دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
نمایش نسخه قابل چاپ
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
لحظه به لحظه زندگی تلخ به جام و کام من
روح وجود من شدی ای همه من" تـمام من "
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی در افتی به پایش چو مور
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
عشق تو نهال حیرت آمد،
وصل تو کمال حیرت آمد؛
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
الا ایاهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندی اشنایی
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار
روزگاری روزگاری داشتم
فارغ از رنج و عنای روزگار
روزگاران روزگارم تیره کرد
تیره بادا روزگار روزگار ...
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم!
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم !
نکنی دیگر از آن کو چه گذر هم ...!