در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.
نمایش نسخه قابل چاپ
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر می کنند
دل و دين و عقل و هوشم همه را به اب دادي
ز كدام باده ساقي به من خراب دادي
یاد باد آنکه صبو حی زده و در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
من غلام قمرم, غير قمر هيـچ مگوي
پيش من جز سخن شهد و شكر هيـچ مگوي
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خواند.
زندگي يعني : يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي ؟
دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت