من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
نمایش نسخه قابل چاپ
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
محرم راز دل شيداي خود -------------------- كس نمي بينم ز خاص و عام را
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
اسباب جمع داری و کاری نمی کنی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی که آخر آمد دذوستداران را چه شد.
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس
******
سر فرازم کن شبی ز وصل خود ای نازنین یار
تا منور گردد ز دیدارت ایوانم چو شمع
عمری است که به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم...
مائم که گه شاد و گهی خندانیم
مائم که گه یهود وگه نصراییم
مدامم مست میدارد نسیم جعد_گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت