دريغ قافله ي عمر كانچنان رفتند
كه گردشان به هواي ديار ما نرسد
نمایش نسخه قابل چاپ
دريغ قافله ي عمر كانچنان رفتند
كه گردشان به هواي ديار ما نرسد
دیوارهای اینجا همه مرده اندحتی مگس های پشت شیشه
حتی...
تقصیر دل من است اینکه دلم شبیه تکه سنگی شده
هر شبنمي درين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد
در گوشه ی امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمیباشد
در شوخی و دلبری بت من طاق است
بیچاره دلم به وصل او مشتاق است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقامست
تا مرغ دلم فتاده در دام غمت
بر گردن دل شده است صمصام غمت
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا بی دل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطه ی دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
یارب چو بر آرنده ی حاجات توئی
هم قاضی و کافی مهمات توئی
من سر دل خویش به تو کی گویم
چون عالم اسرار خفیات توئی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا می روی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا می روی
یا کار به کام دل مجروح شود
یا مرغ دلم بی ملک روح شود
امید من آنست به درگاه خدا
که ابواب سعادت همه مفتوح است
تو به یک خاری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید بدست
تو با خداي خود انداز كار ودل خوشدار
كه رحم اگر نكند مدّعي خدا بكند
دست هایت را به من بسپار
واز چشمان مردم دنیا بالا برو
وبرایت مهم نباشد
اینکه چقدر روز هایم ناآرامند
در هوس مشتریت عمر رفت
ماه ببین و بره از مشتری
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تا کی به تمنایی وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هرکو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در عشق درآمدی بچستی
وانگاه تو لوح ما بشستی
بستیم و تو بسته را شکستی
یا معتمدی و یا شفایی
یارب آن نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
گرچه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
تو عاقل ازانی که عاشق نه ی
ترا قبله عشقست اگر مقبلی
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
راه ز دل جو ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری
خیز بشو رو لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را بر دل بود
دردم از یارست و درمان نیزهم
دل فدای او شد و جان نیز هم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود انچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
مرا چشمی ست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
و از تو صد گونه عجایب دیده ام
لیک معذوریم چون بی دیده ام
از مولانا
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم
داغ سودای توام سر سویدا باشد
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
ای باد از آن باده نسیمی به من آمر
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
من که باشم که بر ان خاطر عاطر گذرم
لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
یا رب ان آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
نک ناز زمن نیاز از عشق
قبله منم نماز از عشق
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ورنه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
یا رب آئینه ی حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود