناراحت میشدم که اصلاً حرفای من براش اهمیتی نداشت.
میشه بگید که چی باعث تفاوت دید من با شما میشه؟
و اینکه چی کار باید بکنم که توی موقعیت مشابهی برداشت سوء نکنم؟
ممنونم:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
رسیدم خونه ... دیدم همسرم خونه است .... اونقدر عصبانی بودم که صبرم تموم شده بود ... به همسرم توپیدم که یه لحظه ی دیگه هم توی این شهر نمی مونم
اصلا انتظار این برخوردش رو نداشتم .... منتظر بودم اون هم شروع کنه با من یک و به دو کردن و یه مشاجره بینمون شکل بگیره
. و قشنگ تر اینکه وقتی یاد حرفایی که به شوهرم زدم میفتادم از خودم خجالت می کشیدم ولی اصلا شوهرم هیچ وقت به رویم نیاورد
عصبانیت من و دلخوری من از دست شوهرم نبود ، و اون اصلا مقصر نبود ،اما من عصبانیتم رو سر اون خالی کردم (یکی از راه های نادرست تخلیه فشار و ناراحتی واکنش منفی و شدید نشون دادن هست به جای صبر کردن و احساسی برخورد نکردن)
تصور کن همسرت بی دلیل به پرو پای تو بپیچه و باهات دعوا کنه ، دلش از جای دیگه پر باشه و بیاد کلی بد و بیراه به تو بگه و تو رو توی قضیه ای که اصلا ربطی به تو نداره مقصر بدونه
چه حالی بهت دست میده ؟
ازش دلخور نمی شی؟
دلت نمی شکنه ؟
خودت رو مورد ظلم نمی بینی؟
----
با این اوصاف شوهرم خم به ابرو نیاوردم و خیلی آروم انگار نه انگار که من دارم باهاش دعوا می کنم و اره میدم تا تیشه بگیرم
جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده آرومم کرد و اصلا به روم هم نیاورد
او می تونست در صدد دفاع از خودش بربیاد و بگه
مگه من گفتم برو سرکار ؟ خودت خواستی بری
من باید شاکی باشم که اومدم خونه ناهارم آماده نیست
ولی انگار تو دست پیش گرفتی که پس نیفتی
و خیلی حرفهای مردسالاری دیگه
و به نوعی آتیش این دعوا رو شعله ور تر کنه ، اما با این برخوردش منو شرمنده خودش کرد
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
توی سفر قبلی که گفتم یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد بعد از اعمل پدرم موقع برگشت خوب همسرم بلیط نداشتند و من و پسرم بلیط داشتیم ایشون اسمشون رو توی لیت انتظار پرواز نوشتند .
20 دقیق تا پرواز مونده بود و تا اون موقع چند بار همیرم رفتند سراغ بلیط و هر بار با ناامیدی بر می گشتند آخرین اعلان پرواز را هم کردند برای سوار شدن همسرم اصرار می کرد که من برم و اون با اتوبوس بر می گرده شهرستان خیلی ناراحت بودم با ناراحتی ازشون خدافظی کردم و وارد سالن پرواز شدم 10 دقیقه ای هم منتظر شدیم تا اعلام کردند که بریم درخروجی و سوار اتوبوس شویم برویم به سمت هواپیما موقع سوار شدن به اتوبوس زن و شوهری را که توی لیست انتظار بودند ،دیدم .شروع کردم تماس گرفتن با همسرم که بهشون اطلاع بدم هنوز شاید بتونند بلیط بگیرند اما گوشی را جواب نمی داد .موقع پیاده شدن از اتوبوس خیلی وسیله دستم بود پسرم هم بغلم بود خیلی اذیت شدم و دپرس بودم پایین پله های هواپیما منتظر شدم تا جمعیت کمی کمتر بشه تا بتونم از پله ها بالا برم همین که می خواستم از پله ها برم بالا یه دفعه دیدم یکی از پشت حائلم شده با ترس برگشتم ببینم کیه دیدم همسرم هست انقدر ذوق زده شدم که اطرافیانم متوجه شدند من هم که خیلی ذوق کرده بودم به همه با شوق گفتم این همسرمه .
همسرم تمام این مدت پشت سرم بوده و من ندیده بودمش حتی پسرم متوجه همسرم شده بود اما من نه.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
کلی ذهنم رو مرور کردم تایه خاطره گیر بیارم واینجابنویسم تاجو تالار یه کمی ازاین گرفتگی دربیاد.
پارسال یک روز قبل ازتولدم همسرم بهم گفت که ازطرف شرکت قراره به یه ماموریت کاری بره.ازاونجایی که تاحالاچنین اتفاقی نیفتاده بود باورم نشد.وسط روز زنگ زدم شرکتشون وازهمکارش همسرمو خواستم ایشون هم نامردی نکردو گفت جهت انجام کاری به شعبه ... رفته!!!
بازم باورم نشد ولی خب عصر که داشتم میومدم خونه احساس میکردم توخونست.ولی چراغا خاموش بود.
درو بازکردم رفتم تو.تاوقتی برسم جلوی در امید داشتم که توخونه باشه ولی وقتی دیدم هیچ کفشی جلو در نیست
دیگه امیدم به ناامیدی تبدیل شد.تاچراغ رو روشن کردم دیدم وااااای مامانم اینا با خواهرم خونمون هستن.
صحنه جالبی بود.بین اونا همسرم رو پیداکردم که دستش رو گذاشته جلو دهن بچه خواهرم تا مبادا صداش دربیاد ومن متوجه بشم. بچه بیچاره...!!!
اونروز کلی سوپرایز شدم یه تولد حسابی برام گرفته بود.
وقتی هم دعوامون میشه یاداین جورموقع ها میفتم که چقدر صادقانه تمام احساساتش رو نثارم می کنه واونوقته که
همه چی یادم میره.:310:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
حدود یک ماه پیش مبلغی را دستی به نامزدم دادم ( مبلغش زیاد نبود و توی خیابون یه جا لازم شد که من دادم ).
امروز پرینت حسابم را که گرفتم دیدم به حسابم ریخته. اما چیزی که برام جالب بود این بود که در کنار نام واریز کننده، مبلغ، تاریخ، در قسمت توضیحات ( جایی که علت واریز پول را می نویسه ) نوشته بود " با تشکر ... بوس "
این توضیح کوچولو و غیرمنتظره باعث شد سرصبحی خواب آلو اما با لبخند بقیه مسیر را برم.
گرچه روابط مدتی است که حسنه نیست اما کارش قشنگ بود. گفتم بگم بقیه هم استفاده کنند.
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ما بعضی موقع ها فکر مبکنیم عشق چیز نو ظهوریه و ما فقط این عشقو داریم و قدیمیا ندارند حالا می خوام یه داستانی بگم که این جمله بالا رو نقض می کنه!!!!!! و وقتی من بهش فکر میکنم جیگرم میسوزه
پدر بزرگ و مادر بزرگ من 50 سال باهم زندگی کردند ولی چه زندگی زندگی جهنمی !!! هر روز کتک و کتک و بی احترامی ولی نقطه عطفش اینجاست دوستان
7 سال پیش مادر بزرگم فلج شد و برای دستشویی بردنش از لگن استفاده می کردیم و پدر بزرگم براش کار می کرد و چیزیم نمی گفت چون با این همه اخلاقی خودش ته دلش دوستش داشت تا دوسال بعد یعنی 5 سال پیش که روز آخر زندگی اش که کاراشو کرد و آخرین لگنو با دستای پر از عشقش برای مادر بزرگم آورد و کنارش گداشت و گفت :"عزیز حلالم کن بخاطر بدیهام و اینو بدون که امروز اخرین روز زندگیمه حلالم کن حلالم کن" و به سفر آخرت رفت اینو خود مادر بزرگم تعریف کرد و میرسیم به 8/4/1390 که انتظار به سر رسید و مادر بزرگم هم رفت و به عشقش رسید و وصالی مجدد برای این دو فرشته رقم خورد با اینکه بی وفایی کرد به من چون بهم قول داده بود که برام بره خواستگاری:72:
برام دعا کنید تا به حق فرشتگان سفید موی خانه ها منم به عشقم برسم و بیام داستانامو براتون تعریف کنم
:323:
دوستان ببخشید غمگین بود ولی پر از زیبایی:72:
یا مولا علی