مثل نفس خزان است ،که در او باغ نهان است
زدرون باغ بخندد ، چو رسد جان بهاری
تو براین شمع چه کردی ؟ چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی ؟ که زنوری ،نه ز ناری
نمایش نسخه قابل چاپ
مثل نفس خزان است ،که در او باغ نهان است
زدرون باغ بخندد ، چو رسد جان بهاری
تو براین شمع چه کردی ؟ چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی ؟ که زنوری ،نه ز ناری
یک دم ای خوش عذار حال مرا گوش دار
مست غمت را بیار رسم نگهبانیی
عابد و معبود من شاهد و مشهود من
عشق شناس ای حریف در دل انسانیی
کعبه ما کوی او قبله ما روی او
رهبر ما بوی او در ره سلطانیی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
:72:
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج مراد
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
من ابروش او ماه وش او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بی سامعی جرم و گنه بی شافعی
درد و الم بی نافعی رویم چو زر بی سیمبر
روزگار خویش را ، امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می رود
گه به کیسه ،گه به کاسه ،عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می رود
مرگ ، در ره ، ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می رود
مرگ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافل کجاها می رود !
تن مپرور ، زان که قربانی ست تن
دل بپرور ، دل به بالا می رود
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
د رخم چوگاتنش یکی گوی شو
تا فلک زیر تو مفرش بود
رقص کنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و درکوب و کشاکش بود
:72:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد