تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
نمایش نسخه قابل چاپ
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
مزن زچون وچرا دم که بنده مقبل
قبول کرد بجان هر سخن که جانان گفت
تاخرمن برسد کشت امیدی که توراست
چاره ی کار بجز دیده ی بارانی نیست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
بیسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تیسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجر تست بیم هلاک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از هجر تست بیم هلاک
کودک درونم را خواهم یافت و همچون پدری دلسوز.
قصه ای برایش خواهم گفت تا بخواند!
"پسرم.
زندگی هر چیزی که باشد....
بچه بازی نیست!!!"
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
همیشه بخاطر داشته باش
آبی عشق. با کنایه ها زرد نمی شود.
که حتی اگر چنین شود...
حاصلی جز سبزی نخواهد داشت!!!
خودت را بالا بکش!